-
از زندگانیم گله دارد جوانیم
سهشنبه 14 آذر 1391 23:34
از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمندهی جوانی از این زندگانیم دارم هوای صحبت یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق داده نوید زندگی جاودانیم چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر وز دور مژدهی جرس کاروانیم گوش زمین به نالهی من نیست آشنا من طایر شکسته پر آسمانیم گیرم که آب و دانه دریغم...
-
شعر مضحک مداح در مجلس عزای حسینی!
دوشنبه 13 آذر 1391 00:03
این قطعه با شعری کاملا بی محتوا و سبکی بسیار شاداب! برای سینه زنی در هیات اجرا شده است! به گزارش جهان به نقل از صراط، به عنوان نمونه مداحی کوتاهی از یک شخص تازه به دوران رسیده که این روزها گوشی به گوشی توسط مردم بلوتوث شده و مایه مضحکه مجالس عزاداری شده است را در زیر می خوانید . این قطعه با شعری کاملا بی محتوا و سبکی...
-
آب خوردن قبل از سکته کردن
شنبه 11 آذر 1391 16:34
امروزه علم پزشکی ثابت کرده که درصد سکته های قلبی هنگام صبح به خاطر این است که ما قبل از خواب و یا عصر روز قبل آب نخورده ایم یک لیوان آب بعد از بیدار شدن از خواب کمک میکند ارگانهای بدن فعال بشوند خوردن یک لیوان آب نیم ساعت قبل از غذا به هضم آن کمک میکند خوردن یک لیوان آب قبل از حمام به کاهش فشار خون کمک میکند یک لیوان...
-
اصل مدیریت
سهشنبه 7 آذر 1391 21:10
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود . او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت : به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم . یک پسر خردسال ایتالیایی گفت : منظورتان میکل آنژ نیست؟ خواهر روحانی جواب داد : خیر، میکل...
-
امروز به خودم می بالم
سهشنبه 7 آذر 1391 20:02
· حتما تو فیلم ها دیدین دزده حین فرار پول پخش میکنه و ملت میریزن به برداشتن پول و دزده هم در میره - ملت هم صاحاب پول باد آورده میشن این اتفاق پریروز تو رشت افتاد اما بعدش یه صحنه ای اتفاق افتاد که واقعا دیگه حسودی کارهای فرهنگ مدارانه کره ای ها و ژاپنی ها رو نکردم و کلی سرم به سقف خورد از این که ایرانی هستم پریروز سه...
-
ایمان در مقابل وعده الهی
یکشنبه 5 آذر 1391 15:10
در دهکده ای کوچک مومنی زندگی می کردشبی در خواب دید فرشته ای به او می گوید بزودی بارانی می آید وسیل عظیمی همه جا را فرا می گیرد،ولی تو نمی میری.روز بعد باران گرفت وسیل مهیبی به سمت دهکده جاری شد دستور دادند همه دهکده را ترک کنند.کسی بازوی مرد را گرفت و گفت بیا برویم،مرد گفت قرار است فرشته ای برای نجات من بیاید من منتظر...
-
نکته های کوچک اما...
یکشنبه 5 آذر 1391 15:03
مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام مادرت را در آغوش بگیر. هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو میدانم چه حالی داری چون در واقع نمی دانی. گاهی اوقات به دست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس واقبال است. در مورد موضوعی که درست متوجه نشدی قضاوت نکن. راحتی وخوشبختی را با هم اشتباه نگیر. شغلی را انتخاب کن که روحت را مانند حساب...
-
دبستان شاهد شهید کریمی در تاسوعای حسینی +عکس
شنبه 4 آذر 1391 19:49
امروز شنبه مصادف بود با تاسوعای حسینی /با توجه به سنت هر ساله دراین روز عزیز در شهرستان قوچان مراسم نذری پزان از رونق بسیاری برخوردار است لذا همکاران آموزشگاه ابتدایی پسرانه شاهد شهید کریمی با توسل به حضرت ابوالفضل ع با ایجاد هیئتی از همکاران ودانش آموزان آموزشگاه به میزبانی عزاداران حسینی وپذیرایی از این عزیزان با...
-
فقط خدایا .......
پنجشنبه 2 آذر 1391 23:17
خدایا چه لحظه هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی چه دقیقه ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی چه ساعت هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت هایم پنهان شده بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی خدایا وقتی خسته از همه جا و همه کس ناامیدانه به تو پناه آوردم تو پناهم دادی...
-
داستان کوتاه و پند آموز عشق چیست؟
چهارشنبه 1 آذر 1391 19:45
دانش آموز از آموزگارش سوال کرد: عشق چیست؟ معلم: برای اینکه به این سوال پاسخ دهم باید به مزرعه گندم بروی و بزرگترین خوشه گندمی را که می بینی بچینی و برایم بیاوری ولی یک قانون را باید رعایت کنی تو فقط می توانی یک بار از مزرعه عبور کنی و اجازه برگشتن هم نداری. دانش آموز به مزرعه رفت، خوشه های بزرگی دید ولی پیش خودش گفت...
-
داستان کوتاه و زیبای قدرت تشویق
چهارشنبه 1 آذر 1391 19:41
روزی روزگاری دختری در ایران زندگی می کرد که با جدیت درس نمی خواند. ( البته تعداد این نوع دختران در ایران واقعا ! کمه ) وی اصلا نمی دانست که آینده اش چیست و به دنبال چه هدفی می باشد . روزی از روزها ، قبل از امتحانات مدرسه ، دوست این دختر به وی خبر داد که به سوالات امتحانی دست یافته است . در حقیقت ، دختر می توانست برای...
-
معلم و شکوفایی شاگرد
چهارشنبه 1 آذر 1391 19:26
روزی ابوعلی سینا از جلوی آهنگری می گذشت. کودکی را دید که از آهنگر مقداری آتش می خواهد. آهنگر گفت: ظرفت را بگیر تا آتش در آن بریزم، ولی چون کودک ظرف نیاورده بود، بی درنگ خم شد و مقداری خاک از زمین برداشت و کف دست خود پهن کرد و گفت: بریز. ابن سینا از تیزهوشی او در شگفت ماند. جلو رفت و نام کودک را پرسید. پسرک گفت: نامم...
-
راز ضریح شش گوشه
یکشنبه 28 آبان 1391 18:05
اما چرا برخلاف ضریح و مرقد امامان دیگر، ضریح مرقد مطهر سیدالشهدا(ع) شش گوشه ساخته شده است. در این باره روایت های گوناگونی وجود دارد. اما مجموع این روایت ها و آن چه نزدیک تر به منطق به نظر می رسد، آن چیزی است که شیخ مفید(ره) در کتاب «الارشادات» آورده است. او در بخشی از این کتاب نام 17 نفر از شهدای بنی هاشم در روزعاشورا...
-
بوی پیراهن خونین
شنبه 27 آبان 1391 16:09
این خبر را برسانید به کنعانیها بوی پیراهن خونین کسی می آید.... یاحسین باز باران،باترانه،میخوردبربام خانه یادم آرد کربلا را،دشت پرشور وبلا را، گردش یک ظهرغمگین،گرم وخونین. لرزش طفلان نالان ،زیرتیغ و نیزه هارا. باصدای گریه های کودکانه، واندرین صحرای سوزان ، میدود طفلی سه ساله، پر ز ناله دلشکسته پای خسته باز باران......
-
آزمون مدیران با قلیان
جمعه 26 آبان 1391 00:36
نقل است شاه عباس صفوی ، رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و به خدمتکاران دستور داد تا در سر قلیان ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده کنند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند و دود و بوی پهنِ اسب، فضا را پر کرد اما رجال از بیم ناراحتی شاه پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند!...
-
راه رفتن سگ روی آب
جمعه 26 آبان 1391 00:23
شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد. او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند....
-
داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمر
جمعه 19 آبان 1391 18:15
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه ! یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت : " این ؛ منصفانه نیست !...
-
توقع
پنجشنبه 18 آبان 1391 22:11
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو...
-
همیشه اتفاق بدتری هم هست...
پنجشنبه 18 آبان 1391 22:02
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:.... پدر عزیزم با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست...
-
مسئولیت مادرانه
پنجشنبه 18 آبان 1391 21:53
سلام داستان امروز تقدیم به همه مادران دوست داشتنی.. مادر و پدر داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مادر گفت: " من خسته ام و دیگه دیروقته میرم که بخوابم". مادربلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ،...
-
خونه سالمندان
پنجشنبه 18 آبان 1391 21:38
حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه. اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و...
-
یک داستان باورنکردنی واقعی!
پنجشنبه 18 آبان 1391 21:20
این داستانو یکی تعریف کرده و قسم خورده که واقعیه... دوستم تعریف می*کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این*طوری تعریف می*کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده...
-
داستانی واقعی، کوتاه و آموزنده
سهشنبه 16 آبان 1391 16:22
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى...
-
پر چانگی
یکشنبه 14 آبان 1391 16:50
دکتری گفت که یکروز به دانشکده طب سر تشریح یکی جمجمه استاد بپرسید ز شاگرد که:این جمجمه از کیست؟ چو شاگرد بیامد جلو وجمجمه را کرد بسی زیر وزبر گفت: از آنجا که بسی چانه این جمجمه لق است گمانم که ز یک مشت زنی بوده که از بس که سر مشت زنی مشت به زیر دهنش خورده چک و چانه او لق شده و محکمی مشت حریفان شل و ول کرده چنین چانه او...
-
سخن آموزنده
دوشنبه 8 آبان 1391 22:57
خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا
-
وصیت نامه آلبرت انیشتین
دوشنبه 8 آبان 1391 22:50
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، ادامه مطلب.... قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده...
-
راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید
دوشنبه 8 آبان 1391 22:43
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ادامه مطلب...... افراد زیادی اونجا نبودن، 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته...
-
پاره آجر
دوشنبه 8 آبان 1391 22:28
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان ........ ادامه مطلب..... از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه...
-
برنده ی واقعی
شنبه 6 آبان 1391 21:20
پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم. ادامه مطلب.... در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد. مسابقه ی دوم آغاز شد. او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد. پسرم...
-
مشکل شما هست به دانش آموز چه
شنبه 6 آبان 1391 21:03
ببینید من الان اعصابم خورده - حقوقم کم شده - ماشینم خراب شده - اجاره خونم با قسطام عقب افتاده - دیشب با زنم دعوام شده - با برادرم قهر کردم - گربه ی همسایمون زده سر گربه ی همسایشون رو شکسته -پسرم امسال هم کنکور قبول نشده - دیوار اونا بلنده دیوار ما کوتاهه - آقای مدیر غیبتم رو زده - سرم هم خیلی درد می کنه و ...... ادامه...