حقیقت
نه به رنگ است و نه بو
نه به هآی است ونه هو
نه به این است ُ نه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی ؛
به تو سربسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آن چه گفتند و سرودند تو آنی
خود تو جام جهانی ، گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه ی چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ، در همه افلاک بزرگی
نه که جزیی
نه که چون آب در اندام سبویی
تو خود اویی،به خود آی
تا در خانه متروکه ی هرکس ننشینی و
به جز روشنی شعشعه ی پرتو خود هیچ نبینی و
گل وصل بچینی.
بسیار زیبا بود....امیدوارم موفق باشید..
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت