بی تدبیری آقایان در برابر همسرانشان

بسیاری از آقایان و مخصوصاً پسرهای جوانی که ازدواج می‌کنند، هنوز در فضای مجردی به سر می‌برند و نمی‌دانند جلوی همسرشان چه باید بگویند و چه نگویند، اجازه بدهید خیلی ساده تر شوخی‌های رایج بعضی مردان را با همسرشان بگویم، البته دقت کنید این‌ها در فضای عادی و شوخی است:

* شوخی‌های تهدیدی:

1- طلاق:

مثلاً همسر شما می‌گوید «اگه یکماه آشپزی نکنم چیکار می‌کنی؟» بدترین جواب این است: «خب طلاقت میدم!» بعد هم غش غش می‌خندید و در پاسخ ناراحتی همسرتان می گویید: «بابا شوخی کردم» همسر شما هم ناراحت می‌شود و شما او را «بی جنبه» خطاب می‌کنید و یک شوخی ساده می‌شود بهانه ای برای جنجال!

خب حالا فرضاً اگر خیلی مرد خوبی باشید از دل همسرتان هر طور شده در می‌آورید، اما یک اتفاق خیلی بد افتاده، همسر شما نگران و مضطرب می‌شود، به فکر می‌رود، ناراحت می‌شود و … البته منظورم این نیست که با یک شوخی کوچک همه چیز خراب می‌شود، منظور این است که وقتی از این شوخی‌ها کردید کم کم عادتتان می‌شود و به تدریج تیشه به ریشه رابطه می‌زنید.

2- زن دوم:

شب دیر به خانه می‌آیید، همسرتان می‌گوید: «کجا بودی تا این وقت شب؟» شما هم می گویید:

  ادامه مطلب ...

اولین پیروزی تاریخ والیبال ایران مقابل برزیل

پیروزی تیم ملی والیبال کشور عزیزمان باعث غرور وافتخار ملی است امیدوارم این پیروزیها نوید بخش روزهای


شاد برای کلیه هم میهنانمان باشد.



دروغگوی حرفه ای


افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟
- آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
-یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
- بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
--یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
- البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
- ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم

دعای خوب مادر

پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .

دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با............

  ادامه مطلب ...

داروخانه (طنز)



یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی

می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!
 
ادامه مطلب ...

سوال عجیب ولی پر معنا


یکی بود یکی نبود یه روزی روزگاری یه خانواده سه نفری بودند،یه پسر کوچولو بود وپدرو مادرش.بعد از مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ما میده.بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسر کوچولو هی به پدرو مادرش اصرار میکردکه اونو با نوزاد تنها بذارن.


اما مامان وباباش می ترسیدن که پسرشون حسودی کنه ویه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.

اصرارهای پسر کوچولوی قصه انقدر زیاد شد که پدرو مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما از پشت در اتاق مواظبش باشن.

پسر کوچولو که با برادرش تنها شد...خم شد رو سرش وگفت:

داداش کوچولو!تو تازه از پیش خدا اومدی...به من میگی قیافه خدا چه شکلیه؟ من کم کم داره یادم میره؟!!!!



ارسالی:ابوالفضل نوروزی

عادت

آیا تا به حال به اجبار به دستشویی یا حمام عمومی رفته اید که بوی بد بدهد بطوری که حالت خفه شدن به شما دست بدهد؟

دقت کرده اید که بعد از 5 دقیقه، دیگر به آن شدت بوی بد را احساس نمی کنید ؟! و اگر تصادفا یک ساعت آنجا گیر بیفتید ممکن است بگویید: انگار اصلا بوی بدی نمی آید.

قانونی در این جا داریم که صادق است: ما به محیطمان عادت می کنیم.

اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید، کم کم به بدبختی عادت می کنید و فکر می کنید که این طبیعی است!

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگویید. و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوید.


نوشته: اندرو متیوس از کتاب یکروز را 365 بار تکرار نکنیم.

پسر باهوش

پدر روزنامه می‌خواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای ازروزنامه را که نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا وقطعه قطعه کرد و به پسرش داد..

«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟» 
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.
می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟»
پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود.

وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم ساختم!!!

پیرمرد قمارباز!

 

روزی پیرمرد قمار بازی احضاریه ای از طرف اداره مالیات دریافت کرد که در آن نوشته بود در روزی مشخص برای تعیین مالیاتش به اداره مالیات برود.

