قیمت الاغ

مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کردتنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زدیک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کردبلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کردناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شدهر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفتآنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه !!

عشقی بزرگ در موجودی کوچک

این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است:

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود!

اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، ‏که انسان باشیم ...

مسافر اتوبوس

یکی از دوستام تعریف می کرد: "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!

خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!

منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند!

ماجرای همسر ناشنوا !

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!


چیدان.....

خانه ی دوست کجاست؟

در فلک بود که پرسید خانه دوست کجاست؟

سوار آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بذر می آورد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ، دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا خش و خشی می شنوی

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

سهراب سپهری

سگ باوفا

مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت به دنبالش حرکت میکرد 
برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز هم همین اتفاق افتاد 
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگین بودکه سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید 
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا میزد
از مردم درخواست کمک میکرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد 
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل میکشاند وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل میکشاند
مرد در حالی که سرفه میزد به سگش نگاه میکرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد

40 نـکته شـگفت انـگیز درمـورد مـردم ژاپـن


1-آیا میدانید که دانش آموزان ژاپنی به همراه معلمان خود هر روز مدرسه خود را به مدت 15 دقیقه تمیز میکنند ؟ که منجر می شود به ظهور نسل ژاپنی که فروتن و مشتاق پاکیزگی است .

 

2-آیا میدانید هر شهروند ژاپنی که سگ دارد یک کیسه مخصوص مدفوع سگ با خود حمل میکند؟ بهداشت و اشتیاق به آن بخشی از اخلاق ژاپنی ها است.
3-آیا میدانید که کارگر بهداشت در ژاپن "مهندس بهداشتی" نامیده می شود و میتواند حقوقی بین 5000 تا 8000 دلار در ماه طلب کند و یک پاک کن موضوع امتحان کتبی و شفاهی است ؟

4-آیا می دانید که ژاپن هیچ منابع طبیعی ندارد و سالانه با صدها زلزله مواجه میشوند اما این جلوی آنها را برای تبدیل شدن به بزرگترین های اقتصاد جهان نگرفته ؟

5-آیا میدانید هیروشیما بعد از افتادن بمب اتم در آن شهر فقط ده سال طول کشید تا به آنچه جنب و جوش اقتصادی قبل از افتادن بمب اتم در آن شهر بود باز گردد ؟

6-آیا می دانید که ژاپن جلوگیری میکند از استفاده از تلفن همراه در قطارها، رستوران ها و اماکن سرپوشیده ؟

7-آیا میدانید دانش آموزان ژاپنی از سال اول تا ششم ابتدایی باید اصول اخلاقی در برخورد با مردم را بیاموزند ؟

8-آیا میدانید ژاپنی ها حتی اگر یکی

 


   ادامه مطلب ...

بیایید داشته هایمان را قدر بدانیم!!


همیشه به یاد داشته باش:
درست زمانی که از وضعیت زندگیت شکایت میکنی،مردمانی هم هستند که
برای داشتن زندگی مثل تو و بودن به جای تو حاضرند به هر کاری دست بزنند...


قورباغه ها ...

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند .

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود ..
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی

بتوانند به نوک برج برسند .
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
"اوه,عجب کار مشکلی !!"
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ."

یا :
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ..

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد," خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو

انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا

کرده؟
و مشخص شد که...
برنده ی مسابقه کر بوده!!!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که

از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس:
همیشه....
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید

رسید !
و هیشه باور داشته باشید :
من همراه خدای خودم همه کار می تونیم بکنیم
این متن رو به 5 تا " قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید.
به اون ها کمی امید بدید!!
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی

دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت .
بعد از دو روز فردا هم دیروز خواهد شد.امروز روز خاصی نیست و من

هم دلیل خاصی برای نوشتن برای شما ندارم...من خبر جدیدی براتون

ندارم...حتی مشکلی که دربارش باهاتون درد دل کنم هم نیست...یا خبری

که از کسی دیگه ای باشه...ولی یکی از لحظه های شاد زندگی منه...چون

وقتیه که دارم به شما فکر می کنم...و دوست دارم این لحظه رو با شما

قسمت کنم ...خیلی از لبخند ها به خاطر یک لبخند دیگه بوجود اومدند ...

برای دنیا شما فقط یک نفرید؛ولی برای بعضی ها شما تمام دنبا هستید .

بادیه نشین و اسب اصیل

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد…
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…”
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد


چیدان.....

مدل موی علیرضا حقیقی

چهره و تیپ علیرضا حقیقی در جام جهانی مورد توجه فوتبالدوستان ایران و خارجی قرار گرفت. این توجه به شبکه‌های اجتماعی محدود نشده و بعضی آرایشگرها در تهران، مدل موی علیرضا حقیقی را به عنوان محصول ویژه‌شان تبلیغ می‌کنند.


حمیدرضا صدر؛ پایان خوش بینی مفرط مفرط!!!!!


سوت پایان. یک تیم پیروز. یک تیم شکست خورده. ولی نشانی از شادی وجود نداشت. بدوین تبریک گفتن و بدون در آغوش کشیدن و بدون فریادهای از ته دل. صندلی‌های خالی در سراسر بازی خاطرنشان می‌کرد که بسیاری از طرفداران هم حوصله تماشای این بازی را ندارند. ایرانی‌ها خوش‌بینانه راهی میدان شده بودند. روی کاغذ فرصت صعود برابرمان خودنمایی می‌کرد ولی خیلی چیزهای دیگر هم خودنمایی می‌کردند. مثلا این که فوتبال بوسنی برآمده از فوتبال یوگسلاوی چند پاره شده بهتر و قوی تر و کارآمد تر از فوتبال آسیایی‌ها است. تاریخ خاطر نشان می‌کرد تیم ملی ایران در تورنمنت‌ها همیشه برابر اروپای شرقی‌ها زانو زده. نهیب می‌زد کمی واقع بینانه نگاه کنید:

المپیک 1964: آلمان شرقی 4 – ایران صفر

المپیک 1964: رومانی یک – ایران صفر

المپیک 1972: مجارستان 5 – ایران صفر

المپیک 1976: لهستان 3 – ایران 2 و شوروی 2 – ایران یک

جام جهانی 1998: یوگسلاوی یک – ایران صفر

حسرت دو جانبه

وقتی قرعه کشی انجام شد بوسنیایی‌ها خوشحال بودند. آنها تصور می‌کردند در آخرین بازی شان برابر ایران با پیروزی راهی مرحله بعد خواهند شد. آنها برابر ایران پیروزی شدند، ولی راهی مرحله بعد نشدند. این اولین پیروزی بوسنی در جام جهانی بود. هر دو تیم با حسرت و افسوس به به بازی‌های قبلی‌شان می نگریستند. بوسنیایی‌ها به گل مردود اعلام شده ادین ژکو برابر نیجریه و ایرانی ها با ضربه پنالتی اعلام نشده برابر آرژانتین.

کاپیتان نکونام کجا بودی؟

گل مسی و گل ادین ژکو با شوت از راه دور از پشت محوطه جریمه وارد دروازه علیرضا حقیقی شد. از جایی که هافبک دفاعی ایران باید جلوی نواخته شدن ضربه‌ها را می‌گرفت. ولی کاپایتان نکونام غایب بود. جا مانده بود. کند بود. همه پس از قرعه‌کشی می‌دانستند مسی و ژکو قوی ترین اسلحه دو حریف هستند. می‌دانستند ضربات مهلکی می‌نوازند... و نواختند.

پیتنیچ در خط میانی قلب طپنده بوسنی در میانه میدان بود. هافبک رم در هر سه بازی نمایش خوبی را به رخ کشید و آغاز کننده حمله‌های پرشماری بود. او بود که با زدن گل دوم آرزوهای ما را بر باد داد و بازی را عملا تمام کرد. او بود که هرگز برابر مردان میانی ما تسلیم نشد.

خط حمله بی‌دندان

در خط حمله نیشدار نبودیم. مساوی با آرژانتین قلب ها را فتح کرد ولی برای صعود باید دروازه‌ها را باز می‌کردیم که نمی توانستیم باز کنیم. تک گل ما در جام جهانی را بازیکنی به ثمر رساند که تصور می‌کردیم: قوچان نژاد. ما به گل بیشتر در زمان کوتاهی نیاز داشتیم و ورود خسرو حیدری به جای مسعود شجاعی نشان داد کارلوس

 

ادامه مطلب ...

کمی باهم بخندیم!!!!!!!!!

دغدغه


فکرشو بکن، یکی از دغدغه‌های زندگی دخترا رنگ ناخوناشونه!
اونوقت من می‌خوام برم بیرون فقط چک می‌کنم یه‌وقت خشتکم پاره نباشه !!



سحرخیز


هیچ‌چیز رو چشم بسته نپذیرید! حتی سخنان بزرگان را، مثلا: «سحرخیز باش تا کامروا شوی» دروغه باور نکنین. دور و بر ما، سحرخیزها یا نانوا شدن یا کله‌پز!



پیرزن


پیرزنه دید عزراییل داره میاد، از ترس رفت تو مهد کودک نشست پیش بچه‌ها و شروع کرد به پفک خوردن! عزراییل نشست پیشش گفت چکار می‌کنی؟ پیرزنه با صدای بچگانه گفت: قاقا می‌خورم! عزراییل گفت پس بخور که می‌خوایم بریم دده!



بی‌حال


ﺍﺯ یه آدم بی‌حال ﺁﺩﺭﺱ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﻭﺭ رو می‌پرﺳﻦ، می‌گه: حالا نمی‌شه ﻧﺮﯼ؟!



شیرینی


آمریکاییه ﺑﺎ ایرانیه ﺑﺎ ﻫﻢ می‌رن ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ. آمریکاییه می‌بینه هیچ‌کس ﺣﻮﺍﺳﺶ نیست، ﺳﻪ ﺗﺎ شیرﯾﻨﯽ می‌ذﺍﺭﻩ ﺗﻮی جیبش ﻭ میاد بیرﻭﻥ. بعد ﺑﻪ ایرانیه می‌گه: ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺍﻳﻨﻪ حیله آمریکایی! ایرانیه می‌گه: ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ من هم ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﺯ ﻫﻨﺮ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯼ ایران ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪهم! ﺑﺮمی‌گرﺩﻥ داخل شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ. ایرانیه به ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭش می‌گه ﺳﻪ ﺗﺎ شیرﯾﻨﯽ ﺑﺪﻩ می‌خوﺍﻡ برات ﺟﺎﺩﻭگری ﻛﻨﻢ! شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭش ﻫﻢ سه تا شیرینی بهش می‌ده و ایرانیه هر سه تا رو می‌خوره. شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭش می‌گه: ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭﺵ؟ ایرانیه می‌گه ﺗﻮ جیب آمریکایی ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ، صحیح ﻭ ﺳﺎﻟﻢ پیدﺍشون می‌کنی!



چوب


طرف پدرش تو بستر مرگ بوده، می‌گه بیا بشین کنارم کارت دارم. بعد یه چوب می‌ده دست پسرش. پسره هم که می‌خواسته ذکاوتش رو نشون بده قبل از حرف زدن پدرش چوب رو می‌شکنه. پدره سکته می‌کنه، درجا می‌میره. مادرش می‌گه خاک بر سرت! این ساز نی از هفت نسل قبل دست به دست به پدرت رسیده بود!



اداره


تلفن شوهر به زن: نترس... من از پله‌های اداره افتادم و خانوم جهانپور منو که بیهوش بودم رسوند به بیمارستان! احتمال خونریزی مغزی هست و پای چپ و دنده راستم هم شکسته!
زن: خانوم جهانپور کیه؟!!



یارانه


ﺑﻪ مامانم می‌گم ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﭼﯿﮑﺎﺭ می‌کنی؟!
می‌گه ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﺎﮐﺖ می‌کنم ﯾﺎﺭﺍﻧﺖ ﻗﻄﻊ ﻧﺸﻪ!



آزمایش


دیروز رفتم آزمایش دادم، پولش شده 320 هزار تومن، به بابام که گفتم می‌گه فقط اگه تو چیزیت نباشه من می‌دونم و تو!



اسم



یارو و انگلیسیه همو میبینن، یارو میگه اسمت چیه؟ انگلیسیه میگه: باند هستم، جیمز باند. شما اسمت چیه؟ یارو میگه: مت هستم، حش مت.



دانشگاه


طرف می‌ره خواستگاری واسه پسرش. پدر عروس می‌گه: آقازاده دانشگاهم میرن؟ طرف می‌گه: مسافر گیرش بیاد چرا که نه!



لحن


فرق بین مردای قدیم و جدید؛
لحن مردها در قدیم: گستاخی مکن زن! طعام را بیاور.

اما اکنون: عسلم امشب ظرفا نوبت منه یا تو!

نقل از :دیدار وب

معامله شوخی بردار نیست

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!

