یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

پیرزن و میوه فروشى

شب سردی بود.پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بودبه مردمی که میوه میخریدن 

شاگرد میوه  فروش  تند تند پاکت ها ی میوه  رو توی ماشین  مشتری ها میذاشت

و انعام میگرفت …  پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه  بخره

ببره خونه رفت نزدیک تر …  چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های

خراب و گندیده داخلش بود …    با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …

 هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش  دوید .. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست

پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :

 دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت !

پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند !

 صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !

پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !

زن  لبخندی زد و بهش  گفت اینارو برای شما  گرفتم ! سه تا پلاستیک

دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه

 مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن

وبه هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ

توقعی اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش

جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی

گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی !

انشای یک کودک نابغه

موضوع انشا: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟


ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص بدن انسان بشویم و همه ی مریض ها
را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلا از
خون نمی ترسیم اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی
توانی دکتر خوبی شوی.» ما منظور
برادرمان را نفهمیدیم اما توی فیلم ها هم دیدیم که خیلی از دکترها ساختمان می ساختند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که مهندس شویم تا ساختمان ها را محکم تر
بسازیم و بعد پول دار شویم، اما برادر بزرگ ترمان که خودش چند سال پیش مهندس
شده، هنوز پولدار نشده است. او به ما گفت که این روزها هر پاره آجر را هم که
بلند کنی یک مهندس از زیرش می پرد بیرون و بعد درخت ازگیل توی حیاط را نشان مان
داد و گفت: «همین درخت را اگر الان تکان دهی دست کم بیست سی تا مهندس ازش پایین
می ریزد.» برادر ما معتقد است هرکس که توی کوچه و خیابان به چشم می خورد مهندس
است، مگر آن که خلافش ثابت شود. برای همین است که همه همدیگر را مهندس صدا می
زنند. ما این ها را نمی دانیم، اما خلبان شدن را هم خیلی دوست داریم و هنگامی
که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، ما در پوست خود نمی گنجیدیم اما الان،
هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی
خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبن خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است. بنابراین
ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه ی نود برویم و
در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصیمیم گرفتیم داور
فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند
وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و
بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و
تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان
تقریبن خیلی برای داور سوخت. ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم
معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد،
نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلا نفهمیدیم. ما دیگر
خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم:
«پس من چه کاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی
که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم
جگر نکند بگوید که بالای چشمت ابروست و بلند بلند با اسمت جمله بسازد.»
و ما تصمیم گرفتیم که هیچکاره شویم.
این بود انشای من

ارسالی: مجید حسن آبادی با کمی تلخیص

یک خاطره

علامه جعفری می گفتند تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضاگفتم «یا امام رضا دلم میخواد تو این
زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین
حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم» گفتند وارد  صحن که شدم خانمم روگم کردم. اینور
بگرد، اونور بگرد، یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟ روشو که
برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت: «خیلی خری». حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک
حرف میزنه.  زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش «نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم
خرند». علامه میگن این داستانو برا شهید مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.

ارسالی: محمد حسین توحیدی

داستان عاشقانه ی یک شعر

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
 
 
 
ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.
محمد رضا رحمانی با نام هنری مهرداد اوستا ، زاده بیستم بهمن 1308  دیار فرزانگان ایران ، "بروجرد"  است، وی در هفتم اردیبهشت 1370 دیده از جهان فروبست ،
 

 مهرداد اوستا   در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود 
فرح دیبا
یا نامزد اوستا به فرانسه ..

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید..


ارسالی:محمد حسین توحیدی

در سمت توام...

            در سمت توام...

دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران

روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...

هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند

یاد تو کوران می کند ...

هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود ...

کاش من همه بودم
کاش من همه بودم

با همه دهان ها تو را صدا می زدم ...

کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ...

تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است

زندگی با توست

زندگی همین حالاست...
زندگی همین حالاست...


"محمد صالح علاء"

فرشته و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟

اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:

خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...

*** مـادر***

صدا کنی

الهی…

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم


نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی


در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی


پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی


کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی


بازکن در که به غیر از تو مرا نیست پناهی

آسانسور

روزی، یک پدر با پسرش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟

پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید:

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم.

در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله ای از آن اتاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا...

داستان کوتاه بیمارستان رو به بهشت

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

اشک مادر

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟

ادامه مطلب ...

آدمایی هستن که

آدمایی هستن که

هر وقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم ...

وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده،

راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون حیوونکی نپره ...

اگه یخ ام بزنن، دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون ...
 
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه

همونایین که براتون حاضرن هر کاری بکنن

اینا فرشتن ...

تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه، اذیتشون نکنین...

تنهاشون نزارین، داغون می شن !!!

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

داستان پیرمردی مهربان

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت


وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت


می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو


گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد


که از پله‏ های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد

♥ ♥ ♥ خدا ♥ ♥ ♥

مى خواهم عاشقى را از تو یاد بگیرم... 

که چنین بى وقفه در هر زمان و مکانى ؛

یادت نمى رود باید عاشقى کنى . . . 

 

آپلود , آپلود عکس , آپلود سنتر , آپلود فایل , آپلود دائمی,آپلود موزیک

o

                                                 خدایا عاشقم گردان

فرق دختران با حجاب و بى حجاب

دختر در خیابان راه میرود

موهایش تا کمرش آمده

سایه چشم پر رنگ

و رژ لبش چشم هر بیننده ای را خیره میکند 

هر کس میبیندش

فکر میکند تازه از مجلس عروسی آمده

قیافه ی غرور آمیز به خود گرفته

اما در دل یک خواهش دارد

تمام این کار ها هم به خاطر آن کرده

خواهشش هم از مردان است

مردان پسران خواهش میکنم مرا نگاه کنید

من نیاز دارم

التماس میکنم

من حاضرم روزی یک ساعت جولوی آینه

با صورتم ور بروم

تا شما مرا نگاه کنید به من اعتنا کنید

جالب است قیافه ای که گرفته با این حرف نمیخورد ...

چه کرامت و احترامی دارد این زن ...

- - - - - --

دختر در خیابان را ه میرود

قیافه ای به خود نمیگیرد

چون نیازی به قیافه گرفتن ندارد

چادر مشکیش تمام حرف ها را میزند

چادرش خیلی چیز ها میگوید

میگوید من این زیبایی را به راحتی نشان نمیدهم

این زیبایی ارزش دارد

و چه کرامتی دارد این زن ...

خـــدایا قلبِ مـــن پیش ِ تو گیـره...

یه احساس عجیبِ دیگه می خوام ،
همونی رو که قلبم میگه می خوام ؛
یه صبح دیگه و یه حال تازه ،
یه رویایی که آرامش بسازه ؛

یه احساس عجیبِ دیگه می خوام ،
که پیدا شه میونِ اشکِ چشمام ؛
دلم می خواد روی ابرا بشینم ،
تا دنیا رو از این بهتر ببینم ؛

خدایا قلب من پیش تو گیره ،
کنار تو همه چی بی نظیره !
می تونم غصه رو از هم بپاشم ،
می تونم عاشقِ خورشید باشم ...

کنار تو همه چی خوب میشه ،
می تونم عاشقت باشم همیشه ؛
دلم قرصه به خورشید و به ماهت ،
دلم قرصه به گرمای نگاهت ...


"محمد کاظمی"

به یاد ذاکر

یه روز میشه منم میرم ، شما رو تنها میزارم

         با هیئت ها با روضه ها، غصه هامو جا میزارم

                       یه روز میاد که بین تون، حرف و حدیث دلمه

                                  یه روز میاد که پیشتون، یه مشتی خاک ُ گلمه

                       یه روز میاد صدای من، خاطره هارو میشکنه

        یه روز میـاد ذکـر لبم، طعنه به مردم می زنه

اما بمونه یادتون، مجنون عالمین بـودم

         با تموم بدیم ولی، من نـوکـر حسین بـودم

                   یه روزی دور من بودند، این کیه نوکر آقا

                           یه روزی منکرم شدند، این کیه کافر به خدا

                                 یه روز میشه منم میرم حرفُ حدیث تموم میشه

                           بازم میاد روی لبا، هیچکی فلانی نمیشه

                   ولی بدونید آدم ها، از کسی من دم نزدم

          تو هیئت ها حرفی به جزعشق محرم نزدم

اما بدونید آدما ، با سینه پر آتیشم

           میرم به پیش فاطمه، مهمون اربابم میشم

                    چیزی نمی خوام از شما روضه خونی کار منه

                                       اگه همه برید چه غم، آخه حسین یار منه

 

پیرمرد و خدا

روزی پیر مردی از نداشته های خود به خداوند شکایت میکرد که چرا همه باید ثروت و مقام داشته باشند و او باید فقیر و بی چیز باشد.
شب خوابید و خداوند به خوابش امد به خدا گفت:ای خداوند دانا و توانا بگو ایا این حق است که همه ثروتمند و دارای مقام باشند و من بی چیز از تو میخواهم به من ثروتی بدهی و اگر لایق ان نبودم ان را از من باز گیری
پس از درخواست زیاد خداوند قبول میکند تا ثروتی به او بدهد
پس از مدتی پیر مرد از اینکه خداوند به او اینهمه مال و ثروت داده است تصمیم میگیرد خدا را برای شام به خانه اش دعوت کند .
شب خوابید تا بتواند خدا را برای شام به خانه خود دعوت کند باز پس از اصرار های زیاد پس از چند روز خداوند قبول میکند که به میهمانی پیر مرد برود.
فردای انروز پیر مرد به نوکر ها و گارگران خود دستور میدهد تا همه چیز را

ادامه مطلب ...

گوشت فیله گوساله


توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد...

یه آقای جوان... خوش تیپی هم اومد تو گفت: آقا ابراهیم قربون دستت پنج کیلو فیله

 گوساله بکش عجله دارم...

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش...


همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: شما چی میخواین مادر

جان؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: لطفا" به اندازه همین پول

گوشت بدین آقا...

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد و گفت: پونصد تومان! این فقط آشغال گوشت


میشه مادر جان...

پیرزن یه فکری کرد و گفت: بده مادر... اشکالی نداره... ممنون...

قصاب آشغال گوشت‌های اون آقا رو کند و گذاشت برای اون خانم...

اون آقای جوان که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد رو به

خانم پیر کرد و گفت: مادر جان اینارو واسه سگتون می‌خواین؟

خانم پیر رنگش پرید و سرخ و سفید شد و با صدای لرزان نگاهی به اون آقا کرد و گفت:

سگ؟!!!

آقای جوان گفت: بله... آخه سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز میخوره... سگ شما

چجوری اینا رو میخوره؟!!

خانم پیر با بغض و خجالت گفت: میخوره دیگه مادر... شکم گرسنه سنگم میخوره...

آقای جوان گفت: نژادش چیه مادر؟

خانم پیر گفت: بهش میگن توله سگ دو پا... اینا رو برای بچه‌هام میخوام اّبگوشت بار

بذارم خیلی وقته گوشت نخوردن!

با شنیدن این جمله اون جوون رنگش عوض شد... یه تیکه از گوشت های فیله رو

برداشت گذاشت رو آشغال گوشت های اون خانم پیر...

خانم پیر بهش گفت: شما مگه اینارو برای سگتون نگرفته بودین؟

جوون گفت: چرا مادر...

خانم پیر گفت: بچه های من غذای سگ نمیخورن مادر...


بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و آشغال گوشت هاش رو برداشت و رفت...

افسوس نیست مادر


در روز مادر، عهد می بندیم که حرفی از اهانت و کم حرمتی به ساحت والایش روا نداریم

و با بوسه بر دست و بازویش، نشان دهیم که ارزش گذار واهمه ها و دغدغه هایش هستیم.

با او اوج می گیریم و به اندوخته جایزه های الهی او، روزاروز، افزون می کنیم.

آنان که شمارش گر پیش کش های مُنعمند، بدانند که از نیکویی به مادر، فریضه ای عظیم تر نیست.
روی پرچم ستایش مادر، یک آیه قرآن نوشته است: «و وصینا الانسان بوالدیه احساناً

امیدوارم هیچ کدوم از شما بعد از خوندن این عهدنامه مثل من خجالت زده نشید.


تـــاج از فـــرق فلـک بــــــــــــرداشتن

تا ابـــد آن تـــــاج بــــرســـــــر داشتـن

در بـهشـت آرزو ره ِیــــــــــــــافتـــــن

هـــــر نفس شهــــدی به ساغــر داشتـن

روز در انــــواع نعمت هــا و نــــــــاز

شب بتی چــون مـاه در بـــــر داشتن

جــــاویدان در اوج قــــــدرت زیستـــن

ملـــــک عـــــالــم را مسخــــر داشتـن

بر تو ارزانی که مـــا را خوشتر است

لــــذت یک لحظــــه مـــــــادر داشتن.


آه کجاست مادر؟قدرش را بدانم

افسوس نیست مادر

مادر

مادر ای معنی ایثار تو گل باغ خدایی

توی روزگار غربت با غم دل آشنایی

مینویسم ازسرخط مادر ای معنی بودن

مینویسم تا همیشه توئی لایق ستودن

آسمانی پر از ستاره، دشتی پر از گل،