|
ادامه مطلب ...
اگر نمی توانم همیشه مال توباشم
بگذار درزندگی تو,دست کم چیزی باشم
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندنی بده .
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ،
بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
ادامه مطلب ...
“درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش”
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود!
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود!
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی!
ادامه مطلب..
ادامه مطلب ...
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را
شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به
طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس
میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر
گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر
گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش
سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر
را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و
نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او
دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده
بود تشکرکرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً
میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!
و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا
یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار
کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از
آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی
اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی
مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی
اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم
ارسالی:جعفرنقابی
باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر? کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو? آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز ،غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ،آرزوها رفته بر باد
باز باران، باز باران میخورد بر بام خانه
بی ترانه ،بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !
نمیدونم چی شد که اینجوری شد
نمیدونم چند روزه نیستی پیشم
اینارو میگم که فقط بدونی
دارم یواش یواش دیوونه میشم
تا کی به عشق دیدن دوبارت
تو کوچه ها خسته بشم بمیرم
تا کی باید دنبال تو بگردم
از کی باید سراغتو بگیرم
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
یادت میاد ثانیه های آخر
گفتی میرم اما میام به زودی
چشمامو بستم نبینی اشکمو
چشمامو وا کردمو رفته بودی
قرار نبود منتظرت بمونم
قرار نبود بری و برنگردی
از اولش کناره من نبودی
آخرش هم کاره خودت رو کردی
قرار نبود چشمای من خیس بشه
قرار نبود هر چی قرار نیست بشه
قرار نبود دیدنت آرزوم شه
قرار نبود که اینجوری تموم شه
سکوت...
فکر می کنید که آن دانش آموز چگونه توانست این مسأله را حل کند ؟ او کاری را با موفقیت انجام داد که گمان می کردند غیر ممکن است ، در حالی که او باور داشت ممکن است . نه تنها باور داشت حل مسأله ممکن است ، بلکه باور داشت اگر مسأله را حل نکند ، نمره کلاسی اش را از دست می دهد . اگر او می دانست این مسأله حل نشدنی است ، هرگز پاسخی برایش نمی یافت .
ادامه مطلب ...