به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف




داستانک.......

فوتبال ملی غیرت ایرانی


     بازی غیرتمندانه یوزپلنگان ایرانی برابر تیم ملی فوتبال آرژانتین شایسته تحسین هر ایرانی است پس به افتخار این عزیزان هورا هورا هورا



امشب اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران نزدیک به 2 ساعت چشم به قاب تلویزیون دوختند و از پای تلویزیون تکان نخوردند تا از نزدیک شاهد هنرنمایی فرزندان ایران در صحنه فوتبال باشند و برای تک تک انها هم دعا کردند و هم تشویق کردند و انها هم قدر این مردم را دانستند و در برابر یکی از مدعیان فوتبال جهان با ان همه ستاره قیمتی بازی جاودانه انجام دادند و نام ایران وایرانی را در سراسر گیتی بر سر زبان اوردند.

92 دقیقه تلاش این جوانان برای جلب نظر افکار عمومی در دنیا و توجه کردن مردم گیتی کار خارقالعاده ای بود که فقط بدست جوانان ایرانی رقم زده می شودواین افتخار بزرگ را به همه ورزشکاران و فوتبالیستها و بازیکنان تیم ملی و کادر فنی تبریک می گوییم .

                       دست همه شما را می بوسیم که ایران وایرانی را روسفید کردید.  


محصولات جدید ایران خودرو - محصولات جدید سایپا

چند هفته پیش اعلام شد که ایران خودرو به زودی دهها  محصول جدید عرضه خواهد کرد ولی زیاد خوشحال نشوید زیرا احتمالا محصولات آنها به صورت زیر خواهد بود:

پژو پارس با ABS

پژو پارس بدون ABSولی با یک ایربگ

پژو روآ با چراغ های جلوی اسپرت

پژو 405 با شیشه های برقی

پژو 405 با موتور پیکان و تودوزی قشنگ

پژو روآ با صندلی پژو 206

پژو 405 با موتور دوگانه سوز ولی فاقد کپسول گاز

پژو 206 با موتور پیکان

پژو 206 با صندوق عقب بزرگتر

و......


از طرف سایپا هم زیاد خوشحال نشوید زیرا لیست محصولات جدید از قرار زیر است:

پراید 132

پراید 133

پراید 134

پراید 135

پراید 136 

پراید 137

پراید 138

....

پراید 198

زانتیا با چهره زشت

زانتیا با چهره زشت تر

زانتیا با چهره خیلی خیلی زشت تر و به همین ترتیب تا آخر...



فرق دخترها و پسرها برای کشیدن پول از عابر بانک


پسرها

با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک
کارت رو داخل دستگاه میذارن
کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
پول و کارت رو میگیرن و میرن

دخترها

با ماشین میرن دم بانک
در آینه آرایششون رو چک میکنن
به خودشون عطر میزنن
احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن
در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
بلاخره ماشین رو پارک میکنن
توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
دنبال کارت عابربانکشون میگردن
کارت رو وارد دستگاه میکنن
توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن
کد رمز رو وارد میکنن
۲دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
کنسل میکنن
دوباره کد رمز رو میزنن
کنسل میکنن
دوست پسرشون رو صدا میزنن که کد صحیح رو براشون وارد کنه
مبلغ درخواستی رو میزنن
دستگاه ارور (خطا) میده
مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
دستگاه ارور (خطا) میده
بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن
انگشتاشون رو برای شانس رو هم میذارن
پول رو میگیرن
برمیگردن به ماشین
آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن
توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن
استارت میزنن
پنجاه متر میرن جلو
ماشین رو نگه میدارن
دوباره برمیگردن جلوی بانک
از ماشین پیاده میشن
کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمی‌ذار برای آدم
سوار ماشین میشن
کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
آرایششون رو توی آینه چک میکنن
احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن
مندازن توی خیابون اشتباه
برمیگردن
میندازن توی خیابون درست
پنج کیلومتر میرن جلو
ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا انقدر یواش میره

