مثلاً همسر شما میگوید «اگه یکماه آشپزی نکنم چیکار میکنی؟» بدترین جواب این است: «خب طلاقت میدم!» بعد هم غش غش میخندید و در پاسخ ناراحتی همسرتان می گویید: «بابا شوخی کردم» همسر شما هم ناراحت میشود و شما او را «بی جنبه» خطاب میکنید و یک شوخی ساده میشود بهانه ای برای جنجال!
خب حالا فرضاً اگر خیلی مرد خوبی باشید از دل همسرتان هر طور شده در میآورید، اما یک اتفاق خیلی بد افتاده، همسر شما نگران و مضطرب میشود، به فکر میرود، ناراحت میشود و … البته منظورم این نیست که با یک شوخی کوچک همه چیز خراب میشود، منظور این است که وقتی از این شوخیها کردید کم کم عادتتان میشود و به تدریج تیشه به ریشه رابطه میزنید.
شب دیر به خانه میآیید، همسرتان میگوید: «کجا بودی تا این وقت شب؟» شما هم می گویید:
پیروزی تیم ملی والیبال کشور عزیزمان باعث غرور وافتخار ملی است امیدوارم این پیروزیها نوید بخش روزهای
شاد برای کلیه هم میهنانمان باشد.
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با............
داداش کوچولو!تو تازه از پیش خدا اومدی...به من میگی قیافه خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره؟!!!!
ارسالی:ابوالفضل نوروزی
آیا تا به حال به اجبار به دستشویی یا حمام عمومی رفته اید که بوی بد بدهد بطوری که حالت خفه شدن به شما دست بدهد؟
دقت کرده اید که بعد از 5 دقیقه، دیگر به آن شدت بوی بد را احساس نمی کنید ؟! و اگر تصادفا یک ساعت آنجا گیر بیفتید ممکن است بگویید: انگار اصلا بوی بدی نمی آید.
قانونی در این جا داریم که صادق است: ما به محیطمان عادت می کنیم.
اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است!
اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.
اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگویید. و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.
تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوید.
نوشته: اندرو متیوس از کتاب یکروز را 365 بار تکرار نکنیم.
«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو میدهم، ببینم میتوانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟»
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.
میدانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟»
پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود.
روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.
صبح روز مورد نظر او بهمراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که این ثروت هنگفت را از چه راهی بدست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟
پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار بدست آمده.
کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچگاه نباخته اید؟
اداره مالیات باور ندارد که همه ان از راه قمار باشد....
کارمند اداره مالیات گفت: اینکار محال است! من حاضرم شرط ببندم!
ادامه مطلب ...
الهی به مردان در خانه ات
به آن زن ذلیلان فرزانه ات
به آنان که با امر روحی فداک
نشینند و سبزی نمایند پاک
به آنان که از بیخ و بن زی ذیند
شب و روز با امر زن می زیند
به آنان که مرعوب مادر زنند
ز اخلاق نیکوش دم می زنند
به آن شیر مردان با پیش بند
که در ظرف شستن به تاب و تبند
به آنان که در بچه داری تکند
یلان عوض کردن پوشکند
به آنان که بی امر و اذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریال
به آنان که با ذوق و شوق تمام
به مادر زن خود بگویند: مام
به آنان که دارند با افتخار
نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار
به آنان که دامن رفو می کنند
ز بعد رفویش اتو می کنند
به آنان که در گیر سوزن نخند
گرفتار پخت و پز مطبخند
به آنان قرمه سبزی پزان قدر
به آن مادران به ظاهر پدر
الهی به آه دل زن ذلیل
به آن اشک چشمان کیوان سبیل
به تن های مردان که از لنگه کفش
چو جیغ عیالاتشان شد بنفش
که ما را بر این عهد کن استوار
از این زن ذلیلی مکن برکنار
به زی ذی جماعت نما لطف خاص
نفرما از این یوغ ما را خلاص
نمکستان....
شاعر بی پول
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت: من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم. اخوان جواب داد: من پولم کجا بود؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.
نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به
اخوان داد. اخوان گفت این پول چیه؟ تو که پول نداشتی. نصرت رحمانی گفت: از
دم در، پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم. چون بیش از سی تومن
لازم نداشتم، بگیر؛ این بیست تومن هم بقیه پولت! ضمنا، این خودکار هم توی
پالتوت بود!!
میرسونمت
یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید:
چرا اینقدر عجله داری؟ شاملو گفت: می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم. پرویز
شاپور گفت: من میرسونمت. شاملو پرسید: مگه ماشین داری؟ شاپور گفت: نه! اما
چتر دارم!
مراعات همسر
همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حمید بیماری قلبی دارد. لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید. خود حمید مصدق هم می آمد بیرون سیگار میکشید و میگفت: به احترام لاله خانم است
چیدان.........
سروده:فیروز بشیری
مهندس : بله
پلیس : اسم ، رنگ و شماره ماشین ؟ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم !
7گروپ
دیدن این منطقه ی زیبا وبکر را به کلیه دوستان توصیه میکنم.
طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه
پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه
مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم :
اینم کاری داشت
پدرم لبخندی زد و گفت :
یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی
و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!
... ... ... ... یادته نمی تونستی ...
یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی
و غرورت نشکنه ...
اشک تو چشمام جم شد ...
این اولین باری بود که احساس می کرد شوهرش به او خیانت
می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل
گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل
بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ،
ولی فکر اینکه با دو تا بچه به خانه پدر بد اخلاقش برگردد ،
دیوانه اش می کرد.
به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی
چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند .
منصرف شد . تصمیم گرفت ، خیلی صریح و رک به خود
شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب فکر کرد که او خیلی
راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای
ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن
زن تلفن کند ، شاید او نمی دانست که مرد مورد علاقه اش ،
زن و دو تا بچه دارد .
تلفن به نام خودش بود این هم از زرنگی های زنانه اش به
شمار می رفت . پرینت تلفن ها را خیلی راحت گرفت . ساعت
و دقیقه ای که بوی خیانت به مشامش رسیده بود . هرگز از
خاطرش محو نمی شد ، ساعت ۴ و ۲۵ دقیقه بعد از ظهر
دوشنبه ! دستانش می لرزید ، اضطراب همه وجودش را فرا
گرفته بود ، شماره ها را تک تک و به دقت می گرفت ، یکبار
دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد .
دو زنگ بیشتر نخورد ، تلفن وصل شد ، همان صدای زنانه آشنا
گفت : « با سلام ، به شبکه تلفن بانک … خوش آمدید! »
7گروپ....
مردی تمام عمر خود رو صرف پول
درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف
معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود
شریک نموده بود.
تا
اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که
حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او
خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را
داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن
دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در
حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.
در
روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان
می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک
سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون
آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر
خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت:
«مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو
چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»
زن
پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت
فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز
کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».
چیدان ............