صدها استاد داشته ام


یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :
"مولای من! استاد شما که بود ؟ "

حسن بصری پاسخ داد :
..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "

حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،

اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع

ادامه مطلب ...

دانلود موسیقی های زیبا

برای دانلود موسیقی های زیبا

وکم حجم روی ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه مطلب ...

مال تو باشم

اگر نمی توانم همیشه مال توباشم

اجازه بده گاهی?زمانی ازآن توباشم

اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن توباشم

بگذار هروقت تومی گویی کنارتوباشم

اگرنمی توانم دوست خوب وپاک توباشم

اجازه بده دوست پست وکثیف توباشم

اگرنمی توانم عشق راستین توباشم

بگذارباعث سرگرمی توباشم

اما مرا ترک نکن

بگذار درزندگی تو,دست کم چیزی باشم


یک مشت نمک

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندنی بده .

راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ،

بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .

شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”

شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش

پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .

ادامه مطلب ...

درد دل های زن و مـرد ایـرانی. دو بار بخوانید

“درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش”

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟”

سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود!

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود!

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی!


ادامه مطلب..

ادامه مطلب ...

دختر کوچولو

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا

مسابقه


یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی

ادامه مطلب ...

پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها:

پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها:
ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا” بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:
اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره ۱ را فشار دهید.
اگر میخواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره ۲ را فشار دهید.
اگر میخواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره ۳ را فشار دهید
اگر میخواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره ۴ را فشار دهید.
اگر میخواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره ۵ را فشار دهید.
اگر میخواهید بچه تان را از مدرسه برداریم ؛ شماره ۶ را فشار دهید.
اگر میخواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم ؛ شماره ۷ را فشار دهید.
اگر میخواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره ۸ را فشار دهید.
اگر پول میخواهید؛ شماره ۹ را فشار دهید.

اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم



ارسالی:جعفرنقابی

کو باران؟


باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه


خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟


روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟


یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟


پس چه شد دیگر? کجا رفت؟


خاطرات خوب و رنگین


در پس آن کوی بن بست در دل تو? آرزو هست؟


کودک خوشحال دیروز ،غرق در غمهای امروز


یاد باران رفته از یاد ،آرزوها رفته بر باد


باز باران، باز باران میخورد بر بام خانه


بی ترانه ،بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !


قرارنبود...سکوت...

نمیدونم چی شد که اینجوری شد


نمیدونم چند روزه نیستی پیشم


اینارو میگم که فقط بدونی


دارم یواش یواش دیوونه میشم


تا کی به عشق دیدن دوبارت


تو کوچه ها خسته بشم بمیرم


تا کی باید دنبال تو بگردم


از کی باید سراغتو بگیرم


قرار نبود چشمای من خیس بشه


قرار نبود هر چی قرار نیست بشه


قرار نبود دیدنت آرزوم شه



قرار نبود که اینجوری تموم شه


یادت میاد ثانیه های آخر


گفتی میرم اما میام به زودی


چشمامو بستم نبینی اشکمو


چشمامو وا کردمو رفته بودی


قرار نبود منتظرت بمونم


قرار نبود بری و برنگردی


از اولش کناره من نبودی



آخرش هم کاره خودت رو کردی


قرار نبود چشمای من خیس بشه


قرار نبود هر چی قرار نیست بشه


قرار نبود دیدنت آرزوم شه


قرار نبود که اینجوری تموم شه



سکوت...

 

حل مسائل لاینحل

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد....مطمئن بود اگر مسأله ها را حل نکند ، نمره کلاسی اش را از دست می دهد . هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود .

فکر می کنید که آن دانش آموز چگونه توانست این مسأله را حل کند ؟ او کاری را با موفقیت انجام داد که گمان می کردند غیر ممکن است ، در حالی که او باور داشت ممکن است . نه تنها باور داشت حل مسأله ممکن است ، بلکه باور داشت اگر مسأله را حل نکند ، نمره کلاسی اش را از دست می دهد . اگر او می دانست این مسأله حل نشدنی است ، هرگز پاسخی برایش نمی یافت .


1000 سکه طلا

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و

ادامه مطلب ...

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ

ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
... ...
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ... ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ


یاد بگیریم...


از حکیمی پرسیدند : انسان ها باید چه درسی از زندگی بیاموزند ؟

جواب داد : " گذشت را یاد بگیرند و بخشش را تجربه کنند "

" یاد بگیرند هیچگاه خودشان را با دیگری مقایسه نکنند "

" یاد بگیرند انسان غنی کسی نیست که بیشتر دارد ، بلکه کسی است

 که کمتر محتاج است "

" یاد بگیرند اینکه دو شخص میتوانند به یک چیز مشترک نگاه کننند

درحالیکه نظرات متفاوتی داشته باشند"

" یاد بگیرند این تنها کافی نیست که دیگران را ببخشند ، بلکه باید

 خودشان را نیز ببخشند "

" یاد بگیرند نمی توانند کسی را مجبور به دوست داشت خودشان کنند "

" بدانند کسانی هستند که آنها را بسیار دوست دارند اما یاد نگرفتند

چگونه این را نشان دهند و ابراز محبت کنند "

" یاد بگیرند بر اساس ظاهر یا شنیده ها در مورد کسی قضاوت نکنند "




انسان بودن


سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان

زیبا

 بخواند که نه از دوزخ

بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی!


قصه عشق "انسان" بودن ماست.

کدامین پل


فقیر بدنبال شادی ثروتمند و ثروتمند بدنبال آرامش زندگی فقیر است.کودک بدنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر بدنبال سادگی کودک است.پیر بدنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است.آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت و آنان که مانده انددر دل رویای رفتن دارند...........!!!! خدایا!! کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمیرسد؟؟؟!!!!!!!!!



دکتر شریعتی