بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.
داستانک....
درخواب حس کردم صدای گریه بچه می آید هراسان بیدار و به طرف اتاق بچه رفتم دیدم نیست قلبم داشت از جا کنده میشد یعنی چی، کجاست ، همسرم هم بیدار شده بود صدا از حیاط می آمد دوان دوان به طرف حیاط رفتیم ، دیدیم بچه وسط حیاط نشسته و زار زار گریه میکرد با خودم گفتم شاید خواب دیده و یا در خواب راه رفته . در همین زمان زمین تکانهای شدیدی خورد مثل اینکه در کشتی سوار شده باشی وسط یک دریای طوفانی ، به ناگاه سقف خانه فرونشت نمی دانید قیامتی شده بود تمام شهر مثل منزل مابود ، ویران ویران، صبح که شد رفتیم تا از زیر آوار وسایلی جهت رفاه نسبی حال خانواده فراهم کنیم تا کمکهای امدادی از راه برسد، به سمت اتاق خودمان رفتیم و مقداری از آوار را کنار زدیم ، خشکم زد زیر آوار مردی را دیدم !!!همانی که دیروز در بازار تعقیبمان میکرد کیف همسرم هم در دستش بود .
داستانک
در برنامه صبحگاهی شبکه اول سیما، در بخش «پا تو کفش اخبار» که با حضور رضا رفیع برگزار میشود، در بخشی که او به خبر آنتندهی موبایلها گیر داده بود، مجری برنامه، بدون توجه به محتوای یک لطیفه، لطیفهای غیر قابل پخش را تعریف کرد.وی اگرچه بعد از اتمام لطیفهاش حس کرد، لطیفه خوبی روی آنتن تحویل مردم نداده و خودش نیز حالت انزجار از خود نشان داد، اما کار از کار گذشته بود.
او این لطیفه را برای مردم تعریف کرد:
یک آقایی توی دبلیوسی بود، بعد موبایلش زنگ زد، خانماش بود. گفت: کجایی؟
جواب داد: توی جلسهام!
گفت: من زنگ زدم بگم، دارم میرم خونه مامان بابا…تو هم اونجا یه چیزی بخور!
smsfal
وقتی 50 کیلومتر از جاده عبوری فاروج قوچان به طرف ارتفاعات جنوبی حرکت کردیم وبعد از گذشتن از چندین و چند روستا به منطقه ایی که پوشیده از برف در این سال بی برفی بود رسیدیم فکر نمی کردم در میان اهالی وخصوصا جمع صمیمی دانش آموزان دبستان روستای احسان آباد این همه گرمی و عطوفت باشد . در کلاس درس به اتفاق دوستان عزیزم آقایان ذوقی ،توحیدی،عمارلو و برزگر ودانش آموزان صمیمی عکس هایی به یادگار گرفتم .من که حظ کردم شما چطور؟
"وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. "
وحدتی
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻣﺎﻝ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯿﻪ؟؟؟؟
ﺷﺎﮔﺮﺩ :ﻣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ!!!!
ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ, ﮔﻮﺵ ﮐﻮﺏُ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﻢ، ﺗﯿﺮﯾﭗ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ…. ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﯿﮕﻢ :ﺩﺍﯾﯽ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻦ
ﮔﻮﺵ ﮐﻮﺏ ﺳﻨﺶ ﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ…. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ
ﻣﯿﮕﻪ :ﻓﺎﯾﺪﺷﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ!!
یعنی درکی که استامینوفن نسبت به دردای آدم داره هیشکی نداره!!!!
من یه بار تو اینترنت داشتم میگشتم بابام اومد پشت سرم مجبور شدم کل help ویندوز رو بخونم
اگه بدونید چه قابلیت هایی که نداره این ویندوز!!!
اسمش دمپاییه ولی اصلن دمه پا نیس…
معمولا تو دور ترین نقطه توالت پارک شده..
همیشه همینوجوریه هااا..!!!
چند وقت پیش حس کمبود محبت داشتم رفتم یه کم بتادین روی دستم ریختم و اومدم جلو مامانم سرفه کردم گفتم وای دارم خون بالا میارم …
مامانم زد تو سرم گفت از بسکه میری فیس بوک بی صاحاب ؛ برو توالت فرشامو کثیف کردی !!!!
بابام کلا محلم نذاشت …
داداش کوچیکم هم داشت از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت آخ جون اگه سعید بمیره اتاقش مال من میشه !
خدا این حس رو نصیب دمپایی ابری توی دستشویی نکنه …!!!!
بچه که بودم باورم نمیشد دو سوم بدن مارو آب تشکیل میده،
تا اینکه این کارتونهای ژاپنی رو دیدم!
لامصبا گریه میکنن سیل میاد!!!
واقعا دست کارخانه نوشابه سازی درد نکنه که روش مینویسن خنک بنوشید, تا قبل از اون ما میجوشوندیم بعدا میخوردیم!!!!
