یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


و اما پاسخ فروغ فرخزاد :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


و حالا پاسخ جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت



با تشکر از سرکار خانم شهره

نظرات 1 + ارسال نظر
شهره شنبه 8 آذر 1393 ساعت 00:00

ﺍﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ
ﺗﻮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﯼ
ﺍﺯ ﭘﯽ ﺍﺕ ﺗﻨﺪ ﺩﻭﯾﺪﻡ
ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﮐﻢ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻡ
ﻏﻀﺒﺂﻟﻮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﮐﺮﺩﻡ
ﺑﺮ ﺩﻟﺖ ﺑﻐﺾ ﺩﻭﯾﺪ
ﺑﻐﺾ ِ ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﺩﻝ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﺳﯿﺐ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ِ ﺩﻝ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ
ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻮ ﺩﺯﺩﯾﺪﯼ ﺳﯿﺐ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﻝ ِ ﺩُﺭﺩﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ
ﻫﺠﺮ ﺗﻠﺦ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺎﻥ
ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺁﺯﺍﺭﻡ
ﭼﻬﺮﻩ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺣﺰﯾﻦ ِ ﺩﺧﺘﺮ ِ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺩﻡ
ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺩﺷﻨﺎﻣﻢ
ﮐﺎﺵ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﻍ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪﺍﺭﻡ
ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻋﺎﻟﻢ
ﺯ ﭼﻪ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻫﺎ ﺳﯿﺐ ﻧﮑﺎﺷﺖ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد