دیدن این منطقه ی زیبا وبکر را به کلیه دوستان توصیه میکنم.
طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه
مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم :
اینم کاری داشت
پدرم لبخندی زد و گفت :
یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی
و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!
... ... ... ... یادته نمی تونستی ...
یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی
و غرورت نشکنه ...
اشک تو چشمام جم شد ...
این اولین باری بود که احساس می کرد شوهرش به او خیانت
می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل
گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل
بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ،
ولی فکر اینکه با دو تا بچه به خانه پدر بد اخلاقش برگردد ،
دیوانه اش می کرد.
به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی
چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند .
منصرف شد . تصمیم گرفت ، خیلی صریح و رک به خود
شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب فکر کرد که او خیلی
راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای
ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن
زن تلفن کند ، شاید او نمی دانست که مرد مورد علاقه اش ،
زن و دو تا بچه دارد .
تلفن به نام خودش بود این هم از زرنگی های زنانه اش به
شمار می رفت . پرینت تلفن ها را خیلی راحت گرفت . ساعت
و دقیقه ای که بوی خیانت به مشامش رسیده بود . هرگز از
خاطرش محو نمی شد ، ساعت ۴ و ۲۵ دقیقه بعد از ظهر
دوشنبه ! دستانش می لرزید ، اضطراب همه وجودش را فرا
گرفته بود ، شماره ها را تک تک و به دقت می گرفت ، یکبار
دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد .
دو زنگ بیشتر نخورد ، تلفن وصل شد ، همان صدای زنانه آشنا
گفت : « با سلام ، به شبکه تلفن بانک … خوش آمدید! »
7گروپ....
مردی تمام عمر خود رو صرف پول
درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف
معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود
شریک نموده بود.
تا
اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که
حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او
خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را
داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن
دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در
حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.
در
روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان
می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک
سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون
آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر
خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت:
«مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو
چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»
زن
پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت
فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز
کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».
چیدان ............
با آمدنت، هیچ تخته سیاهی، دیگر سیاه نبود ...
وقتی نور در دست می گرفتی و روشنایی دانش را منتشر میکردی .
خود را سوختی و ما را ساختی.
از لوح کلاس تا لوح وجود،
روسپیدی مان را از تو داریم.
روزت مبارک ؛ معلم عزیزم
گیله مرد........
ﺩﺍﺩ:ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
ارسال: حمید گازران
الکی فرستادنم اون تو . من که نکشتم طرف رو
.......................
................
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر
بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه
هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد
ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل
هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی
ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی
کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی
روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز
بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با
آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت
وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت:
«ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما
حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به
یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی
توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر
این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس
لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و
گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های
موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد.
رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش
کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا
خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا
و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که
دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.
چیدان.........