یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

خاطره ای آموزنده از آرون گاندی

دکتر آرون گاندی، نوه ی مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی   ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت  فرزند بیان می کند:
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم درفاصله ی هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و  شکر، تأسیس کرده بود زندگی  می کردم ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم  و من و دو خواهرم همیشه منتظر  فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان  یا رفتن به سینما به شهر  برویم.
 
یک روز پدرم از من خواست او  را با اتومبیل به شهر ببرم  زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود  تشکیل شود  و من هم فرصت را غنیمت دانستم
چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی  از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و  به من داد و،  چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم،  از من خواست که چند کار دیگر را هم  انجام بدهم،  از جمله بردن اتومبیل برای سرویس  به تعمیرگاه بود. وقتی پدرم را آن روز صبح  پیاده کردم، گفت:
"ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که  با هم به منزل برگردیم." 
 
بعد از آن که شتابان کارها را  انجام دادم،  مستقیماً به نزدیکترین سینما  رفتم.
 
آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو  نقش بودم که زمان را فراموش کردم ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و  اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی  رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده  بود.
 
پدرم با نگرانی پرسید،  "چرا دیر کردی؟"
 
آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم  بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن  جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم،  "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم  منتظر بمانم."
ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به  تعمیرگاه زنگ زده بود.
 
مچ مرا گرفت و گفت،  "در روش من برای تربیت تو نقصی  وجود داشته  که به تو اعتماد به نفس لازم را  نداده که به من راست بگویی.   برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و  من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام،  این هجده مایل را پیاده می روم که  در این خصوص فکر کنم."
 
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص  مهمانی،  در میان تاریکی، در جادّه های تیره  و تار و بس ناهموار پیاده به راه  افتاد.
  
نمی توانستم او را تنها بگذارم.   مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش  اتومبیل می راندم   و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه  ای که بر زبان رانده بودم غرق  ناراحتی و اندوه بود نگاه  می کردم.
 
همان جا و همان وقت تصمیم  گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم.   غالباً درباره ی آن واقعه فکر می کنم  و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما  فرزندانمان را تنبیه می کنیم،  مجازات می کرد،  آیا اصلاً درسم را خوب فرا  می گرفتم
تصوّر نمی کنم.  از مجازات متأثّر می شدم امّا به  کارم ادامه می دادم.   امّا این عمل ساده ی عاری از خشونت  آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم  زنده است  گویی همین دیروز رخ داده است.
 
این است قوّۀ عدم خشونت.

در دنیا هیچ چیزی به اندازه آموختن برای ساختن یک زندگی انسانی اهمیت ندارد و این آموزش از هر قوم و ملیتی می تواند باشد.

 انتشار این مطالب شاید بتواند به اندازه ذره ای ناچیز در ترویج گزینه های مثبت رفتار عمومی و فرهنگ سازی موثر باشد.




ارسالی:حسین توحیدی

4 روش بسیار ساده برای مودبانه "نه" گفتن

کلمه «نه» یکی از کوتاهترین و ساده ترین کلمات برای تلفظ در فارسی است. اما گاهی دقیقاً همین کلمه، به زبان آوردنش بسیار سخت می شود.
   
به گزارش بانکی دات آی آر، وقتی میخواهیم به دیگران «نه» بگوییم، میترسیم که احساساتشان را جریحه دار کرده یا ناامیدشان کنیم یا حتی بدتر، دیگر دوستمان نداشته باشند.
 
اما نه گفتن هم مهارت هایی نیاز دارد مثل هر کار دیگری و قرار نیست با یک نه گفتن دنیا تمام شود. اگر مایلید به راز چند مهارت ساده از این نوع پی ببرید این مطلب را از دست ندهید:
 
1. بعد از نه گفتن تشکر کنید
 
اگر بعد از اینکه خواسته دیگران را رد می کنید، یک کلمه تشکرآمیز مثل "ممنون" یا "مرسی" هم بگویید تاثیر سریع و مثبتی روی درخواست کننده خواهید گذاشت.
  
 2. محکم باشید
 
اگر مطمئن هستید که باید نه بگویید بدون معطلی یک نه محکم بگویید. محکم نه گفتن البته به مفهوم عصبانیت، پرخاش یا پریدن به طرف مقابل نیست. فقط شک و تردید در صدایتان راه ندهید.
   
3. زمان بخرید
 
اگر حس می کنید طرف مقابلتان از اینکه رک و صریح دست رد به سینه اش بزنید ناراحت می شود و بهش برمی خورد، از تکنیک زمان خریدن استفاده کنید و به او بگویید که برای پاسخ فرصت می خواهید. به این ترتیب زمینه راحت نه گفتن پدید می آید.
  
 4. پشنهاد دیگری بدهید
 

می توانید با یک پیشنهاد دیگر مسیر صحبت و درخواست را عوض کنید و در واقع با یک پیشنهاد بهتر هم خودتان سود ببرید و هم منافع طرف مقابل را در نظر بگیرید.




عصر ایران

آرامش یا عذاب وجدان

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت.
پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده.
دختر کوچولو قبول کرد.  پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد.
اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.  همون شب دختر کوچولو با ارامش تمام خوابید و خوابش برد.
ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که همونطوری خودش بهترین تیله اشو یواشکی پنهان کرده شاید دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده.



نتیجه اخلاقی داستان

عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صداقت ندارد  
آرامش مال کسی است که صداقت دارد
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند

آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند



وحدتی

تصمیم های درست از کجا می آیند؟

مردی در سن 34سالگی مدیر بانک شد، او هرگز حتی رویای این موفقیت را ، آنهم در این سن نمی دید، روزی فرصتی برای صحبت با رئیس هیئت مدیره بانک یافت، همان که خودِ اورا برای این شغل پیشنهاد داده بود.
مدیرجوان گفت: مسئولیت بزرگی به من سپرده شده ومن تمام سعی ام را خواهم نمود، البته اگر از گنجینه عظیم تجربیات خود، توصیه هایی به من بنمایید،تا موفق تر عمل نمایم،  از شما سپاسگذار خواهم بود.
مرد پیر بعد ازکمی فکر به مدیر جوان نگاهی کرد وفقط دوکلمه گفت:« تصمیم های درست!»
مرد جوان انتظار توصیه ای بیش از این را داشت، بنابراین گفت: راهنماییتان برایم بسیار مفید و با ارزش است ، اما ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید وبگویید چگونه میتوانم همیشه تصمیم های درست بگیرم؟
رئیس هیئت مدیره به هیچ عنوان آدم پرحرفی نبود، به همین دلیل فقط گفت: «تجربه!!!»
مدیر جوان جواب داد: درست به همین دلیل هم از شما سوال کردم، زیرا گمان میکنم که به اندازه کافی تجربه ندارم، آیا میتوانید به من بگویید، چگونه میتوان به تجربه دست یابم؟
مردِ پیر لبخندی زد وجواب کوتاهی داد: «با تصمیم های غلط»...!

هیچ راهی بدون اشتباه نیست، وبرای رسیدن ؛ نیز هیچ چاره ای جز رفتن نیست....





وحدتی

قصه ای از امیرالمومنین علیه السلام قصه ای زیبا و تاثیرگذار.

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد

فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از

زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر

کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود. امیرالمومنین (ع)

فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را

ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر

عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر

بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار

گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

 

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

 

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

 

امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

 

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

 

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

 

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

 

و اما من این پیام را برای شما نوشتم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

                                                                                                                                               

                                                                            التــــــماس دعـــــا

 

 

 

ارسالی مجید حسن آبادی

 

سخنان بزرگان درباره‌ی امام حسین(ع)

امام حسین (ع)

مهاتما گاندی (رهبر استقلال هند):اگر هندوستان بخواهد یک کشور پیروز شود، باید از زندگی امام حسین پیروی کند.

 

محمدعلی جناح (قاعداعظم پاکستان):به عقیده من تمام مسلمین باید از سرمشق (امام حسین) این شهیدی که خود را در سرزمین عراق قربانی کرد، پیروی کنند.

 

توماس کارلایل (فیلسوف و مورخ انگلیسی):بهترین درسی که از واقعه کربلا می‌گیریم، این است که حسین و یارانش، ایمان استوار به خدا داشتند.

 

پروفسور ادوارد براون (شرق‌شناس انگلیسی):آیا قلبی پیدا می‌شود که وقتی درباره کربلا سخن می‌شنود، آغشته به حزن و اندوه نشود؟

 

پروفسور ماربین (فیلسوف و خاورشناس آلمانی):من معتقدم که رمز بقا و پیشرفت اسلام و تکامل مسلمانان به خاطر شهید شدن حسین(ع) و آن رویدادهای غم‌انگیز می‌باشد.