از دیشب تا حالا داشتم به u فکر میکردم عزیزم
فردا و پس فردا رو هم میخوام به v و y و z فکر کنم.!!!
دخدر خانومای عزیز…
بخدا با ” عجیجم ” میشه کنار اومد…
با ” عجقم ” میشه کنار اومد…
با ” چیتال میتونی” میشه کنار اومد…
ولی دیگه با ” دوسد دالم یه خلده قد یه سوکس ملده، سلت کلاه تزاشتم سوکسه هنوز نملده ”
نمیشه!!!!!!
چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل
لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون
رفتم.
داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”
معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.
مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که
اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده
باشد.
به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.
میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد
و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال
محبّت لمس ننماید،
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.
لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، “شما کیستید؟”
بدون آن که فکر کنم گفتم، “اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”
دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.
آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که
رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر
نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.
نویسنده: گل قاصدک
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
وحدتی
تماشای چهره ی معصومانه دانش آموزان دبستان روستای قوشخانه در سرمای دی ماه چه زیبا و دلنشین بود امروز به همراهی همکار محترم جناب توحیدی به صورت سرزده مهمان این عزیزان بودیم.با سپاس فراوان ازهمکار محترم ومعلم عزیز شان جناب آقای نیتی.
پیرمرد هربار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد ، جمله ای برای خنداندن او روی اسکناس می نوشت.این بار هم همین کار را کرد.پسرک با اشتیاق ، پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود،خواند. روی اسکناس نوشته بود:«وقتی خیلی پولدار شدی،به پشت این اسکناس نگاه کن.» پسر با تعجب و کنجکاوی ، اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند.پشت اسکناس نوشته شده بود:«کلک! تو که هنوز پولدار نشدی!»
پسرک با صدای بلند خندید؛هرچند صدای خنده خود را نمی شنید.
یکی بود...............
این نامه رو لیلا فقط بخونه
فقط میخوام که حالمو بدونه
کلاغا اطراف منو گرفتن ، از دور مزرعه هنوز نرفتن
لیــــلا ، دارن نقل و نبات میپاشن
تا عشق و خون دوباره همصدا شن
لیلا چقد دلم برات تنگ شده ، نیستی ببینی که سرت جنگ شده
نیستی ولی همیشه همصدایی
لیلای من دریای من ، کجایی
♫♫♫
این نامه رو تنها باید بخونه
ببخش اگه پاره و غرق خونه
این نامه ی آخرمه عزیزم ، تولد دخترمه عزیزم
براش یه هدیه ی کوچیک خریدم
دلم میخواست الان اونو میدیدم
لیلا به دخترم بگو که باباش
رفتش که اون راحت بخوابه چشماش
رفتش که اون یه وقت دلش نلرزه
نپــره از خواب خوشش یه لحظه
لیـــــــلا…
لیـــــــلا…
♫♫♫
اگه یه روز این نامه رو بخونی
دلم میخواد از ته دل بدونی
الان دیگه به آرزوم رسیدم ، باور نمی کنی خدا رو دیدم
مازیارفلاحی…
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
” لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.”
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است
کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:” ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن “
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است …..
مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش ها میزان نمود و گفت: عجله نکن ، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده ام خسته ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می شینم و بستنی ام را می خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده ای داشت ، کفش های بزرگی داشت ، اما …..
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
یکی بود.........
در یک دزدیِ بانک در، گانک ژو چین ، دزد فریاد کشید
همه شما که در بانک هستید ، حرکتی احمقانه نکنید، زیرا پول مال دولت است ولی زندگی به شما تعلق دارد
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند
این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس مدیریت بازرگانی داشت) به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت « برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، شمردن اینهمه پول زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»
این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از علم و یا
ورق کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود.!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند،مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد
«تامل کن! بگذار ما خودمان هم 10 میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن 70 میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»
اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی و آمارسازی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت
رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»
اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی و هیجانِ شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند 100 میلیون یوآن از بانک دزدیده شده است
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند 20 میلیون بیشتر بدست آورند
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها 20 میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک 80 میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده و صاحب منصب باشد تا اینکه دزد بشود.»
اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او نه تنها ضرر خودش در سهام را بلکه سود سالیان کارش را یکجا در این دزدی بانک پوشش داده بود
اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن
حال شما بفرمایید در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟ جعفر نقابی |
شیطان گفت: «این ناامیدی، یأس و بی تفاوتی است. زمانی که هیچ یک از ابزارم در برخورد با بنده ای کارآیی نداشت و بدرد نخور به نظر رسید، از این ابزار استفاده می کنم. دلیل اینکه بسیار کهنه است این است که برای همه انسانها مورد استفاده قرار گرفته است و دلیل اینکه بسیار گران است این است که بسیار خوب کار می کند و خوب جواب می دهد.»
سعید صیاد