ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
شب سردی بود.پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بودبه مردمی که میوه میخریدن
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت ها ی میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت
و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره
ببره خونه رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های
خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …
هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید .. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست
پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :
دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک
دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه
مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن
وبه هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ
توقعی اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش
جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی
گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی !