پیرمرد و خدا

روزی پیر مردی از نداشته های خود به خداوند شکایت میکرد که چرا همه باید ثروت و مقام داشته باشند و او باید فقیر و بی چیز باشد.
شب خوابید و خداوند به خوابش امد به خدا گفت:ای خداوند دانا و توانا بگو ایا این حق است که همه ثروتمند و دارای مقام باشند و من بی چیز از تو میخواهم به من ثروتی بدهی و اگر لایق ان نبودم ان را از من باز گیری
پس از درخواست زیاد خداوند قبول میکند تا ثروتی به او بدهد
پس از مدتی پیر مرد از اینکه خداوند به او اینهمه مال و ثروت داده است تصمیم میگیرد خدا را برای شام به خانه اش دعوت کند .
شب خوابید تا بتواند خدا را برای شام به خانه خود دعوت کند باز پس از اصرار های زیاد پس از چند روز خداوند قبول میکند که به میهمانی پیر مرد برود.
فردای انروز پیر مرد به نوکر ها و گارگران خود دستور میدهد تا همه چیز را برای ایجاد یک شام تشریفاتی اماده کنند چند عدد مرغ و یک گوساله و... سر بریدند چیزی به شب نمانده بود که پیر زنی با دختر بچه کوچکی از جلوی خانه پیر مرد در حال گذشت بودند پیر زن رو به پیر مرد کرد و گفت ای حاجی اگه میشه یه لقمه از اون غذاتون به ما بدید ما فقیریم و امروز چیزی برای خوردن گیر نیاوردیم
پیر مرد خنده ای کرد و گفت :ای پیر زن تو شما لایق این غذاها نیستید من امروز میهمان ویژه ای دارم و این غذاها ویژه اوست .برو پیر زن خدا روزی تو جای دیگه بهت بده.
پیر زن رفت و پس از مدتی یک مردی به همراه توشه ای جلوی خانه پیر مرد امد و گفت:ای پیر مرد من مسافری غریبم بوی غذاتون تموم محل رو برداشته اگه امکانش هست یه لقمه از ان بده تا شکم خالی رو سیر کنم.
پیر مرد باز خنده ای کرد و گفت ای مرد تو نمیدانی امروز مهمان من کیست این غذاها ویژه مهمان من هستند برو خدا روزیتو جای دیگه بده.
بالاخره شب میشه ولی خبری از خدا نمیشه
پیر مرد خیلی ناراحت بود که چرا اینهمه غذا پخته ولی خدا نیومده
میره بخوابه که شاید خدا بیاد به خوابش.
وقتی خدا اومد یه خوابش پیر مرد گفت :خداوندا من اینهمه خرج کردم اینهمه غذا پختم چرا نیومدی
خداوند در پاسخش گفت : من امدم ،دوبار هم امدم ، ولی هر بار تو به من گفتی که مهمان ویژه ای دارم و این غذا ها لایق تو نیست
پس حالا دیدی تو لایق داشتن این همه مال و ثروت نیستی