سالها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و
داماد و عروسش با هم زندگی میکردند. در یک شب گرم تابستان، همه روی پشت
بام خانه خوابیده بودند. یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر
بام، دختر و دامادش.
پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده
خوابیدهاند، بیدارشان کرد و گفت: «در این هوای به این گرمی خوب نیست به هم
چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!»
پیرزن نگاهی به دختر و
دامادش در طرف دیگر بام انداخت. دید که آن دو با فاصله از هم خوابیدهاند.
گفت: «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!»
عروس که این طور دید بلند شد و گفت:
«قربون برم خدا را
یک بام و دو هوا را
یک بر بام زمستون
یک بر بوم تابستون»
نقل از:یکی بود...