یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

سقراط و رمز موفقیت

مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می‌کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی‌تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: «در آن وضعیت تنها چیزی که می‌خواستی چه بود؟» 
پسر جواب داد: «هوا»
سقراط گفت: «این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را می‌خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»






یکی بود..

قضاوت

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ
ﺳﺮﮐﺎﺭ، ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ
ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ : ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ رو ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺎ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ...
.
.
.
.
.
ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺯﯾﺮ
ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻗﺎﯾﻢ
ﺷﺪ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ !!!
ﺷﻮﻫﺮ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺮﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ
ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺶ
ﺑﻪ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺭﻭ
ﺧﻮﻧﺪ،،،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ
ﮐﺎﻏﺬ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻮﺷﺖ،
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ هنگام ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺼﺪﺍ ﺩﺭ
ﻣﯿﺎﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺟﻮﺍﺏ
ﻣﯿﺪﻩ :
ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻣﯿﺎﻡ، ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ
ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ،،،
ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﮔﻮﺭﺵ ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ، ﺍﻧﺸﺎﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﯾﺨﺘﺶ ﻭ
ﻧﺒﯿﻨﻢ
ﺍﺻﻸ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻢ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ
ﺑﻮﺩ،،، ﮐﺎﺵ ﻗﺒﻞ
ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ
ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺍﻟﻬﯽ ﮐﻪ
ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻫﺖ ﺑﺮﻡ، ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻟﻢ
ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺑﺎﺵ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ
ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺸﺘﻢ.
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺯﯾﺮﻟﺐ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ
ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ
ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ
میمرد ﻭ ﭘﺮﭘﺮ
ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺷﻮﻫﺮﺵ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺖ
ﺧﻮﺍﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭ
ﺭﻓﺖ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﭼﯽ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ .
.
.
ﺩﯾﺪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ،،؛
ﺧﻨﮕﻮﻝ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﭼﭙﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ،،،
ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ ﻧﻮﻥ
ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ...

سگ ملا

در یک‌ روز پاییزی‌ ملانصرالدین‌ توی‌ حیاط‌ خانه‌اش‌ نشسته‌ بود و داشت‌ از آفتاب‌ لذت‌ می‌برد که‌ ناگهان‌ متوجه‌ شد کسی‌ دارد با عصبانیت‌ در خانه‌اش‌ را می‌زند.
تا ملا از جا بلند شود و در خانه‌ را باز کند، کسی‌ که‌ پشت‌ در بود چندبار محکم‌ به‌ در کوبید و فریاد زد: .در را باز کن‌ ببینم‌ ملا؟.

ملانصرالدین‌ در خانه‌ را باز کرد و دید یکی‌ از همسایه‌هایش‌ با عصبانیت‌ و ناراحتی‌ پشت‌ در ایستاده‌ است. سلامی‌ کرد و گفت: .چه‌ خبر است‌ مرد حسابی،تو که‌ در خانه‌ را از جا کندی..
همسایه‌ ملا با ناراحتی‌ گفت: .چه‌ سلامی، چه‌ علیکی‌ با دسته‌ گلی‌ که‌ سگ‌ تو به‌ آب‌ داده، انتظار دیگری‌ داشتی؟.

ملا گفت: .من‌ که‌ نمی‌فهمم‌ چه‌ می‌گویی، مگر سگ‌ من‌ چه‌کار کرده؟.

همسایه‌ گفت: .چه‌کار کرده؟ سگ‌ تو پای‌ زن‌ مرا گاز گرفته‌ است..

ملا گفت: .عجب! اما در این‌ میان‌ من‌ چه‌ تقصیری‌ دارم، درِ بی‌گناه‌ خانه‌ چه‌ تقصیری‌ دارد که‌ آن‌ را می‌شکنی..

همسایه‌ گفت: .یعنی‌ چی؟ بالاخره‌ سگی‌ که‌ پای‌ زن‌ مرا گاز گرفته‌ سگ‌ توست‌ و هر طور شده‌ باید زیانی‌ را که‌ سگت‌ به‌ من‌ زده‌ است‌ جبران‌ کنی..

ملانصرالدین‌ که‌ دید همسایه‌ حرف‌ حساب‌ سرش‌ نمی‌شود، فکری‌ کرد و گفت: .عیب‌ ندارد، جبران‌ می‌کنم. تو هم‌ سگت‌ را بفرست‌ بیاید خانه‌ تا پای‌ زن‌ مرا گاز بگیرد. چیزی‌ که‌ عوض‌ دارد گله‌ ندارد..

از آن‌ به‌ بعد هر وقت‌ بخواهند بگویند جواب‌ خوبی‌ خوبی‌ است‌ و جواب‌ بدی‌ بدی‌ است‌ یا هر وقت‌ بخواهند بگوید، هر کار خوب‌ و بدی‌ پاداش‌ دارد و آدم‌ باید نتیجه‌ کارش‌ را هم‌ تحمل‌ کند، می‌گویند: .چیزی‌ که‌ عوض‌ دارد، گله‌ ندارد.



نامه نیوز

چه آمد بر سر......

متشکرم

باز هم من زنده ام،آه ای خدا متشکرم!
بازباران برغبارشیشه ها،متشکرم!
بازهم بیداری وخمیازه وصبحی دگر،
دیدن آینه و نوروصدا،متشکرم!
بازهم یک سفره ویک چای داغ ونان گرم،
فرصت دیدارتو دراین فضا، متشکرم!
باردیگر میتوانم بوکنم از پنجره،
یاس خیس خانه همسایه رامتشکرم!
گرچه دراین وقت پر،گهگاه یادت میکنم،
خاطرم جمع است میبخشی مرا، متشکرم!
منکه بی تسبیح وبی سجاده ام ،
ازمن بگیر،
این تغزل رابعنوان دعا،متشکرم.


زنده یاد حمید مصدق

مهندس وکارگر

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ .
ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ) .
ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .
ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ .
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ (ﮐﻮﭼﮑﯽ) ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯿﺰﻧﻪ .
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ .
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ
ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ، ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ …

نقل از:kosari1366

خوک یا گاو؟


مرد ثروتمندی به کشیشی می‌گوید: «نمی‌دانم چرا مردم مرا خسیس می‌پندارند.»
کشیش گفت: «بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
خوک روزی به گاو گفت: «مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می‌گویند و تصور می‌کنند تو خیلی بخشنده هستی زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می‌دهی. اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می‌دهم، از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می‌کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی‌آید. علتش چیست؟»
کشیش ادامه داد: «می‌دانی جواب گاو چه بود؟» و خودش پاسخ داد: «جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هر چه من می‌دهم در زمان حیاتم می‌دهم.»

یکی بود.........

کورش

گریه!!!!

ستارخان در خاطراتش میگوید: من هیچوقت گریه نکردم چون اگرگریه میکردم آذربایجان شکست میخورد واگر آذربایجان شکست میخورد ایران شکست میخورد.  اما در زمان مشروطه دوبار اشک ریختم . یکبار آن زمان که 9ماه بود در محاصره بودیم بدون آب بدون غذا . ازقرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم با کودکی در بغل . کودک ازفرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را باخاک ریشه میخورد.باخودم گفتم الان مادر کودک مرافحش میدهد ومیگوید لعنت به ستارخان. اما مادر، فرزند رادر آغوش گرفت و گفت:   " اشکالی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم ." آنجا بود که اشک ازچشمانم سرازیر شد ...

مادر

دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید!          آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست..حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی          و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.          پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!

بی عشق سر نکن


گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود.
  " قیصر امین پور "

ﺷﻌﺮ ﺑﯽ ﻧﻘﻄﻪ ﺩﺭ ﻭﺻﻒ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ ‏(ﻉ ‏)

