دفتر خاطرات

آدم های....

امام رضا


گوشه ی صحن دلم می لرزد
من و یک عالمه تردید، دلم می لرزد
بادی از سمت حرم قصد وزیدن دارد
بی سبب نیست که چون بید دلم می لرزد
لرزه افتاده به جان در و دیوار ولی
زلزله نیست، نترسید! دلم می لرزد...
می روم سمت حرم دست به سینه اینبار
دو قدم مانده به خورشید دلم می لرزد
هرچه از زائر خود دل ببری میچسبد
چقدر در حرمت دربه دری میچسبد
چقَدَر در حرمت مست زیاد است ببین
چقَدَر دور و برت دست زیاد است، ببین
زائرانت به کرامات تو عادت دارند
همه یک جور به این خانه ارادت دارند
یک نفر پول، یکی اشک، یکی انگشتر
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر

روزهامان همگی با کَرَمت می چرخند

زائرانت چقدر با عظمت می چرخند
ابر و باد و مه و خورشید همه رقص کنان
چند قرن است که زیر علمت می چرخند
تا قدم رنجه کنی بر سر ما یک عمر است
چشم هامان به هوای قدمت می چرخند
حاجیانی که به حج رفتنشان جور نشد
چه غریبانه به دور حرمت می چرخند
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم
یار در مشهد و ما گرد جهان می گشتیم.....شهادت امام رضا(ع) به  همه شیعیان تسلیت باد.

دوکوزه


پیرزن دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقدارى ازآب آن به زمین مى ریخت ، درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدوزن همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودکه فقط می توانست نیمی ازوظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد وازطریق چشمه باپیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد وگفت"" هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو روییده اند ونه در سمت کوزه,سالم؟""
اگرتو اینگونه نبودی این زیبایی ها طروات بخش خانه من نبود. طی این دوسال این گلها را می چیدم وباآنها خانه ام راتزیین میکردم.…
هریک ازما شکستگی خاص خودرا داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند.
"" باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی ""

عجایب قلب انسان

قلب انسان به طور معمولی در هر سال سی و شش میلیون و هفتصدو نودو دو هزار بار می طپد

انرژی که از قلب انسان در هردوازده ساعت منتشر می شود برای بلند کردن یک وزنه ی 65 تنی کافی است

سرعت خونی که قلب پمنپاژ می کند 7500 کیلومتر در ساعت سرعت دارد مسیر بین تهران و نیورک را در یک ساعت بپیماید

قلب در هر سال دو میلیون ششصد هزار لیتر خون را پمپاژ می کند که برای حمل آن حدود 81 تانکر بزرگ لازم است

ماهیچه های قلب جزء ضعیف ترین ماهیچه های بدن است پس چگونه چنین کار عظیم و سنگینی را انجام می دهند آن هم بدون استراحت

به راستی کدام فلز را می شناسید که سالی 36 میلیون بار به هم سابیده شود ولی از بین نرود

چه کسی به ماهیچه های قلب دستور داده است که شما حق استراحت ندارید؟


سبحان الله

کوچه ی بن بست

میون این همه کوچه که بهم پیوسته 
کوچه‌ی قدیمی ما کوچه‌ی بن‌بسته 

دیوار کاه‌گلی یه باغ خشک، که پر از شعرای یادگاریه 
مونده بین ما و اون رود بزرگ، که همیشه مثل موندن جاریه 

صدای رود بزرگ، همیشه تو گوش ماست 
این صدا لالاییِ خواب خوب بچه‌هاست 

کوچه اما هر چی هست، کوچه‌ی خاطره‌هاست 
اگه تشنه‌ست اگه خشک، مال ماست کوچه‌ی ماست 

توی این کوچه به دنیا اومدیم 
توی این کوچه داریم پا می‌گیریم 
یه روزم مثل پدربزرگ باید 
تو همین کوچه‌ی بن‌بست بمیریم 

اما ما عاشق رودیم مگه نه؟ 
نمی‌تونیم پشت دیوار بمونیم 
ما یه عمره تشنه بودیم مگه نه؟ 
نباید آیه‌ی حسرت بخونیم 

دست خسته‌مو بگیر تا دیوار گلی رو خراب کنیم 
یه روزی، هر روزی باشه دیر و زود 
می‌رسیم با هم به اون رود بزرگ 
تنای تشنه‌مونو می‌زنیم به پاکی زلال رود 

ایرج جنتی عطایی

هیچ وقت!!

ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﻧﮕﻮ:
۱ . ﺍﺯﺕ ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ . ۲ . ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ .
------
  ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻧﺸﻮ :
۱ . ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﺘﺸﮑﺮ . ۲ . ﻭﺭﺍﺝ .
------
  ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﻧﺸﮑﻦ:
۱ . ﭘﺪﺭ . ۲ . ﻣﺎﺩﺭ .
------
  ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ ﺭﻭ ﻧﮕﻮ :
۱ . ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ . ۲ . ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﻢ
------
  ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻧﮑﻦ:
۱ . ﺩﺭﻭﻍ . ۲ . ﻏﯿﺒﺖ .
------
  ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻦ :
۱ . ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭ ﺍﻋﺘﯿﺎﺩ . ۲ . ﺍﻣﻨﯿﺖ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ
------
  ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺴﭙﺎﺭ:
۱ . ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ . ۲ . ﺩﻋﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ
------
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭼﯿﺰ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﯿﺎﺭ:
ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﺖ ﺭﻭ . ۲ . ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺑﺖ .
------
  ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ :
۱ . ﻓﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ . ۲ . ﻣﻌﻠﻢ ﺧﻮﺏ .
------
  ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﺑﺒﻨﺪ:
۱ . ﺻﺪﺍﻗﺖ . ۲ . ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ .

جوان وشاد بودن مرد و زن نداره

زباله‌های ذهن

"کلید" آزمون

یک بار داشتم برگه هارو تصحیح میکردم..
به برگه ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت؛با خودم گفتم ایرادی ندارد.. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد.
از تطابق برگه ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم.
تصحیح کردم و 17/5 گرفت.. احساس کردم زیاد است؛ کمتر پیش می آید کسی از من این نمره را بگیرد..
دوباره تصحیح کردم 15 گرفت...
برگه ها تمام شد؛ با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود ...
تازه فهمیدم "کلید" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم
.
.
.
نکته :
١. اغلب ما نسبت به دیگران سخت گیر تریم تا نسبت به خودمان.
٢. بعضى وقتها اگه خودمون رو تصحیح کنیم میبینیم به اون خوبی که فکر میکنیم نیستیم.

خدایا

خدایا سرده این پایین
          از اون بالا تماشا کن...
          اگه میشه فقط گاهی
          خودت قلب منو"ها"کن
          خدایا سرده این پایین
          ببین دستامو می لرزه
          دیگه حتی همه دنیا
          به این دوری نمی ارزه
          تو اون بالا من این پایین
          دوتایی مون چرا تنها ؟
          اگه لیلا دلش گیره
          بگو مجنون چرا تنها؟!!
          بگو گاهی که دلتنگم
          ازاون بالا تو می بینی
          بگو گاهی که غمگینم
          تو هم دلتنگ و غمگینی
          خدایا...من دلم قرصه!!
          کسی غیر از تو با من نیست
          خیالت از زمین راحت
          که حتی روز،،،روشن نیست
          کسی اینجا حواسش نیست
          که دنیا زیر چشماته
          یه عمره یادمون رفته
          زمین دار مکافاته!!!
          فراموشم میشه گاهی
          که این پایین چه ها کردم
          که روزی باید از اینجا
          بازم پیش تو برگردم
          خدایا...وقت برگشتن
          یه کم با من مدارا کن
          شنیدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جاکن

ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ

ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ
ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ .
ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣ ﺎﺭ
ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ
ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ .
ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ
ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ
ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ
ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ
ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ
ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ
ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ
ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ
ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ .
ﻧﺠﺎﺭ ﺻﺒﺢ ﻛﻪ ﺁﻣﺪ
ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ ﻻﺷﻪﺀ ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ
ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ  ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ
ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ ...
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ
ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ
ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ﺍﺯﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ ﺑﺠﺎ .
ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﻛسی ﺍﺭﺯﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺭﻭﺑﺮﻭﻳﺶ
ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻭﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻛﻨﻲ .....
گاهی برو...گاهی بمان....

گاهی گریه کن...گاهی بخند..

گاهی قدم بزن...گاهی سکوت کن...گاهی رها شو...

گاهی ببخش...گاهی یاد بگیر.......

یا ایها الغریب





یک اربعین گذشته و زینب رسیده است

بالای تربتی که خودش آرمیده است

یا ایها الغریب  سلام ای برادرم

ای یوسفی که گرگ پیرهنت را دریده است

ازشهر شامِ کینه، رسیده مسافرت

پس حق بده که چنین داغدیده است

احساس میکنم که مادرم اینجا نشسته است

در کربلا نسیم مدینه وزیده است

بر نیزه بودی  و به سرم بود سایه ات

با این حساب کسی زینبت را ندیده است

این گل بنفشه های  تن و چهره ی کبود

دارد گواه ، زینبتان داغدیده است

توطعم خیزران و سنگ ها و خواهرت

طعم فراق و غربت و غم را چشیده است

آبی به کف گرفته و رو سوی علقمه

با آه می رود سکینه  و خجلت کشیده است

این دختر شماست  که خواستند کنیزیش ....

لکنت گرفته است و صدایش بریده است

نیزه نشین شد حضرت سقا  و اهلبیت

زخم زبان زهر کس و ناکس شنیده است

***

گفتی رقیه ... گفت نمی آیم عمه جان!

در شام ماند و شهر جدید آفریده است


یاسر مسافر

زندگی زیباست ...

کیستی؟؟؟؟؟

پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی؟  /  گفت: فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام
****
گفت: از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی؟  /  گفت: چون دارای شور و شوق فوق العاده ام
****
گفت: اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک؟  /  گفت: اهل شهر آباد و خوش آباده ام
****
گفت: خیلی شاد هستی، باده لابد خورده ای  /  گفت: هم از باده خور بیزارم، هم از باده ام
****
گفت: از جام وصال نازنینی سرخوشی؟  /  گفت: از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام
****
گفت: پس شاید قماری کرده ای، پولی برده ای  /  گفت: من در راه برد و باخت پا ننهاده ام
****
گفت: پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای؟  /  گفت: دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام
****
گفت: آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب؟  /  گفت: سرگرم نمازو سجده و سجاده ام
****
گفت: لابد ثروتی داری و دلشادی به پول؟  /  گفت: من مستضعف و مسکین مادر زاده ام
****
گفت: آیا راستی آهی نداری در بساط؟  /  گفت: خود پیداست این از وصله ی لباده ام
****
گفت: گویا کارمند ساده ای یا کارگر؟  /  گفت: بی کارم ولی از بهر کار آماده ام
****
گفت: بی کاری و بی پولی؟ پس این شادی ز چیست؟  /  گفت: یک زن داشتم، اینک طلاقش داده ام!

منطق ماشین دودی

باباهای خوب

باارزشترین دارایها

در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد که داستانی در مورد  آن هست که مردم آنجا  با  افتخار تعریف میکنند:
در سال 1140 شاه کنرد سوم شهر را تسخیر میکند و مردم به این قلعه پناه می برند وفرمانده دشمن پیام میدهد که حاضرهست که اجازه بدهد زنان و بچه ها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به  حمل آن باشند
قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی میدید هر زنی شوهرخودش را  کول کرده و دارد از قلعه خارج میشود ...!
زنان مجرد هم پدر یا برادرشان  را حمل میکردند..
شاه خنده اش می گیرد  اما خلف وعده نمی کند و اجازه میدهد بروند .
و این قلعه هم از آنزمان تا به امروز به نام  قلعه زنان وفادار شناخته میشود ...
اینکه با ارزش ترین چیز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود و اینکه اینقدر باهوش بودند و در نهایت رضایت  شاه  زندگی عزیزان خود را نجات دادند
دعاکنیم دراین روزگار نیز باارزشترین دارایهای ما خانواده وعزیزانمان باشند.

گله کردی

عالم ز برایت آفریدم، گله کردی*
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی*

گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی*

جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی*

گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بی منت من هم گله کردی*

با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از من گله کردی*

هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی*

صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی*

رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با این که نماز تو خریدم، گله کردی*

بس نیست دیگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!*

از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گله ات را، گله کردی




شاعر:؟؟؟؟؟ناشناس


ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !

ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !
ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ...
ﺑﺮﭘﺎ …
ﺑﺮ ﺟﺎ …
ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ،
ﻣﺎ ﺳﯿﺮﺁﺏ ﺷﺪﯾﻢ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ ،
ﻣﺎ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...
ﺍﮐﺮﻡ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﯿﺐ ﻭ ﺍﻧﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ
ﺳﺒﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺎﻥ ...
ﻭ ﮐﻮﮐﺐ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﺑﻮﺩ !
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ...
ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ
ﻃﯽ
ﮐﺮﺩﯾﻢ …
ﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻢ ﺷﺪﯾﻢ !
ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺖ !...
ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ
ﯾﺦ
ﺯﺩ !
ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ...
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺭﺩ !
ﻭ ﻣﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪﯾﻢ ،
ﺯﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ ،
ﭘﮋﻣﺮﺩﯾﻢ ...
ﻭ ﺧﺸﮑﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺁﺏ ﺷﺪ ...
ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ
ﻣﯽ
ﮐﻨﯿﻢ ،
ﺟﺰ ﺭﺩ ﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺵ ﺑﭽﮕﯽ ﻧﻤﯽ
ﯾﺎﺑﯿﻢ ،
ﻭ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﺟﺰ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ،
ﻃﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ !...
ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺘﻨﮓ " ﺁﻥ ' ﺭﻭﺯﻫﺎ " ﯾﯿﻢ ؟
ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ،
ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ
ﺑﻮﺩﯾﻢ !... ؟