درسی که درس نشد

من همه چیز را گم می‌کردم. یا گم یا خراب. طلا و جواهر، عروسک، اسباب‌بازی. هر چیزی که به دستم می‌افتاد گازش می‌گرفتم، بی‌آنکه بفهمم چیست. یا لَت‌و‌پارش می‌کردم یا کارش را می‌ساختم! از کاغذ متنفر بودم؛ برای همین یک‌بار کل کتابی را خوردم! هیچ چیزی از دستم در امان نبود و خورده می‌شد. پدر و مادرم مرا «مخرب فوری» صدا می‌زدند و چون بسیار شلخته بودم، وقتی میهمان برایمان می‌آمد موقع شام مرا روبه‌رویش می‌نشاندند تا دفعه‌ی آخرش باشد. یک روز در کلاس دوم وقتی از مدرسه به خانه آمدم، مادرم شگفت‌زده نگاهم کرد و به آرامی گفت: «کارول». نگاه متحیری توی صورتش بود. «روپوشت کو؟» پایین را نگاه کردم و چشمم به کفش‌های چرم ورنی سگک دارم افتاد، یک شلوار چسبان سفید که سر زانویش پاره شده بود و یک پولیور یقه‌اسکی کتان سفید، اما کثیف. تا مادرم نگفت متوجه نشدم لباسم کامل نیست. من هم به اندازه‌ی او تعجب کردم؛ چون هر دو یادمان بود که من آن‌روز صبح روپوش پوشیده بودم. با مادرم تمام راه مدرسه را گشتیم؛ پیاده‌روها و زمین‌های بازی و سالن‌ها را جست‌وجو کردیم، اما روپوشی پیدا نکردیم.

زمستان همان سال پدر و مادرم برایم یک کت پالتوی پوست خز مصنوعی قهوه‌ای خریدند که کلاهی هم سر


 



  ادامه مطلب ...

ولادت حضرت صاحب الزمان (ع) مبارک



شد نیمه ی شعبان و جهان گشت جوان

از مقدم پاک آن ولی سبحان

آن پرده نشین کاخ وحدت امروز

بنمود رخ از پرده و گردید عیان

ولادت امام زمان(ع) مبارک باد

.

.

عصر انتظار، ولادتت را به جشن گرفته است، ای گل نرگس

چشمان منتظر ما، خیس از اشک شوق میلاد توست، مهدی زهرا

خجسته باد میلاد مولود نجات

.

.

مـژده‌ی آمـدنت قیمـت جـان می‌ارزد

تاری از موی تو آقـا به جهـان می‌ارزد

السلام علیک یا صاحب الزمان

بهترین هدیه به امام زمان عج ترک یک گناه است

.

.

بر منتظرین مژده بده منتظر آمد / از مهد بقا مهدى ثانى عشر آمد

ای منتظران گنج نهان می آید / آرامش جان عاشقان می آید

بر بام سحر طلایه داران ظهور / گفتند که صاحب الزمان می آید

میلاد امام زمان بر شما مبارک



ساندویچی (ارزش دوبار خواندن را دارد)

ایستاده ام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سر پایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت.

از مواقعی که خوردن ، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می جوی و می بلعی لذت ببری ، بیزارم.

به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معده اش را از بنزین پرکنی ، ماشین چنان لذتی می برد که اگر میتوانست چیزی بگوید حداقلش یک " آخیش " ! یا " به به " ! بود .

حالا من ایستاده ام توی صف ساندویچی فقط برای اینکه خودم را سیر کنم و بدون اخیش و به به برگردم سر کارم.

نوبتم که می شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا میگیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی .

می ایستم کنار ، زیر سایه یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده اند نگاه می کنم ، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می برند.

آقای فروشنده خندان صدایم می کند و غذایم را می دهد .

بدون آنکه حرفی از پول بزند.

با عجله غذا را سر پا و زیر سایه همون درخت می خورم انگار که قراره برگردم شرکت و شاتل هوا کنم ، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژ ه های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می روند .

می روم روبروی آقای فروشنده ی خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورد ام را به خاطر سپرده است .

میشود ۷۲۰۰ تومان

یک ۱۰ هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم می شوم .

۳۰۰۰ هزار تومان بر می گرداند

می گویم ۲۰۰ تومانی ندارم

می گوید اندازه ی ۲۰۰ تومان لبخند بزن !

خنده ام می گیرد

خنده اش می گیرد و می گوید : " این که بیشتر شد . حالا من ۱۰۰ تومان به شما بدهکارم " !

تشکر و خداحافظی می کنم و موقع رفتن با او دست می دهم

انگار هنوز هم از این آدم ها پیدا می شوند ، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است

لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می گویم : " اخیش ! به به " !





چیدان.........