باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
نقل از دوست عزیز آقای ابوالفضل نوروزی
عالم ز برایت آفریدم، گله کردی*
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی*
گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی*
جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی*
گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بی منت من هم گله کردی*
با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از من گله کردی*
هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی*
صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی*
رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با این که نماز تو خریدم، گله کردی*
بس نیست دیگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!*
از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گله ات را، گله کردی
ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دارد خوشحالیهایش را بنویسد.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:
ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ
ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ
ﻧﻤﯿزﻧﺪ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ
ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﺧوشحالم که ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ
ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ!
خوشحالم ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ! ﺧوشحالم ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ
ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘم! ﺧوشحالم که ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ،
ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ! ﺧوشحالم که ﻫﺮ ﺭﻭﺯ
ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
پلان 1 :
روزگاری خانه هامان سرد بود
بردن نفتِ زمستان درد بود
یک چراغ والور و یک گِرد سوز
زیرکرسی بالحافی دست دوز
خانواده دور هم بودن همه
در کنار هم میاسودن همه
روی سفره لقمه نانی تازه بود
روی خوش درخانه بی اندازه بود
گربرای مرد ، زن نامرد بود
صدتفاوت بین زن تامرد بود
آن قدیماعاشقی یادش بخیر
عطروبوی رازقی یادش بخیر
عصرپست وتلگراف ونامه بود
روزگارخواندن شه نامه بود
تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود
عصر دلتنگی و بی تابی نبود
...................
پلان 2 :
قلبهامان اندک اندک سرد شد
رنگ وروی زندگیمان زرد شد
بینی ِخیلی کِسا باطل شدند
باپروتز بعضیا خوشگل شدند
عصرساکشن آمدولاغرشدیم
درخیال خودچقد بهترشدیم
میوه هم گلخانه ای شدعاقبت
آب هم پیمانه ای شد عاقبت
...................
پلان 3 :
عصرنت شد،عصرپی ام، عصرچت
عصرایرانسل،فراوانی خط
عصر آدم های بد ،
بی مایه شارژ
عصرتلخ خودفروشی با یه شارژ
عصرمرفین وترامادول..دوا
باکراک وشیشه رفتن به فضا
عصرآقایان آرایش شده
عصرخانمهای پالایش شده
وای براین عصرتلخ بی کسی؛
عصرتلخ استرس...
دلواپسی....
شاهزاده خانمی بود که علاقه بسیاری به لباس داشت. او تعداد زیادی لباس زیبا در جنس، طرح و رنگ مختلف داشت. هر یک از این لباسها منحصراً برای او طراحی و دوخته شده بود. شاهزاده خانم یک تیم ماهر از خیاطان مخصوص خود داشت.
یک روز شاهزاده به سرخدمتکار خود گفت: «بیشتر لباس های من از قسمت سرآستین دست راست، لکهدار و کثیف میشوند. فقط سرآستین راست بعضی از لباسهایم تمیز باقی میمانند. تعجب میکنم که چرا این گونه است؟»
سرخدمتکار هم از این موضوع بسیار تعجب کرده بود. او تصمیم گرفت تمام لباسهایی که سرآستین راستشان کثیف نمیشد را بررسی کند تا علت را ادامه مطلب ...
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ:
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺎﻝ
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ ....
ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ ....
ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﻨﺒﻞ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﮐﻠﻪ ﺧﺮ ....
ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ .....
ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻫﺎﻟﻮ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻭﻟﺨﺮﺝ ....
ﯾﺎﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺴﯿﺲ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﻨﺪﻩ
ﺑﮏ .....
ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﻓﺴﻘﻠﯽ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ ......
ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺍﺣﻤﻖ !!!
ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ
ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛ ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!!!!!
فروغ فرخزاد
بس دشوار بوَد داوری کردن دربارۀ دیگران
آموزگار، شاگردان را درسی خواست دادن و آن را در داستانی گنجاندن. پس آغاز گفتار کرد و گفت:
"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ در حال گردش و سیاحت بودند. قصد تفریح داشتند. امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست. کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن. روی عرشه زن و شوهری بودند. هراسان به سوی قایق نجات دویدند؛ امّا وقتی رسیدند دریافتند فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است. در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید. زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند. کشتی در حال فرو رفتن بود. زن، در حالی که سعی میکرد، در میان غرّش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند، فریاد زد و کلامی بر زبان راند."
آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت. پس، از شاگردان پرسید، "به نظر شما زن چه گفت و چه سخنی بر زبان راند؟"
هر کسی چیزی گفت. بیشتر دانشآموزان حدس زدند که زن گفت، "بیزارم از تو؛ چقدر کور بودم و تو را نمیشناختم!"
آموزگار خشنود نگشت. ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار
کرده و هیچ سخن نمیگوید. از او خواست که جواب گوید و اگر مطلبی به ذهنش
میرسد بیان کند. پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت، "خانم معلّم، بر این
باورم که زن فریاد زده است که، مراقب فرزندمان باش!"
آموزگار در شگفت ماند و پرسید، "مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟"
پسرک سرش را تکان داده گفت، "خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جانآفرین تسلیم کند به پدرم همین را گفت."
آموزگار با ندایی حزین گفت، "آری، پاسخ تو درست است." بعد، ادامه داد:
"کشتی به زیر آب فرو رفت. مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد. سالها گذشت. مرد به همسرش در آن عالم پیوست. روزی دخترشان، هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود، دفتر خاطرات پدر را یافت. دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند، معلوم شده بود که مادرش به بیماری بیدرمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمیکشید. در آن لحظۀ حسّاس،پدر از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشان سود جُست. پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود، «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم، امّا به خاطر دخترمان، گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"
داستان خاتمه یافت. کلاس در خاموشی فرو رفت. آموزگار میدانست که دانشآموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛ درس مربوط به خیر و شرّ، خوبی و بدی، در این جهان را. در ورای هر کاری، هر فریادی، هر سخنی، پیچیدگیهای بسیاری وجود دارد که درک آنها مشکل است. به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم، محلّ داوری خود قرار دهیم.
کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند، بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد، بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج مینهد.
کسانی که در محلّ کار، ابتکار عمل را به دست میگیرند، نه بدان علّت است که احمقند بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک میدانند.
کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی زبان به پوزش باز میکنند و از در اعتذار وارد میشوند نه بدان علّت است که خود را مدیون شما میدانند بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود میدانند.
کسانی که برای شما متنی را میفرستند، نه بدان سبب است که کار
بهتری ندارند که انجام دهند، بلکه از آن روی است که مهر شما را در دل و
جان دارند. یک روز، همۀ ما از یکدیگر جدا خواهیم شد؛ دلمان برای گفتگوهای
خویش دربارۀ همه چیز و هیچ چیز تنگ خواهد شد؛ رؤیاهای خویش را به یاد
خواهیم آورد. روزها و ماهها و سالها از پی هم خواهد گذشت تا بدانجا که
دیگر هیچ تماسی برقرار نخواهد بود. یک روز فرزندان ما نگاهی به این عکسهای
ما خواهند افکند و خواهند پرسید، "اینها چه کسانند؟"
و ما با اشکی پنهان در چشم لبخندی خواهیم زد زیرا سخنی بس مؤثّر قلب ما را
متأثّر میسازد؛ پس خواهیم گفت، "اینها همان کسانند که من بهترین روزهای
زندگیام را با آنها گذراندهام.