 

بولس سلامه(نویسنده و شاعر مسیحی لبنانی):شب‌هایی که بیدار بودم یک بار برای مدتی طولانی به جهت علاقه‌ای که به آن دو بزرگوار – امام علی و امام حسین(ع) - داشتم، گریستم سپس شعر علی و حسین را سرودم.

 

عباس محمود عقاد (نویسنده و ادیب مصری):جنبش حسین، یکی از بی‌نظیرترین جنبش‌های تاریخی است که تاکنون در زمینه دعوت‌های دینی یا نهضت‌های سیاسی پدیدار گشته است.

 

گابریل آنگری (نویسنده فرانسوی):آرامگاه حسین در کربلا بعد از کعبه، بدون تردید دومین زیارتگاه مسلمانان است. جنایت کربلا وحشت‌انگیز و غیرانسانی بود.

 

عبدالرحمن شرقاوی(نویسنده مصری): حسین(ع)، شهید راه دین و آزادگی است. نه تنها شیعه باید به نام حسین ببالد، بلکه تمام آزادمردان دنیا باید به این نام شریف افتخار کنند.

 

ابن ابی الحدید (دانشمند و شاعر عراقی):مانند حسین چه کسی را سراغ دارید به راستی این مرد مافوق بشر کیست که لحظه‌ای پستی را نمی‌پذیرد و با اختیار خود در برابر ستمگران سر تعظیم فرود نمی‌آورد.

 

گیبون مورخ انگلیسی: او می نویسد: « با آنکه مدتی از واقعه کربلا گذشته و ماهم با صاحب واقعه هم وطن نیستیم، مع ذلک مشقّات و مشکلاتی که امام حسین تحمّل نمود احساسات سنگ دل ترین خواننده را برمی انگیزد، چنان که یک نوع عطوفت و مهربانی نسبت به آن حضرت در خود می یابد».

 

چارلز دیکنز: این نویسنده انگلیسی درباره ی قیام عاشورا می نویسد: « اگر مقصود حسین جنگ در راه خواسته های دنیوی خود بود، من نمی فهمم چرا خواهران و کودکانش را همراه خود برد. پس عقل چنین حکم می کند که او به خاطر اسلام فداکاری خویش را انجام داد».

 

پرفسور براون: « یادآوری واقعه کربلا که در آن سبط رسول بعد از تحمل آزار و عطش به شهادت رسید کافی است تا در سردترین و سست ترین افراد اثر گذارد. و حتی کسانی را که به امور حماسی و حزن آور اعتنا و توجهی ندارند به خود آورده و روح آنان را به درجات کمال بالا برد، به حدی که درد و مرگ بر آنان چیزی بی ارزش و سست شود».

 

فرآوری:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان

اجازه گرفتن برای دیدن یک زن

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت: ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: مردتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری… می‌خوری تو و هفت جد آبادت، خجالت نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس‌العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد: خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می‌برن، من گفتم که حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم.

حالا هم یقمو ول کن. از خیرش گذشتیم.

مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد …

مولای من

کربلا مسافر تازه نمی خواهی؟
چقدر این شب های بی قراری دلگیرند

دلم دوباره مدام بهانه می گیرد

 

دلم باز بی تابی می کند

شاید پر پر شدنت را دلم بهانه گرفته است

شاید دلم دوباره بی تاب بارگاه ملکوتیتان شده است

 

آقای من

مولای من

این شب ها دلم می خواهد همنوا با زیارت عاشورا، با بغضی که این روزها به گلویم چنگ انداخته چون شب های گذشته فریاد بزند، دوست دارم برای هزارمین بار چشمانم را ببندم و دلم را راهی کنم به سوی بارگاهتان ،به سوی بین الحرمین و بگویم مرا یاری جز شما نیست.

ای آقای من

ای مولای من

 

آری

بگذارید بگویم:

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

 

راه رفتن سگ روی آب

شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.

در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟

دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند.»

-------------------------------------------------

بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند. روی وجوه منفی تیم های کاری متمرکز نشوید. با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت، در کارکنان و تیم های کاری ایجاد انگیزه کنید. آیا شما با چنین افرادی همکار بوده اید؟


بخون وحالش و ببر

آشپزی سخته
ولی میتونین با خلاقیت های کوچیک این کار رو برای خودتون به لذت تبدیل کنین
مثلا من ﺩﯾﺮﻭﺯ ماستو خیار رو بدون خیار درست کردم خیلی هم خوب شد ^.^
* * * * * * *
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ
ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺱ ﺑﻘﯿﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﻩ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺒﻨﺪ !
* * * * * * *
ﺑﻀﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺭﮊﺍﯾﯽ ﻛﻪ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﯾﻨﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺭﻣﺰﺵ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺖ ﻛﻪ
ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺣﺴﺮﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﻗﺒﻼ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﻧﻜﺮﺩﻡ !
* * * * * * *
به لقمان گفتند : ادب از که آموختی ؟
حرفهایی زد که اگه بگم عمراً تو راد اس ام اس چاپ شه !
خیلی عصبانی بود معلوم بود شاکی شده از سوالم
* * * * * * *
ما یه مزیت خیلی خوبی که داریم اینه که
وقتی که بزرگ شدیم ، و به مامان و بابا تبدیل شدیم
سر زده رفتیم تو اتاق بچمون و دیدیم داره به صفحه دسکتاپ خیره میشه
یکی میکوبیم پس کلش
میگیم کره سگ بیار بالا ببینم چی داشتی میدیدی ^.^
* * * * * * *
یه بارم مثل سوباسا به داداشم زُل زدم تا با ذهنم باهاش حرف بزنم
بهم گفت چیه مثل بز زُل زدی ؟
فهمیدم بیشتر باید تمرین کنم :|
* * * * * * *
مامانم میگه ساعت چنده؟ میگم 11:17 دقیقه
میگه دقیق ؟ :|
نه یازده و رب بود رندش کردم گفتم یازده و هیفده :|
* * * * * * *
مرد باید خوش تیپ باشه و ته ریش داشته باشه
اخلاقش مهم نیست ؛ با اجرا گذاشتنِ مهریه درست میشه !

 روی ادامه مطلب کلیک کنید
ادامه مطلب ...

مصاحبه گر

ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود.



روی زمین افتاد و زمزمه می کرد.



دوربین رو برداشتم و رفتم بالای سرش



داشت آخرین نفساشو میزد.



ازش پرسیدم :این لحظات آخر چه حرفی برای مردم داری؟


با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت


میفرستن، عکس روی کمپوت


ها رو نکنن!


گفتم: داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو!


با همون طنازی گفت: آخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده !

کجا هستید؟

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: «مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می‌تونم ازت بپرسم؟»
شتر مادر: «حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟»
بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»
شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی‌شود بتوانیم دوام بیاوریم.»
بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»
شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»
بچه شتر: «چرا مژه‌های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت‌ها مژه‌ها جلوی دید من را می‌گیرد.»
شتر مادر: «پسرم، این مژه‌های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم‌ها ما را در مقابل باد و شن‌های بیابان محافظت می‌کنند.»
بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه‌هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن‌های بیابان است.»
بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»
شتر مادر: «بپرس عزیزم.»
بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه غلطی می‌کنیم؟»
مهارت‌ها، علوم، توانایی‌ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟





یکی بود.........

کوروش و دختر زیبا

روزی دختری زیبا نزد کوروش کبیر رفت وبه او گفت : من عاشق تو شدم با من ازدواج کن


کوروش به دخترک گفت : من شایسته ی تو نیستم من برادری دارم که زیبا و جوان است او


شایسته ی شماست الان پشت شما ایستاده


دختر برگشت وپشت خود را نگاه کرد ...


اما کسی نبود...


کوروش به او گفت اگر عاشقم بودی برنمی گشتی...

تا کی زنده ای ؟

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم: همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!! ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد: تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه ! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه ! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه ! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟

گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟

با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!


ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....


حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.


ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟

جواب دادم: نه !

ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
 

هر 60 ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد


ارسالی:حسین توحیدی

ماجرای جاسوس آمریکایی

جاسوس آمریکایی شش ماه پیش از دستگیری!
دفتر مرکزی سیا- واشنگتن
ژنرال: خیله خب پسر، تو بعد از ماه ها آموزش دیگه برای انجام مأموریت بزرگ
آماده ای ... می دونی که ما واقعاً روت حساب می کنیم.
جاسوس آمریکایی: بله قربان این افتخار بزرگیه برای من.
ژنرال: خوبه که بدونی برای این مأموریت حدود هشت میلیون دلار هزینه شده. نفوذ سایبری ما از مجاری کاملاً امن و از طریق پروژه اینترنت چمدانیه. برای ساخت جی پی اس تو از تکنولوژی پیشرفته و برای ساخت کفش هات از عناصر موجود در فضا استفاده شده و در طول مأموریت دائماً از طریق ماهواره های جاسوسی ما حمایت می شی، حتی برای ساخت عرق گیرت از ذرات نانو استفاده شده تا در صورت نیاز بتونیم منفجرت کنیم! (چشمک) بهش فکر نکن شوخی کردم.
جاسوس آمریکایی: من آموزش هایی دیدم که بهتون قول می دم ظرف 10 روز سیستم اطلاعاتی ایران رو دچار فروپاشی کنم... ناامیدتون نمی کنم قربان!
ژنرال: خوبه پسر! اسم مستعار تو «جانور تهرانه»! ... راستی، برا کریسمس
که برمی گردی خونه، چند کیلو پسته محشر ایرانی برام بیار!
جاسوس آمریکایی، دو دقیقه پس از ورود به خاک ایران
مأمور امنیتی ایرانی: آقا شما به جرم جاسوسی بازداشتین!
جاسوس آمریکایی: (باگریه) ام ام ولی ژنرال گفت...!

مأمور امنیتی ایرانی: (باخنده) ژنرال خودش کارمند پاره وقت ماست! می ری تو گونی یا خودم بکنمت توش؟



نسیم بدر

عـشق

عشـق یعنی بی خود از روح  و  روان        عشـق یعنـی رفتـه ازجان و جهان


عشـــــق یـعنـی  بــــا محبــت تـاختــن        عشـق یعنـی کعبه ی دل ســـاختن


عشــــــق یعنـی دست شستن از جهـان        عشــق یعنی گشته گردی درنهـان


عشــــــق یعنـــی در حقیقـت ســوختـن      عشــق یعنــی دوستـی  انــدوخـتـن


عشـــــق یعنی عــــــاجز و شـرمنــدگی      عشـق یعنـی روزگــاری  بنــدگــی


عشـــق یعنی صـاف دیــدن بــی غـبـار      عشــق یعنـی در پــی تـمثـــال یــار


عشــــق یعنی راست بــودن  بـــی ریا       عشـق یعنــی در  نـاب و  کـیـمــیـا


عشـق یعنی مستــــــی و بیـخـود شدن       عشــــق یعنـی نیستـی نـابَـد شــدن


عشــــق یعنی بــا طــراوت چــون بهار      عشق یعنـــی  شیــفـته لیـل و نهـار


عشـــــق یعنی بــر لب جـــــوی وصال       عشـــق یعنـی بـلبـل آشــفـته  حـال


عشـــــق یعنی اشک شوق ازدیــده هـا       عشــق یعنـی گـل بـه دامن چیده ها


عشــق یعنی عــــاشــق پــــروانه  شو       عشـــق یعنـی گـوشه میـخانــه شـو


عشــق یعنی با هــــم  و یک دل شــدن       عشـــق یعنی عــارفانه گِـــــل شدن


عشــق یعنـــــی بــــــا مـــروّت زندگـی      عشـــق یعنــی   نـــیـت  مــردانگـی


عشـــق یعنی قطـره اشک چشـــم یـــار      عشـــق یعنی ســاقی و خـمر وخـمار


عشـــق یعنـی یـک تبســـم  یک نگــاه       عشـق یعنــی دیــده ی پراشک و آه


عشــق یعنی شکــــوه ی نی از فــراق       عشـــق یعنـی دائـماً  در اشــتیــــاق


عشــــق یعنـــی در طــواف کعبــه شـو       عشــق یعنی پیش جــانان سجده شو


عشــق یعنــــی دیــده بــــر دل دوخـتن       عشــق یعنی دل به دیـده ســوختـــن


عشــق یعنــــی ســـر به زیر انــداختن       عشـــق یعنی بــر وفــایش سـاختــن


عشـق یعنی بخشش و  جــــود و عطــا       عشـق یعنی ســینـه ی پـر از صـفـا


شعر از سید عطا سیدی

شعر بنی آدم

ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ***که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ***ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی***نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی


یکی بود............