انتخاباتی در راه است
عرصه ای برای نشان دادن " حق تسلط مردم بر تعیین سرنوشت خویش "
همان حقی که تشریعا و تکوینا در انتخاب های فردی شان نیز دارند ...
اما این وسط
دوباره بازی های سیاسی شروع شده!
بازی هایی که اکثرما ایرانی ها بازی گران خوبی برایش هستیم
خوبی بازی می خوریم ، خوب بازی می دهیم
آخرماجرا هم بازی برده رادقیقه نود واگذار می کنیم !
حافظه تاریخی مان هم چندان قوی نیست
و گاه چندین بار راه های رفته را باز می رویم ...
کاش انتخابات کشورمان از این بلاهای جمعی که ضررش از سیل و
زلزله و آتش فشان بیشتر است پاک می شد :
بت ساختن ها ...
هنوز کسی را نیآموزده ازخود خرج کردن ها ...
موج سواری بر احساسات درست و غلط مردم...
بگم بگم ها ...
جو گیر شدن ها ...
تف سربالا انداختن ها ...
بر شاخه نشستن و از بن بریدن ها ...
با هر نسیم طرفدار طیفی شدن ها ...
از اسب و اصل افتادن ها ...
نمکدان شکستن ها ...
دعوا ها و مشاجرات طرفداران ...
هیچ انگاشتن خدمات قبلیها ...
وعده های غیر عملی دادن ها ...
وعده های غیر علمی دادن ها ....
خود را عقل کل پنداشتن ها...
گره زدن اعتقادات اصیل مذهبی به بازی ها ی سیاسی....
عقده گشایی های انسانهای کینه ورز....
و...
.
.
شما را نمی دانم
اما نه از اصل انتخاب کردن
اما از بی فرهنگی های انتخاباتی مان
حالم بد می شود
متنفرم!
(رسانه بهار)
آخرین باری که سبزه گره زده بودم بیست سال پیش بود .
یک روز سیزده بود که با فک و فامیل از شهر کوچکمان
بیرون زده و کنار قطور چای ( رودخانه قطور) در باغ با صفایی
دور هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودیم .
بعد از ناهار بود که مادرم منو به گوشه ای کشید و
با نگاهی ملتمسانه و پر از عشق مادرانه ازم خواست
که اون سال هم یه بار دیگه سبزه گره بزنم .
سبزه رو با کمی ناز و دلخوری ظاهری گره زدم ،
هر چند در دلم بدم نمی آمد که اون سال گره بختم
باز و آرزوی مادرم هم برای نوه دار شدن از دختر زیباش
برآورده بشه .
ولی نه اونسال ونه سال های بعد هیچ اتفاقی نیافتاد
دوازده سال بعد که پدر و مادرم به طور ناگهانی و به فاصلۀ
کمی از هم فوت کردند کنار گور آنها برای خودم هم قبری خریدم .
امسال که در تعطیلات فرصتی شد سری به شهرمون و مزار
آنها بزنم دیدم روی تکه زمین کوچکی که بناست جایگاه ابدی
من باشه چند تا علف سبز شده . نمیدونم چرا به سرم زد که
اون ها را بهم گره بزنم . بعد رو به مادرم کردم وبا بغض گفتم
بیا مادر یک بار دیگرهم به خاطر تو ، هر چند دیگه خیلی خیلی
دیر شده .
وقتی می خواستم برگردم از کاری که کرده بودم لجم گرفت
خواستم سبزه ها رو زیر پا له کنم یا اونا رو از زمین در بیارم و
بندازم دور که دیدم انگار مادرم با اون چشمای آبی و قشنگش
با یه دنیا آرزو داره به من نگاه می کنه . روم نشد .بوسه ای
بر خاکش زدم و دور شدم .
ادامه مطلب ...