یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

قسمت


برای خرید با همسرم و فرزند کوچکم به بازارتهران رفتیم ، تازه حقوق گرفته بودم و یک مقداری هم وام ، که همه اش را در جیبم قراردادم میخواستم برای خانواده ام هر چه دلشان میخواهند بخرم آخر مدتی بود برای آنها به خرید نرفته بودیم بعد از مدتی گشت در خیابان متوجه شخصی شدم که سایه به سایه ما حرکت میکند با خودم گفتم شاید اشتباه میکنم شاید فقط با ماهم مسیر است رفتیم به طلا فروشی و یک گردن آویز و تعدادی النگو برای هسمرم گرفتیم ، بعد از چند ساعتی به سمت خانه برگشتیم همسرم خیلی خوشحال بود و من هم ، آنقدر که دیگر به فکر فرد تعقیب کننده نبودیم .
حدود ساعت 8 شب بود که به خانه رسیدیم ، پسرم خسته بود اورا در اتاقش خواباندیم و سپس به اتاق خودمان رفتیم همسرم طلاها را از کیفش درآرود بعد از اینکه زمان کوتاهی به آنها نگاه کرد گفت این ها را فردا در مهمانی استفاده میکنم بعد هم خوابیدیم .

درخواب حس کردم صدای گریه بچه می آید هراسان بیدار و به طرف اتاق بچه رفتم دیدم نیست قلبم داشت از جا کنده میشد یعنی چی، کجاست ، همسرم هم بیدار شده بود صدا از حیاط می آمد دوان دوان به طرف حیاط رفتیم ، دیدیم بچه وسط حیاط نشسته و زار زار گریه میکرد با خودم گفتم شاید خواب دیده و یا در خواب راه رفته . در همین زمان زمین تکانهای شدیدی خورد مثل اینکه در کشتی سوار شده باشی وسط یک دریای طوفانی ، به ناگاه سقف خانه فرونشت نمی دانید قیامتی شده بود تمام شهر مثل منزل مابود ، ویران ویران، صبح که شد رفتیم تا از زیر آوار وسایلی جهت رفاه نسبی حال خانواده فراهم کنیم تا کمکهای امدادی از راه برسد، به سمت اتاق خودمان رفتیم و مقداری از آوار را کنار زدیم ، خشکم زد زیر آوار مردی را دیدم !!!همانی که دیروز در بازار تعقیبمان میکرد کیف همسرم هم در دستش بود .



داستانک

نظرات 1 + ارسال نظر
عباس سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 07:24

سید جان سلام فکر نکنی ما بی وفاییم من هر روز به سایت شما سری می زنم والبته خیلی هم از داستان های قشنگت استفاده می کنم فقط یک پیشنهاد کوچولو اگر صلاح می دونی رنگ زمینه رو از سیاهی در بیار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد