از پشت پرده


پدری چهار تا بچه اش  را گذاشت توی اتاق و گفت : " چند ساعتی می روم بیرون

این‌جا‌ را مرتب کنید تا من برگردم "

خودش هم رفت بیرون اتاق و از پشت پرده اتاق  از آن‌جا نگاه می‌کرد

 می‌دید هر کدام از بچه ها - ، چه کار می‌کند ،

می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند.

- یکی از بچه‌ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی.

 یادش رفت که آقاش گفته " خانه را مرتب کنید ".

- یکی از بچه‌ها که شرور و لا ابالی  بود شروع کرد خانه را به هم ریختن

و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند.

- یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که بابا  بیا،

 بیا ببین این نمی‌گذارد، مرتب کنیم.

- اما یکی از بچه های که زرنگ بود وحواس جمع ،

از اول حواسش بود که بابا که در اتاق را بست از خانه خارج نشد

رفت پشت پرده !

حتی سایه بابا را از پشت پرده می دید!

 تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جا را

می‌دانست آقاش کارهای او را

رفتار اورا می بیند

می دانست بابا دارد توی کاغذ می‌نویسد.

 هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید.

دلش هم تنگ نمی‌شد. می‌دانست که آقاش همین ‌جاست. دارد می بیند!

توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیر‌تر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم.

-اما آن بچه‌ شروردست بردار نبود مدام  همه جا را هی می‌ریخت به هم،

حتی جاهایی که بچه زرنگ مرتب کرده بود را بهم می زد و ریخت و پاش می کرد

اما با تعجب می دید بچه زرنگ حتی با این کارهایش هم باز خوشحال است، ناراحت نمی‌شود.

خلاصه همین وسط ها یک دفعه بابا وارد اتاق شد............
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد