یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

نقاشی پادشاه

پادشاهی بود نقاشیی کشید جای چشمان نقاشی را خالی گذاشت...!!!
گفت بهترین نقاش شهر را خبر کنید...!!!
نقاش را آوردند....!!!
پادشاه گفت میخواهم قشنگترین و معصوم ترین چشمان را برایم بیاوریو بکشی...!!!
نقاش اطاعت کردو رفت...!!!
گشتو گشت و سراغ یه یتیم خانه رفت داخل یتیم خانه چشمان پسری را دید....!!!
به عنوان قشنگترینو معصوم ترین چشم کشیدو به نزد پادشاه برد و پادشاه پذیرف....!!!
بیست سال از این مضوع گذشتو پادشاه نقاشیه دیگری کشید....!!!
همان گونه نقاش را نزد خود خواند...!!!
گفت اینبار میخواهم ترسناک ترین و خشن ترین چشمها را برایم بیاوری...!!!
نقاش اطاعت کردو رفت...!!!
گشتو گشت تا این که آدرس یک زندان را یافت...!!!
داخل زندان جوانی رادید که چشمان خشنو ترسناکی دارد...!!!
از جوان اجازه گرفتو شروع به کشیدن چشمانش کرد...!!!
در حال کشیدن چشمانش بود دید جوان اشک میریزد...!!!
گفت ای جوان چرا گریه میکنی...!!!
جوان نگاهی کردو گفت:به یاد داری بیست سال پیش چشمان مرا به عنوان قشنگترینو معصوم ترین چشم کشیدی...!!!
ببین روزگار با من چه کرده...!!!
سلامتیه چشمایی که روزگار خرابش کرد...!

نظرات 1 + ارسال نظر
دنیا پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 11:06 http://ehsasebinazir.blogsky.com

سلام وبتون بسیارزیباست به وب منم سربزنیدخوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد