صاحبه عربی
اطلاعات چندانی از خانم «صاحبه عربی» و فرزندانش در فضای مجازی منتشر نشده است؛ به نحوی که در برخی از گزارشهای خبری در مورد خانواده حسن روحانی در دوران انتخاب نیز، به این موضوع اشاره شده است.
اما بر اساس آنچه در کتاب خاطرات حسن روحانی نوشته شده «صاحبه در سال 1333
در سرخهی سمنان در یک خانواده مذهبی و سنتی به دنیا آمده و پدرش
عبدالعظیم عربی راننده مینیبوس بوده که بین سرخه و سمنان تردد میکرده
است».
اعظمالسادات فراحی
همسر «محمود احمدینژاد» در سال 1337 در منطقه رسالت تهران در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. او پدر و مادری با اصلیتی مشهدی دارد که او را برای تحصیل به دانشگاه علم و صنعت فرستادند؛ دانشگاهی که زمینهساز ازدواج او با رئیس دولتهای نهم و دهم شد.
زهره صادقی
همسر «سیدمحمد خاتمی» سال 1329 در قم در خانوادهای اصیل، ریشهدار و شناخته شده به دنیا آمد. مادرش خواهر امام موسی صدر و پدرش دکتر حجتالاسلام والمسلمین علی اکبر صادقی بود، پدر اهل علمی که 38 سال سابقه تدریس در دانشگاه شهید بهشتی را داشت و فروردین امسال دار فانی را وداع گفت.
عفت مرعشی
«عفت مرعشی» در سال 1314 در خانواده حجتالاسلام سید محمد صادق مرعشی به دنیا آمد. او که عضوی از فامیل بزرگ خانواده مرعشی و از نوادگان آیتالله سیدکاظم طباطبایی است، در سال 1337 با مهریه «مقداری باغ پسته» به همراه «آب» با علیاکبر هاشمی رفسنجانی ازدواج کرد.
عاتقه صدیقی (پوران رجایی)
«عاتقه صدیقی» یا «پوران رجایی» تنها همسر رئیس جمهوری است که در عرصه سیاسی کشور به صورت رسمی در قالب نماینده مجلس شورای اسلامی و عضویت در احزاب فعالیت کرده است.
پوران در سال 1322 در قزوین در خانوادهای متدین متولد شد، او در سال 1341 با شهید رجایی که نسبت فامیلی با او
داشت ازدواج کرد.
عذرا حسینی یا عذرا بنیصدر
«عذرا حسینی» هنگامی که در سالهای آخر دبیرستان بود با «ابوالحسن بنیصدر» که بعدها به عنوان اولین و بحثبرانگیزترین رئیس جمهور ایران بعد از انقلاب، انتخاب شد، ازدواج کرد.
بنیصدر در کتاب دو جلدی "درس تجربه" که انعکاسدهنده خاطرات وی است و در آبانماه 1380 در آلمان به چاپ رسیده در مورد ازدواجش میگوید "درصدد ازدواج بودم که خواهرم به من گفت در همدان در همسایگیمان که خانواده همسر کنونیام در آنجا اقامت داشتند و من هم با برادر ایشان با هم به مدرسه میرفتیم دختری است و... . به رسم ایران خواستگاری شد و ترتیب عروسی و ازدواج داده شد. عقد در همدان صورت گرفت ولی در تهران عروسی کردیم".
ابوالحسن بنیصدر و همسرش در 7 شهریور 1340 با یکدیگر ازدواج کردند و در پاییز 1342 برای ادامه تحصیل و زندگی به پاریس رفتند و سپس همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی به تهران برگشتند.
نقل با تلخیص از سایت پارسینه
بگذار زمــان روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای ســـمرقند نباشد
بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطــرود ز درگــــاه خداوند نبـاشد
بگذار گنــاه هـــوس آدم و حــــوّا
بر گردن آن ســـیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصـــه همــان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهـــت
آن وعده ی نادیــده کـه دادند نباشد
یک بار تـــو درقصــه ی پرپیـچ و خـم ما
آن کس که مســافر شد و دل کند نباشد
آشوب، همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تـــو لبخند نباشد
در تک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تــــو هر چند نباشد
من میروم و هیچ مهم نیست که یک عمر
زنجــیر نگـاه تــــو کـــــه پابند نباشد
وقتی که قرار اسـت کنار تــو نباشم
بگذار زمـــان روی زمین بـــند نباشد...