ﺍﻟﺴّﻼﻡ ﺍﯼ ﻫﺎﺩﯼ ﺩﻟﻬﺎ ﻋﻠﯽ
ﺍﻭﻝ ﻃﻮﻣﺎﺭ ﻫﺮ ﺍﻣﻼ ﻋﻠﯽ
ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺳﻬﯽ ﺳﺮﻭﺭ ﻋﻠﯽ
ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﻭّﻝ ﻭ ﻣﻮﻻ ﻋﻠﯽ
ﻭﯼ ﻋﻮﺍﻟﻢ ﺭﺍ ﻋﻤﺎﺩِ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻋﺪﻝ
ﺳﺎﻟﮏ ﺳﺮﻣﺪ ﮔﻞ ﮔﻠﻬﺎ ﻋﻠﯽ
ﺁﻣﺮ ﻣﻬﺮ ﻭﻣﻪ ﻭ ﺣﻮﺭ ﻭ ﻣﻠﮏ
ﺩﻭﻡ ﺁﻝ ﮐﺴﺎ ﻭﺍﻻ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﻣﺴﺎ
ﻫﻢ ﺳﺤﺮ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺭ ﺁﺭﺍ ﻋﻠﯽ
ﺍﯼ ﺍﻣﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺩ ﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﺩ
ﺭﺍﺡ ﺭﻭﺡ ﻭ ﻟﻮﻟﻮ ﻻﻻ ﻋﻠﯽ
ﻣﺤﺮﻡ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼّﻤﺪ
ﺍﺳﻮﻩ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﻭ ﺳﻠﻤﯽ ﻋﻠﯽ
ﻟﻮﺡ ﻭ ﮐﺮﺳﯽ ﺭﺍ ﻣُﻤِﺪّ ﻭ ﺩﺍﻭﺭﯼ
ﺣﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﺍ ﮔﺪﺍ ﺍﻋﻤﯽ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﻭﻟﯽّ ﻭ ﻫﻢ ﻭﺻﯽّ ﺍﻋﻠﻤﯽ
ﺻﻬﺮ ﺍﺣﻤﺪ ﻫﻤﺪﻡ ﻃﺎﻫﺎ ﻋﻠﯽ
ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻡّ ﺍﻻﺋﻤّﻪ ﻃﺎﻫﺮﻩ
ﻭﺍﻟﺪ ﺩﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﻋﻼ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻫﺮ ﺍﻫﻞ ﺩﻟﯽ
ﻫﻢ ﻋﻠﻮﻡ ﻭﺣﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺍ ﻋﻠﯽ
ﻣﻮﻟﺪ ﻭﯼ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﮐﺮﺩﮔﺎﺭ
ﺩﺭ ﻣﺼﻠّﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﺮ ﺳﻮﺩﺍ ﻋﻠﯽ
ﺭﺍﺩﻣﺮﺩﯼ ﺭﻫﺮﻭﯼ ﻋُﻠﻮﯼ ﻣﺮﺍﻡ
ﺩﺭ ﺩﻭﻋﺎﻟﻢ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﺍﻭﻻ ﻋﻠﯽ
ﻋﺎﻟﻤﯽ ﻋﻤّﺎﺭ ﺩﺭ ﻋﻠﻢ ﻭﻋﻤﻞ
ﺩﺍﺩ ﻫﻮﺩ ﻭ ﺻﺎﻟﺢ ﻭ ﻣﻮﺳﯽ ﻋﻠﯽ
ﺭﺍﺱ ﮐﻞّ ﻣﺎﺳَﻮَﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ ﺣﺼﻞ
ﺍﻭﻝ ﺍﺣﻤﺪ ﺩﻭّﻣﯽ ﺍﻣّﺎ ﻋﻠﯽ
ﻫﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﺣﻤﺪ ﻭ ﺭﺍﻡ ﺍﺣﺪ
ﺳﻠّﻤﻮ ﺻﻠّﯽ ﻋﻠﯽ ﻣﻬﻤﺎ ﻋﻠﯽ
ﻭﺍﻟﻪ ﻣﻬﺮ ﻋﻠﯽّ ﺍﻋﻠﻤﻢ
ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﺎﻭﺍ ﻋﻠﯽ
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﺳﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﺩﺍﺭ
ﮐﺮﺩ ﻻﺍﺩﺭﯼ ﮐﻼﻡ ﻣﺎ ﻋﻠﯽ
ﻣﺪﺡ ﻣﻮﻻ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻝ ﺁﺳﻮﺩﻫﺎﻡ
ﺩﺭ ﻟﺤﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻋﻄﺎ ﻋﻠﯽ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮔﻠﯽ ﻣﺎ ﺳﺮﻭﺭﯼ
ﻫﺎ ﻋﻠﯽٌ ﻫﺎ ﻋﻠﯽٌ ﻫﺎ ﻋﻠﯽ

وای بر من اگر قدر ندانم

خدایا شکرت

اگه شما غذا در یخچال خونتون دارید
لباس هم به تن دارین
و یک سقف هم بالا سرتون هست
و جایی برای خوابیدن دارین
پس شما از 75 درصد از کل مردم جهان ثروتمند تری.

اگه شما الان پول در کیفتان هست و کمی هم پول خرد دارید تا هرکجا بخواهید بروید
پس شما جزو 18 درصد مردم پولدار دنیا هستین .

اگه شما زنده هستین با سلامتی بیشتر از مریضی
پس شما نسبت به میلیونها آدمی که طی این هفته خواهند مرد لطف بیشتری از خداوند نصیبتان شده.

اگه شما می توانید این پیام را براحتی بخوانید و بفهمید شما از 3 میلیارد انسانی که در جهان هستند و نمی توانند ببینند و بخوانند یا از مشکل عقب ماندگی ذهنی رنج می برند خوشبخت تر هستید.

