یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

قیمت الاغ

مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کردتنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زدیک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کردبلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کردناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شدهر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفتآنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه !!

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 26 تیر 1393 ساعت 23:41 http://shendabadamuz.blogsky.com

خسته نباشید
واقعا عالی و جالب بود
به وبلاگ من هم سری بزنید و اگر موافقید به تبادل لینک بپردازیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد