داستانک
چند ساعت دیگه بهار میاد و همهچیز رو تازه میکنه، سال رو، ماه رو،
یکی بود.....
دل تکونی از خونه تکونی واجب تره، دلتو بتکون، از حرفا، بغضا، آدما؛
دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد؛
از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود؛
از نفهمیدن اونایی که همیشه فهمیدیشون؛
دلتو بتکون از کوتاهی های خودت؛
اگه با یه ببخشید منم مقصر بودم یکی رو آروم میکنی، آرومش کن؛
دلتو بتکون ...
یه نفس عمیق بکش ...
سلام بده به بهار ...
به اتفاقای خوب ...
ایران دخت
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند
وحدتی
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
داستانک
امروز وقتی برای بازدید از آموزشگاه روستای بسیار زیبای قره گل عازم این منطقه به اتفاق همکاران محترم ذوقی و پاکدل می شدم تنها به تصور چهره ی دانش آموز عزیزی فکر می کردم که چند سالی است با سرطان خون مبارزه می کند.زیارت چهره زیبای این دانش آموز (نفر چهارم ایستاده از راست )که آرزوی پلیس شدن داشت سخت آشفته ام کرد .پسری درس خوان وزیبا و باهوش وسخت محروم .
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار.
بعد از یک ماه، دوستانش اولین نامه را از طرف وی دریافت کردند. همه متن با جوهر آبی نوشته شده بود. البته در متن نامه آمده بود: "همه چیز این جا عالی است. مغازهها پر از غذاهای خوشمزه است. سینماها فیلمهای خوب غربی پخش میکند. آپارتمانها بزرگ و مجلل است. اما تنها چیزی که این جا نمیتوان خرید، جوهر قرمز است."
پند آموز.....
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد
یک نفری که برایت یک دنیا ارزش داردو بدون اینکه در کنارت باشد سکوتت رو می فهمد
یک نفر که ......
ادامه مطلب ...کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
می گوید: آسمان را می بینم. ابرها را. درختان را. شاخه های درختان و هدف را. کمانگیر پیر می گوید: کمانت را بگذار زمین تو آماده نیستی.تمرکز افکار بر روی هدف به سادگی حاصل نمی شود. اما مهارتی است که کسب آن امکانپذیر است و ارزش آن در زندگی همچون تیراندازی بسیار زیاد است.
قاموس