بساط شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

ادامه مطلب ...

به سلامتی

به سلامتی درخت/نه به خاطرمیوش/به خاطر سایه اش

به سلامتی کرم خاکی/نه خاطر کرمش/به خاطر خاکی بودنش

به سلامتی دیوار/که هر مرد نا مردی بهش تکیه می کنند

به سلامتی مورچه/که کسی اشکش رو ندیده

به سلامتی خیار/نه به خاطر خ اش/بلکه به خاطر یارش

به سلامتی گاو/چون نگفت من/گفت ما

به سلامتی شلغم/نه به خاطر شلش/به خاطرغمش
 
به سلامتی کلاغ/ نه به خاطرسیاهیش/به خاطررنگیش

به سلامتی سگ/نه به خاطرپارسش/به خاطر وفاش


 
به سلامتی هرچی نامرده که اگه نامرد نباشه مردا شناخته نمیشن

آنچه من از خدا خواستم!

من نیرو خواستم و خدا مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم .
من دانش خواستم و خدا مسائلی برای حل کردن به من داد .
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم .
من شهامت خواستم و خداوند موانعی بر سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بردارم .
من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم .
من به آنچه می خواستم نرسیدم .....اما انچه نیاز داشتم به من داده شد.
نترس با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی.

چهار روش برای اتلاف وقت وجود دارد

کار نکردن – کم کار کردن – بد کار کردن و بیهوده کار کردن

 

چهار نفر بودند به نام های همه کس – یک کس – هر کس و هیچ کس .

روزی یک کار مهم وجود داشت که باید انجام می شد . همه کس می دانست که یک کسی آن را انجام خواهد داد . هر کسی می توانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد . یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر این که این وظیفه همه کس بود .

همه کس فکر می کرد یک کسی آن کار را انجام می دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.

سرانجام کاری را که همه کس می توانست انجام دهد هیچ کس انجام نداد و هر کس یک کسی را مقصر می دانست .

اندرزها


سعی کن با کسی معاشرت کنی که دیدش وسیع تر از تو باشد .

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن .

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای قضاوت نکن .

در مورد مردم بخاطر بستگانشان قضاوت نکن .

در مقابل خطای دیگران گذشت کن ، همان طور که از عیوب خود چشم پوشی می کنی .

راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن .

بر حق و حقوق بیش از حد اهمیت نده زیرا باعث تغییر در رفتارت می گردد .

حساس و زود رنج نباش . انتقاد را مانند تحسین بپذیر .

یادت باشد آنچه که صحیح است همیشه مورد علاقه همگان نیست و آنچه که مورد علاقه همگان است همیشه صحیح نیست .

موفقیت خود را با چیزهاییکه برای رسیدن به آن از دست داده ای بسنج .

لقمان حکیم


ازلقمان حکیم به فرزندش:ای جان فرزند هزارحکمت آموختم

که از آن چهارصد انتخاب کردم واز چهارصد،هشت کلمه را

برگزیدم که جامع جمیع کمالات وحکمت است.

دوچیز راهیچ وقت فراموش مکن:خدارا ومرگ را

دوچیز را همیشه فراموش کن:به کسی خوبی

کردی-کسی به تو بدی کرد.

اماچهارچیز دیگر:درمجلسی وارد شدی زبان

نگهدار،برسفره ای حاضرشدی شکم نگهدار،درخانه ای

وارد شدی چشم نگهدار،در نماز ایستادی دل نگهدار.


ارسالی:محمد حسین توحیدی

شعری بسیار زیبا برای پسران ترشیده (طنز)



پسری با پدرش در رختخواب درد ودل می کرد با چشمی پر آب


گفت :بابا حالم اصلا ً خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست

ادامه مطلب ...

حافظ و فردوسی


                فکر می کنید اگه در دوره حافظ و فردوسی و......تلفن بود اونم ازنوع منشی دار ،
                منشی تلفن خونشون چی می گفت ؟


                لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.
                ......

ادامه مطلب ...

من به اندازه یک مجلس ختم ، دوستانی دارم‎


چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،
تا بدانی که تو را میخواهند
دست تان درد نکند،
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
کجی روبان هم،
ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب عزیز
ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان،
که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب،
که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه را میدیدم
همه آنهایی،
که در ایام حیات،
نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من می گفت،
حس کمیابی بود
از نجابت هایم،
و از همه خوبیهام
و به خانم ها گفت:
اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود
و به آواز بخواند:
” مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم”
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
دوستانی دارم

شعری در وصف جنس های چینی

نه تنها پیرهن از چین میاریم
که اقلامی خفن تر از چین بیاریم

برای رفع مشکل از جوانان
در این فکریم که چی از چین بیاریم!

دکانها مملو از پوشاک چینی است
از این پس رختکن از چین بیاریم

چراغ مه شکن وقتی نداریم
چراغ مه شکن از چین بیاریم!