صبح روز مورد نظر او بهمراه وکیلش به اداره مالیات رفت و در آنجا کارمند اداره مالیات از او پرسید که این ثروت هنگفت را از چه راهی بدست اورده تا برایش مالیات تعیین کند؟

پیرمرد جواب داد: من در تمام زندگی مشغول به قمار بوده ام و تمام این ثروت از راه قمار بدست آمده.

کارمند مالیاتی گفت: محال است این همه ثروت از راه قمار باشد! یعنی شما هیچگاه نباخته اید؟
اداره مالیات باور ندارد که همه ان از راه قمار باشد....

پیرمرد گفت: اگر دوست داشته باشید در یک نمایش کوچک به شما نشان خواهم داد. و سپس ادامه داد:
مثلا من حاضرم با شما سر هزار دلار شرط ببندم که چشم راست خود را با دندان گاز خواهم گرفت!

کارمند اداره مالیات گفت: اینکار محال است! من حاضرم شرط ببندم! 

 

ادامه مطلب ...

شعر طنز زن ذلیل

الهی به مردان در خانه ات

به آن زن ذلیلان فرزانه ات

به آنان که با امر روحی فداک

نشینند و سبزی نمایند پاک

به آنان که از بیخ و بن زی ذیند

شب و روز با امر زن می زیند

به آنان که مرعوب مادر زنند

ز اخلاق نیکوش دم می زنند

به آن شیر مردان با پیش بند

که در ظرف شستن به تاب و تبند

به آنان که در بچه داری تکند

یلان عوض کردن پوشکند

به آنان که بی امر و اذن عیال

نیاید در از جیبشان یک ریال

به آنان که با ذوق و شوق تمام

به مادر زن خود بگویند: مام

به آنان که دارند با افتخار

نشان ایزو نه، زی ذی نه هزار

به آنان که دامن رفو می کنند

ز بعد رفویش اتو می کنند

به آنان که در گیر سوزن نخند

گرفتار پخت و پز مطبخند

به آنان قرمه سبزی پزان قدر

به آن مادران به ظاهر پدر

الهی به آه دل زن ذلیل

به آن اشک چشمان کیوان سبیل

به تن های مردان که از لنگه کفش

چو جیغ عیالاتشان شد بنفش

که ما را بر این عهد کن استوار

از این زن ذلیلی مکن برکنار

به زی ذی جماعت نما لطف خاص

نفرما از این یوغ ما را خلاص



نمکستان....

کوتاه، واقعی، خواندنی

شاعر بی پول

یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت: من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم. اخوان جواب داد: من پولم کجا بود؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.

نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد. اخوان گفت این پول چیه؟ تو که پول نداشتی. نصرت رحمانی گفت: از دم در، پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم. چون بیش از سی تومن لازم نداشتم، بگیر؛ این بیست تومن هم بقیه پولت! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود!!


میرسونمت

یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید: چرا اینقدر عجله داری؟ شاملو گفت: می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم. پرویز شاپور گفت: من میرسونمت. شاملو پرسید: مگه ماشین داری؟ شاپور گفت: نه! اما چتر دارم!


مراعات همسر

همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حمید بیماری قلبی دارد. لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید. خود حمید مصدق هم می آمد بیرون سیگار میکشید و میگفت: به احترام لاله خانم است



چیدان.........

از شهدا

برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن،
داوطلب زیاد
قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان.
همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد!
گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه،
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان .
جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان.
همه رفتن الا پیرمرد!
گفتن بیا!
گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش.
مادرش منتظره!

شهدا شرمنده ایم
شهدا دعا داشتند، ‎ادعا نداشتند. نیایش داشتند، نمایش نداشتند. حیا داشتند، ریا نداشتند. رسم داشتند، اسم نداشتند.
*شادى روحشان صلوات
شهدای سوم خرداد
خرمشهر

مناظره با جناب خر



روزی به رهی مرا  گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود
 
از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود
 
گفتم که جناب در چه حالی
فرمود که وضع باشد عالی
 
گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفاکن
 
گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن
 
خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد
 
نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم
 
راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نه ربودیم
 
دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟
 
دیدی تو خری که کم فروشد ؟
یا بهر فریب خلق کوشد ؟
 
دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟
 
دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟
 
 
دیدی تو خری که در زمانه؟
خرهای دیگر پیش روانه
 
یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟
 
خر دور ز قیل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد
 
خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است
 
تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله
 
دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است
 
گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو
 
بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم
 
ای کاش که قانون خریت
جاری بشود به آدمیت


سروده:فیروز بشیری

عشق واقعی!!!

یک مهندس رفت کلانترى تا براى همسر گم شده اش فرم پر کنه !
مهندس : زنم رفته خرید ولى هنوز برنگشته خونه !
پلیس : قدش چقدره ؟
مهندس : تا حالا دقت نکردم !
پلیس : لاغره ؟ چاقه ؟
مهندس : یک کم شاید لاغر یا چاق !؟
پلیس : رنگ چشمهاش ؟
مهندس : دقیقاً نمی دونم !؟
پلیس : رنگ موهاش ؟
مهندس : والا هى رنگ می کنه !!
پلیس : چى پوشیده بود ؟
مهندس : پیراهن !؟ … یا مانتو !؟ … نمی دونم !!
پلیس : با ماشین رفته بود ؟

  

مهندس : بله

پلیس : اسم ، رنگ و شماره ماشین ؟
مهندس : یک AUDI مشکى A8 . با موتور V6,
حجم ۳۰۰۰ سوپرشارژ با۳۳۳ اسب بخار قدرت و دور موتور و تیپ ترونیک
هشت سرعته اتوماتیک با قابلیت تبدیل به مد دستى
و تمام چراغهاش فول LED با دیود هاى تنظیم نور براى تمام فانکشنهاش و…
یک خراش خیلى کوچولو هم روى در جلویى سمت شاگرد…
(مهندس به اینجا که رسید زد زیر گریه !)
پلیس (متاثر!) : گریه نکنید !

ما ماشینتون رو براتون پیدا می کنیم !



7گروپ

همراه با همکاران اداره آموزش وپرورش فاروج(منطقه زیبای خوکانلو) کوران ترکیه


دیدن این منطقه ی زیبا وبکر را به کلیه دوستان توصیه میکنم.

پدرم رو بغل کردم

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه


پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه


مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم :

اینم کاری داشت


پدرم لبخندی زد و گفت :


یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی


و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!


... ... ... ... یادته نمی تونستی ...


یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی

و غرورت نشکنه ...


اشک تو چشمام جم شد ...


نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

پسرتیزبین

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آنها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
پسر پاسخ داد: «فکر می کنم!»
پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست!»
در پایان حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: «متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم

خرید جهنم!!!!

در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟

کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه.

مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم

مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!

خیانت .....


این اولین باری بود که احساس می کرد شوهرش به او خیانت

می کند . او با گوش های خودش صدای یک زن را از داخل

 گوشی ، حین مکالمه با همسرش شنیده بود . باورش مشکل

بود ، همه راههای ممکن را در ذهنش مرور کرد . اول طلاق ،

ولی فکر اینکه با دو تا بچه به خانه پدر بد اخلاقش برگردد ،

دیوانه اش می کرد.

به فکرش رسید که موضوع را با مادرش در میان بگذرد ، ولی

چون خانواده اش از ابتدا با این ازدواج مخالفت می کردند .

منصرف شد . تصمیم گرفت ، خیلی صریح و رک به خود

شوهرش همه چیز را بگوید ، ولی خوب فکر کرد که او خیلی

راحت همه چیز را انکار خواهد کرد و چون دلیل قانع کننده ای

 ندارد ، شاید محکوم هم بشود . تصمیم نهایی این بود که به آن

 زن تلفن کند ، شاید او نمی دانست که مرد مورد علاقه اش ،

زن و دو تا بچه دارد .

تلفن به نام خودش بود این هم از زرنگی های زنانه اش به

شمار می رفت . پرینت تلفن ها را خیلی راحت گرفت . ساعت

 و دقیقه ای که بوی خیانت به مشامش رسیده بود . هرگز از

خاطرش محو نمی شد ، ساعت ۴ و ۲۵ دقیقه بعد از ظهر

دوشنبه ! دستانش می لرزید ، اضطراب همه وجودش را فرا

گرفته بود ، شماره ها را تک تک و به دقت می گرفت ، یکبار

دیگر جملاتی را که از قبل آماده کرده بود در ذهنش مرور کرد .

 دو زنگ بیشتر نخورد ، تلفن وصل شد ، همان صدای زنانه آشنا

گفت : « با سلام ، به شبکه تلفن بانک … خوش آمدید! »


7گروپ....

زن باهوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.

تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.

خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»

زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».




چیدان ............