شاهزاده خانمی بود که علاقه بسیاری به لباس داشت. او تعداد زیادی لباس زیبا در جنس، طرح و رنگ مختلف داشت. هر یک از این لباسها منحصراً برای او طراحی و دوخته شده بود. شاهزاده خانم یک تیم ماهر از خیاطان مخصوص خود داشت.
یک روز شاهزاده به سرخدمتکار خود گفت: «بیشتر لباس های من از قسمت سرآستین دست راست، لکهدار و کثیف میشوند. فقط سرآستین راست بعضی از لباسهایم تمیز باقی میمانند. تعجب میکنم که چرا این گونه است؟»
سرخدمتکار هم از این موضوع بسیار تعجب کرده بود. او تصمیم گرفت تمام لباسهایی که سرآستین راستشان کثیف نمیشد را بررسی کند تا علت را بیابد. او از تمام خیاطها پرس و جو کرد تا سرآخر دریافت که تمام این لباسها توسط یک خیاط خاص دوخته شدهاند.
سرخدمتکار خیاط را احضار کرد. خیاط دختری بود که از این احضار سخت نگران شده بود که مبادا خطایی کرده باشد.
سرخدمتکار به دختر گفت: «شاهزاده خانم میگویند لباسهایی که تو میدوزی، سرآستین راستشان هنگام غذا خوردن کثیف نمیشوند در حالی که در تمام لباسهای دیگر کثیف میشوند. علت چیست؟»
خیاط گفت: «علت این است که دست راست شاهزاده یک اینچ از دست چپش کوتاهتر است. بنابراین من آستین راست را یک اینچ کوتاهتر میدوزم. با این کار، آستین اضافه ندارد و به پایین آویزان نمیشود.»
سرخدمتکار ابرویی بالا انداخت و دختر را نزد شاهراده برد و از او خواست که هر دو دست شاهزاده را مقابل او اندازه بگیرد. دختر اندازه دستان را گرفت و واقعاً یک اینچ اختلاف وجود داشت. تنها این خیاط به این تفاوت توجه کرده بود!
برای انجام کار خوب و باکیفیت باید به همه جزئیات توجه کرد.
ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﺵ..
ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﯽ!
ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ...
ﺍﮔﺮ ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮاهی
ﺭﺍﺳﺘﮕﻮ ﺑﺎﺵ...
ﺍﮔﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ
ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭ...
ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ!
یادمان باشد..
زندگی انعکاس رفتار ما است!
انعکاس من بر من..
پس حواسمان باشد
بهترین باشیم
تا بهترین دریافت کنیم!
می گویند برای کلبه کوچک همسایه ات چراغی آرزو کن، قطعأ حوالی خانه تو نیز روشن خواهد شد.
من خورشید را برای خانه دلتان آرزو می کنم تا هم گرم باشد و هم سرشار از روشنایی .
روزهای زمستانتان پر از ارامش و سلامتی⛄️⛄️⛄️
مربی مهدکودک میخواست چکمه های یه بچروپاش کنه ولی چکمه ها پای بچه نمیرفت بعدازکلی فشارو خم و راست شدن چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که بچه میگه این که لنگه به لنگست!
مربی با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد و این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی بازم بازحمتو بدبختی!! بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای بچه بکنه که بچه میگه این بوتها مال من نیست!!!
مربی یه نفس عمیق کشیدو سری تکون دادنو گفت آخه چی بهت بگم؟؟ دوباره با زحمت بوت هارو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت اینا بوتهای برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره امروزمیتونم پام کنم!
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ
کنه و دوباره این بوتهارو با بدبختی پاش کرد یک آه طولانی کشیدوگفت:خب حالا
دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن.
بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!
گودزیلا که میگن همینان
روزگاری خانه هامان سرد بود
تهیه ی نفت زمستان درد بود
یک چراغ والورو یک گرد سوز
زیر کرسی با لحافی دست دوز
خانواده دور هم بودن همه
در کنار هم میاسودن همه
روی سفره لقمه نانی تازه بود
روی خوش در خانه بی اندازه بود
عمر بعضی در صف کپسول رفت
بعضیا هم درصف نامرد نفت
گر برای مرد زن نامرد بود
صد تفاوت بین زن تا مرد بود
آن قدیما عاشقی یادش بخیر
عطر و بوی رازقی یادش بخیر
عصر پست و تلگراف و نامه بود
روزگار خواندن شه نامه بود
قلبهامان اندک اندک سرد شد
رنگ و روی زندگیمان زرد شد
تبلت و همراه و لب تابی نبود
عصر دلتنگی و بی تابی نبود
تنبلی دامان زنها را گرفت
مای بیبی مصرفش بالا گرفت
بینی خیلی کسا باطل شدند
باپروتز بعضیا خوشگل شدند
عصر ساکشن آمدو لاغر شدیم
در خیال خود چقد بهتر شدیم
میوه هم گلخانه ای شد عاقبت
آب هم پیمانه ای شد عاقبت
عصر نت شد عصر پی ام عصر چت
عصر ایرانسل فراوانی, خط
عصر آدم های بد _بی مایه_ شارژ
عصر تلخ خود فروشی با یه شارژ
عصر آقایان آرایش شده
عصر خانمهای پالایش شده
وای بر عصر تلخ بی کسی
عصر تلخ استرس...دلواپسی.
میدونید آواز قو چیه؟
قو ﭘﺮﻧﺪه ی ﺯﯾﺒﺎییست ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﺗﮏ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺒﻞ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻓﺮﻫﻨﮕﻬﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺍﻣﺎ ﻧﮑﺘﻪ ﻣﺘﻤﺎﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﻏﺎﺯﯾﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﮒ ﺁﮔﺎﻫﯽ
ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﻗﻮﻫﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﻫﯿﭻ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻟﺤﻈﺎﺕ
ﻣﺮﮒ، ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻬﺎﯼ ﺩﻧﺞ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﺧﺘﺘﺎﻣﯿﻪ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺁﻭﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻫﺪ.
ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻗﻮ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺟﻔﺘﮕﯿﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﺎ ﺍﺧﺮﯾﻦ ﺁﻭﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻣﯿﺪﻫﺪ .
ﻭ ﺍﯾﻦ “ﺁﻭﺍﺯ ﻗﻮ” ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻗﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻓﺮﯾﺒﻨﺪﻩ ﺯﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﯽ
ﺭﻭﺩ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺷﺐ
ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺰﻟﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺮ ﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺷﯿﺪﺍ
ﮐﺠﺎ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺮﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﯿﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺘﺎﺑﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻡ
ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍﺑﻤﯿﺮﺩ
ﭼﻮﺭﻭﺯﯼ ﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ
ﺷﺒﯽ ﻫﻢ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺯﮐﻦ
ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪﺍﯾﻦ ﻗﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎﺑﻤﯿﺮﺩ
تونل هابه ما آموختندکه حتی دردل سنگ هم
راهی برای عبورهست
تونل ها راست میگویند ؛ راه است ، حتی از دلِ سنگ!
" آنجا که راه نیست ، خداوند راه را می گشاید... "
دیدی نانوا چطور خمیر نان سنگک را پهن می کند و درون تنور می گذارد...
چه اتفاقی می افتد؟! خمیر به سنگها می چسبد!
اما نان هرچه پخته تر می شود، از سنگها جدا می شود...
حکایت آدم ها همین است؛
سختیهای این دنیا، حرارت تنور است...و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند...
و هر چه انسان پخته تر می شود سنگ کمتری بخود می گیرد...سنگها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من، خانه من، کارخانه من....
آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!
خوشا به حال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته می شود که به هیچ سنگی نمی چسبد!
تو در زندگی به چه چسبیده ای؟! سنگ وجود تو کدام است؟
زندگی درست مثل نقاشی کردن است;
خطوط را با امید بکشید, اشتباهات را با آرامش پاک کنید, قلم مو را در صبر غوطه ور کنید... وبا عشق رنگ بزنید...
ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم
هر جا که پا میذارم تو رو اونجا میبینم
یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود
قصهی غربت تو قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونههای خیسمو دستای تو پاک میکرد
حالا اون دستا کجاس اون دوتا دستای خوب
چرا بیصدا شده لب قصههای خوب
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یاد تو هرجا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
ترانهسرا: اردلان سرفراز
اگر مستضعفی دیدی،
ولی از نان امروزت
به او چیزی نبخشیدی
به انسان بودنت شک کن
اگر چادر به سر داری،
ولی از زیر آن چادر
به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن
اگر گفتی خدا ترسی،
ولی از ترس اموالت
تمام شب نخوابیدی.
به انسان بودنت شک کن
اگر هر ساله در حجّی،
ولی از حال همنوعت
سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن
اگر مرگِ کسی دیدی،
ولی قدرِ سَری سوزن
ز جای خود نجنبیدی ،
به انسان بودنت شک کن
یه
قنادی باز میشه … که فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،یه روز که
تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن ، یه گدای وارد شد و تموم
جیبهاشو گشت ،یه سنت پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده
!!!!
مدیر قنادی گفت : قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید
…پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا …
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟مدیر قنادی
شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، روی میز میذاشتین برای شیرین کردن زندگی ،جلوتون تعظیم میکردم
کاش می شد خاطری آرام داشت دور ازاندوه و درد
کاش می شد دل به دریا زد, برون انداخت ازاین کهنه تن هر حس زرد
کاش می شدزندگی راباز معنا کرد
کاش می شد آسمان را آبی آبی,دشت را سبز,ابرها را شاد و رقصان دید
کاش می شداز جهانی اینچنین زیبا مردمان جنگ راازشهر بیرون کرد
کاش می شدجاده هارا ساخت,شهرها رونقی بخشید همسان,خانه ها را نیز
کاش می شد فقر راازکوچه و پس کوچه های شهر بیرون کرد
کاش می شدخاطری آرام داشت ,دوستی راباز باورکرد,باز هم خندید
خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه
جای ِ مهتاب تو را ناز کنم گفتی نه
دست بردم بزنم پرده به یکسو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه
به سرم زد گل ِ گلدان ِ اتاقت بشوم
عطر ِ خود را به تو ابراز کنم گفتی نه
آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل ِ سیر برانداز کنم گفتی نه
زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی ِ تو را ساز کنم گفتی نه
آمدم حافظ ِ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن ِ شیراز کنم گفتی نه
زیر ِ آوار ِ سکوتی که به جانم می ریخت
لب گشودم سخن آغاز کنم گفتی نه
دلخور از تو به در ِ باز ِ قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم گفتی نه
شهراد میدری
مرد فقیری از بودا سوال کرد
چرا من اینقدر فقیرهستم؟
بودا پاسخ داد: چونکه تو یادنگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که ببخشم
بودا پاسخ داد: چرا!
معدود چیزهایی داری ........
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی وحرف خوب بزن
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی
یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی
فقر واقعی فقر روحــــی ست.
دل آدما خیلی ساده گرم میشود:
به یک دلخوشی کوچک ،
به یک احوالپرسی ساده
به یک دلداری کوتاه
به یک تکان دادن سر یعنی ، تو را می فهمم ..
به یک گوش دادن خالی ، بدون داوری و نظر دادن
به یک همراه شدن کوچک
به یک پرسش : روزگارت چگونه است ؟
به یک دعوت کوچک، به صرف یک فنجان قهوه !
به یک وقت گذاشتن برای تو
به شنیدن یک کلمه ؛ من کنارت هستم
به یک هدیه ی بی مناسبت
به یک دوستت دارم بی دلیل
به یک غافلگیری :
به یک خوشحال کردن کوچک
به یک نگاه .
به یک شاخه گل .
فقط همین
سخت نیست. ببخشید تا کائنات به شماببخشد.
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من راانتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر…
به خودم میبالیدم، دیگرنمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود.
میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری...
درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم…
اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه!
اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از
من سیرشده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم،
مرا رها کرد با زخم هایم، واو را برد...
من نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم...
میگویند این رسم شما انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و
وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش
رهامیکنید!
ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود... خشک می شود!