گلاب قمصر کاشان گران است
بیا مُشک خُتن از چین بیاریم

به هر صورت به سود ماست کلا
اگر حتی لجن از چین بیاریم

به جای رستم دستان و سهراب
فامیل های جومونگ از چین بیاریم

پر طاووس در دنیا گران است
دماغ کرگدن از چین بیاریم

اگر با زلزله تهران فرو ریخت
بدم نیست یک پکن از چین بیاریم

دهنها خسته شد از نطقهامان
یدک باید، دهن از چین بیاریم

ترقه، فشفشه، باروت، موشک
خطرناکه حسن! از چین بیاریم

خلاصه جنس کشور گشته چینی
فقط مانده وطن از چین بیاریم

بیا تا دست یکدیگر بگیریم
و سر تا پا بدن از چین بیاریم

ولی، شاید، اگر، داریم، اما
یقینا، واقعا از چین بیاریم

خلاصه منفعت فعلا در این است
تا هر چی که بخواین از چین بیاریم


شعر از : مهدی استاد احمد

ارزشیابی یک مسلمان شیعه

3چیز که درقالب 30جزءآمده


3چیزرابااحتیاط بردار:


قدم،قلم،قسم


3چیزراپاک نگهدار:


جسم،لباس،افکار


3چیزرا بکاربگیر:


عقل،همت،صبر


3چیزراآلوده نکن:


قلب،زبان،چشم


3چیزرا هیچگاه فراموش نکن:


خدا،مرگ،دوست




ارسالی:سیدمهدی سعیدی مقدم

چگونه ازدواج نکردم


روزی دوستی از غضنفر پرسید: «غضنفر ، آیا تابه‌حال به فکر ازدواج افتاده‌ای؟» غضنفر در جوابش گفت:...
...«بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.»
دوستش دوباره پرسید: «خب، چی شد؟»

غضنفر  جواب داد: «بر خرم سوار شدم و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.»
غضنفر ادامه داد: «به شیراز رفتم؛ دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود.»
غضنفر  مکثی کرد و در ادامه گفت: «ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا بود و هم این‌که خیلی دانا بود و خردمند و تیزهوش. ولی با او هم ازدواج نکردم.»
دوستش کنجکاوانه پرسید: «چرا؟!»
غضنفر  لبخندی تلخ زد و گفت: «برای این‌که او خودش هم دنبال چیزی می‌گشت که من می‌گشتم!»

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

ادامه مطلب ...

ما کجای زندگی هستیم

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!

نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم

بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم

فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...

صلاح ما در چیست؟

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :

ادامه مطلب ...

واقعا کی دیوانست


در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:

ادامه مطلب ...

ســــلیمان و مورچه عاشق


ســــلیمان و مورچه عاشق


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
 

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد


ارسالی:مجید حسن ابادی

حکایت وقت رسیدن مرگ...!

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو

بذار واسه بعدا ...
 
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من

الان نوبت توئه ... مرده گفت :

حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...
 
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی

شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت

آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی

خستگیم در رفت ...

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به

جون گرفتن میکنم ...
 
نتیجه اخلاقی:
 

سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت... الا سر مرگ....

سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره... بیاییم با زنده ها هم ...


منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم که وقت


رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم.


ارسالی:مجید حسن ابادی


« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

ادامه مطلب ...

نجوایی از مهدی اخوان ثالث با على موسى الرضا(ع)

اى على موسى الرضا! ای پاکمرد یثربى، در توس خوابیده! من تو را بیدار مى دانم.

زنده تر، روشن تر از خورشید عالم تاباز فروغ و فرّ و شور زندگى سرشار مى دانم

گر چه پندارند: دیرى هست، همچون قطره ها در خاک

رفته اى در ژرفناى خواب

لیکن اى پاکیزه باران بهشت! اى روح! اى روشناى آب!من تو را بیدار ابرى پاک و رحمت بار مى دانم

اى (چو بختم) خفته در آن تنگناى زادگاهم توس!

ـ (در کنار دون تبهکارى که شیر پیر پاک آیین، پدرت

آن روح رحمان را به زندان کشت) ـ

من تو را بیدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّه زرتار مى دانم

من تو را بى هیچ تردیدى (که دلها را کند تاریک)

زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشید است، در هر کهکشانى، دور یا نزدیک،

خواه پیدا، خواه پوشیده

در نهان تر پرده اسرار مى دانم

با هزارى و دوصد، بل بیشتر، عمرت،

اى جوانى و جوان جاودان،

اى پور پاینده!

مهربان خورشید تابنده!

این غمین همشهرى پیرت،

این غریبِ مُلکِ رى، دور از تو دلگیرت،

با تو دارد حاجتى، دَردى که بى شک از تو پنهان نیست،

وز تو جوید (در نهانى) راه و درمانى.

جاودان جان جهان! خورشید عالم تاب!

این غمین همشهرى پیر غریبت را،

دلش تاریک تر از خاک،یا على موسى الرضا! دریاب.

چون پدرت، این خسته دل زندانىِ دَردى روان کُش را،

یا على موسى الرضا! دریاب، درمان بخش.

یا على موسى الرضا! دریاب.


پایگاه خبری انعکاس