قیمت هر انسان

چه کسی می گوید گرانی شده است؟دوره ی ارزانیست.دل ربودن ارزان دل شکستن ارزان.دوستی ارزان دشمنیها ارزان .آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانترقیمت عشق چه قدر کم شده است!کمتر از آب روان!و چه  تخفیف بزرگی خورده     قیمت هر انسان

پند لقمان

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!!!

رمز بسم الله الرحمن الرحیم

 گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.


این زن تمام کارهایش را با

"بسم الله"

آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و

سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.


روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با

گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم"

در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد،

شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده

کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.

 

 
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت.

در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل

فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.


زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود

درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت

و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.

شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.

زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی

تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.


نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.


بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.


مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.


موعد عروسی فرا رسید.


زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.


مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.


بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.


همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.


مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"

 

در راهروی بیمارستان

مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب.


در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل".


چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود.


مرد نفسش را در سینه حبس می کند.


دکتر به سمت او می رود.


مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند.


دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم.


اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده.


ما ناچار شدیم هر دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم ...


باید تا آخر عمر ازش پرستاری کنی، با لوله مخصوص بهش غذا بدی


روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو تمیز کنی و باهاش صحبت کنی ...


اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسیب دیده ...


با شنیدن صحبت های دکتر به تدریج بدن مرد شل می شود، به دیوار تکیه می دهد.


سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود.


با دیدن این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد.


دکتر: هه ! شوخی کردم ... زنت همون اولش مُرد .

خوشبختی


از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟»

خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.»

با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.»

خداوند به او داد.

«اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.»

خداوند به او داد.

اگر... اگر... و اگر...

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود.

از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.»

خداوند گفت: «باز هم بخواه.»

گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.»

خدا گفت: «بخواه که دوست بداری، بخواه که دیگران را کمک کنی، بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی.»

او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد.

رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران.»

آسایشگاه مادر

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت و گفت:
اقا ببخشید،مادر من
تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟ گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟ دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری, شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟ پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟ تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود. اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! 

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:

دروغ نگوییم،

تهمت نزنیم،

مؤدب باشیم،

صادق باشیم،

انتقاد پذیر باشیم،

دیگران را آزار ندهیم،

وجدان داشته باشیم،

از کسی بت نسازیم،

نظافت را رعایت کنیم،

از قدرت سوء استفاده نکنیم،

پشت سر کسی غیبت نکنیم،

به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،

مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،

به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،

به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم و

در مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم....



نقل از:الموت 3

جوک ولطیفه

زن و شوهر


مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند
و روی تخت غسالخانه گذاشت بودند تا تابوت بیاورند و تشیعش کنند،
زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته
و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند !
گفتند : عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست
نزدیک رفتند و گفتند :
ای زن ، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند،
خودت را به رنج مینداز !
زن گفت : آخر، شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده، شوهر نکنم



بد زمونه ای شده


تو یخچال ما تنها ظرفی که صادقه ظرف پنیره . . . والا . . .
در قابلمه رو بر میداریم توش خیاره
ظرف حلوا شکری رو باز میکنیم توش پیاز داغه
شیشه مربا رو باز میکنیم توش رب گوجس
بطری نوشابه رو باز میکنی توش عرق نعناس
بد زمونه ای شده بــــد


هاپوکومار


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﻗﻠﻢ ﺩﻋﻮﺍﻣﻮﻥ ﺷﺪ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺩ زد: ﭼﺘﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿن ﺭﻭ ﺳﺮﺗﻮﻥ، ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﺳﮕﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮا ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﺩﻋﻮﺍ می‌کنید؟؟

ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎﺗﻮﻧﻪ!!

ﻣﻦ :|

ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ :|

ﺑﺎﺑﺎﻡ :|

ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ :|

                                                                            هاپوکومار




واکنش کودکان ب کتک در ایران و خارج:

خارج:جیغ...داد...گریه...افسردگی...روانپزشک

ایران:مادره تا سر حد مرگ بچه رو کتک میزنه اونوقت اون بچه برمیگرده میگه:هه هه هو هو اصلنم درد نداشت





یارو ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﻭﺍﺳﻪ
ﭘﻮﺳﺘﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ … ﻣﯿﮕﻪ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺩﺍﺭﻩ !؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﯿﺰﻧﻤﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﮐﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﯽ …!




ﯾﺎﺭﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ TV ﻣﯿﺪﯾﺪﻩ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ
ﺯﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻫﯿﭽﯽ عزیزم ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ





شلوار


خلبان هواپیما توسط میکروفن به مسافرین خوش امد میگفت..ناگهان فریاد زد:خدایا کمک کن...سکوت مرگباری کل هواپیما را فرا گرفت. وحشت، اضطراب، نفس های حبس شده...دوباره صدای خلبان امد که گفت:مسافرین عزیز پوزش میطلبم ..مهماندار قهوه داغ را روی شلوارم ریخت یکی از مسافرین بلند شد وفریاد زد: تف به گور پدرت.............بیا ببین چه بلایی سرشلوارهای ما اومده!!!!!




عشاق ناشناس

ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ. ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ بین‌مان ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ


ﻧﻤﯽﺯﻧﯿﻢ. ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍ شویم. ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ


ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ. ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ


ﻣﯽﺯﻧﯽ!» ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ و ﺑﺎﺯ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ.


ﺍﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ بلد باشد ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﺤﺒﺖآﻣﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ. ﮔﺎﻫﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ


ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ که ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽﺭﻭﺩ آن سوی ﺧﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺳﺖ.


ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ به ظاهر ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩﺍیم. آﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ. ﺣﺘﯽ


ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﮐﺎﺵ می‌شد ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ


ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ.


ﻣﺎ آﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ، ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯽﻣﯿﺮﯾﻢ،


ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ


ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ!

هوش انگلیسی!!!!!

یه روز یه ایرانی و یه انگلیسی میرن عطر فروشی ...

 

بعد انگلیسیه میبینه فروشنده حواسش نیست یه عطر ورساچ بر میداره میذاره تو جیبش....

بعد میان بیرون به ایرانیه میگه : حال کردی؟؟ به این میگن هوش انگلیسی !!

ایرانیه میگه بریم تو کار دارم ....

وقتی دوباره رفتن تو مغازه ایرانیه به فروشنده گفت : میخوام برات

شعبده بازی کنم !!!

یه عطر ورساچ بده ...

فروشنده هم یه عطر بهش میده و ایرانیه خالیش میکنه رو لباسش :))

فروشنده عصبانی میشه میگه : پس شعبده بازیش کو؟؟؟ 

ایرانیه میگه : خونسردی خودتو حفظ کن ...

اون عطری که بهم دادی و من رو خودم خالیش کردم

الان جیب انگلیسیه رو بگرد صحیح و سالم پیداش میکنی

قصاب و سگ باهوش!

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.

کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.

قصاب به دنبالش راه افتاد.

سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.

قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ  کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

عید فطرمبارک

یادمن باشد فردا دم صبح،جور دیگر باشم .بد نگویم به هوا،آب ،زمین...

مهربان باشم،با مردم شهر وفراموش کنم،هرچه گذشت.

خانه دل،بتکانم از غم وبه دستمالی از جنس گذشت،بزدایم دیگر تار کدورت از دل .

یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق،سلامی بدهم

وبه انگشت،نخی خواهم بست،تا فراموش نگردد فردا زندگی شیرین است ،زندگی باید کرد.

گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت لبخند بریزم 

شاید به سلامت زسفر برگردد.....                       شعر ازفریدون مشیری

بذر امید بکارم دردل .لحظه را در یابم.من به بازارمحبت بروم فردا صبح،

مهربانی خودم،عرضه کنم،یک بغل عشق از آنجا بخرم.

یاد من باشد فردا حتماً به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم.

بگذرم از سر تقصیر رفیق،بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق ،

تا که شاید برسد همسفری ،ببرد این دل ما را باخود .و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی است...

یاد من باشدفردا حتماً باور این را بکنم که دگر فرصت نیست و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت و شبی هست که نیست ،پس از آن فردایی...

                                                       <<فریدون مشیری>>



نقل از اصفهان دفاعی4

دست گرفتار در گلدان

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.»

پسر گفت: «می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم.»

پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟»

پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، بیرون می‌افتد.»

شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم.




یکی بود.......

حکایت چوپان دروغگو به روایت زنده یاد احمد شاملو(طنز) :

کمتر کسی است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود.

حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: آی گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کسی مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر. . .

احمد شاملو که یادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقوله‌ای، همین

 

ادامه مطلب ...

شعری در مورد مردم ستمدیده غزه






سلام آقا بیا سرت سلامت
کربلا زنده شد سرت سلامت
آقا بگو تا کی اسیر دردیم
جوابگوی رخساره های زردیم
آقا بیا زمین پر بلا شد
این دفعه غزه مثل کربلا شد
بیا بیبین شمر دوباره اومد
یزید ملعون زمانه اومد
آقا ببین با مادرا چی کردن
بچه هاشونو تیکه پاره کردن
حرمله ها دوباره تیر دارند
بچه ها هم سراغ شیر دارند
آقا بیا اینا خدا نشناسن
پست و مقام خیلی می شناسن
اینا اگر خدا را می شناختن
حرمت این ماه رو نگه می داشتن
آقا بیا مسلموناشاد بشن
دشمناشون به کلی ناشاد بشن
آقا بیا ویرانی ها تموم شن
سحر بیاد سیاهی ها تموم شن



فرشته خو

آلمایزر!!

چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.

گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»

گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»

گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»

گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»

گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»

خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»

دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»

اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»




یکی بود.........

سم زدایی با آب لیمو

لیمو برای درمان بسیاری از بیماری‌ها مفید است و سال‌هاست که انسان‌ها در هنگام بیماری و برای درمان از لیمو و آب لیمو استفاده می‌کنند.

لیمو دارای بسیاری از خواص است و قرن‌هاست که به عنوان میوه درمانگر برای سلامتی شناخته شده و برای جلوگیری از بیماری استفاده می‌شود؛ لیمو و آب لیمو برای دستگاه گوارش و کبد، سم‌زدایی از بدن، لاغری و ضد ویروس بودن بسیار مفید است و به دلیل ویتامین C بالایی که دارد موجب تحریک سیستم ایمنی بدن می‌شود.

لیمو غنی از ویتامین C، اسید سیتریک و فلاونوئیدهاست؛ ضمن اینکه خواص هیدراتی و مرطوب کننده دارد و به غذا طعم خوبی می‌دهد.

یبوست:

لیمو دارای اسید فولیک است که برای گوارش مفید است؛ آب لیمو یبوست را از بین می‌برد؛ اگر لیمو با معده خالی خورده شود، کبد را پاکسازی می‌کند و برای هضم غذا مناسب است.

سوزاندن کالری:

لیمو به سوزاندن کالری کمک می‌کند در واقع هر 100 گرم آن.........در ادامه مطلب

  ادامه مطلب ...

درس استاد!!

استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.
وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.