زندگی همش شکایت و غرزدن و حسرت خوردن
نیست.
زندگی یعنی هزاران دلیل برای شکرگذاری به درگاه خداوند مهربان و لطیف بودنه!
اگه قلبی داری و قدر دان این واقعیت ها هستی

پس این نوشته رو کپی کن برای دوستانت بفرست
و دائم بگو
خدایا شکرت...

کجا را نگاه می‌کنید؟

در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچه‌ها را به صف کرد و گفت: «بچه‌ها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»
تمام بچه‌ها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکت‌کننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچه‌هایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برف‌ها به وجود آوری؟»
 
ادامه مطلب ...

خطرات خوابیدن در نزدیکی تلفن همراه

تازه ترین آمارها نشان می دهد 44 درصد از صاحبان تلفنهای همراه هنگام خواب گوشی‌های خود را در کنار بالش خود می گذارند که خطراتی به شرح زیر دارد :

نخست آنکه احتمال آتش سوزی وجود دارد. منشأ برخی آتش سوزیها به آتش گرفتن تلفن همراه ارتباط دارد زیرا بالش قرار داده شده است به ویژه اگر گوشی تلفن همراه به شارژر متصل باشد که احتمال آتش سوزی را دو چندان می کند.
 
بی خوابی: تلفنهای همراه و همچنین دستگاههای تکنولوژیک و تلویزیون نوری از خود به نام نور آبی منتشر می کنند. این نور هرمون ملاتونین را که عامل خواب است تضعیف می کند و باعث بی خوابی می شود همچنین باعث پیدایش اختلال در ساعت بیولوژیک بدن انسان است بنابراین اگر شخصی خواهان خواب آرام و خوبی است بر اساس نتایج جدیدترین تحقیقات پزشکی می باید دست کم دو ساعت قبل از خواب از نور آبی فاصله بگیرد.

رابطه تلفن همراه با سرطان: مدارک علمی قطعی در این باره که تلفن همراه کاملا بی ضرر است یا آنکه ضرر دارد و باعث سرطان است ، وجود ندارد اما تحقیقات نشان می دهد تلفن همراه درصدی اشعه لیزری و امواج ظریف از خود صادر می کند که سازمان بهداشت جهانی در سال 2011 میلادی آن را منبع سرطان در کودکان اعلام کرده بنابراین پیشگیری بهتر از درمان است.



واحد مرکزی خبر

هدیه پدر به پسر برای فارغ‌التحصیلی

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه به شدت توجه‌اش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: «من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم.» سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: «با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می‌دهی؟» کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سال‌ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده‌ای فوق‌العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب، تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: «تمام مبلغ پرداخت شده است.»

 


یکی بود........

رندان سلامت می‌کنند

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند

مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند

در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر

وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت می‌کنند

غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر

خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند

افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی

بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند

ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو

من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند

ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا

وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند

حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن

نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند

شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر

وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت می‌کنند

آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو

وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو

وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست

آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند

آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو

وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو

وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو

وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو

وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند

آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو

وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند

ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا

ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند



مولوی

عمر عقاب




عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است. عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند . ولی برای این که به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد:


زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند . نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود

. شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد در این هنگام ، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد .

یا باید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد برای گذرانیدن این فرایند، عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد

تا نوکش از جای کنده شود پس از کنده شدن نوکش ، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند سپس باید چنگال هایش را از جای برکند زمانی که به جای چنگال های کنده شده چنگال های تازه ای درآیند ،

آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند سرانجام ، پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد ، آغاز کرده و 30 سال دیگر زندگی می کند.


برای زیستن باید تغییر کرد.درد کشید.از آنچه دوست داشت گذشت.

دنیای مجازی واقعی

تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک می‌کردم. یه پسر پنج شش ساله اومد گفت: «عمو یه آدامس می‌خری؟»
گفتم: «همرام پول کمه ولی میخای بشین کنارم، الان دوستم میاد می‌خرم.»
گفت: «باشه» و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت: «عمو داری چیکار می‌کنی؟»
گفتم: «تو فضای مجازی می‌گردم.»
گفت: «اون دیگه چیه عمو؟»

​ خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه پنج شش ساله باشه. گفتم: «عمو، فضای مجازی جاییه که نمی‌تونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می‌سازی!»
گفت: «عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش می‌گردم.»
گفتم: «مگه اینترنت داری؟!»
گفت: «نه عمو، بابام زندانه، نمی‌تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت 6 میره سر کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم، نمی‌تونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه می‌کنه نون می‌ریزیم تو آب فک می‌کنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمی‌تونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»
اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم: «آره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه.»