-
قیمت هر انسان
چهارشنبه 26 شهریور 1393 18:35
چه کسی می گوید گرانی شده است؟دوره ی ارزانیست.دل ربودن ارزان دل شکستن ارزان.دوستی ارزان دشمنیها ارزان .آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانترقیمت عشق چه قدر کم شده است!کمتر از آب روان!و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت هر انسان
-
پند لقمان
دوشنبه 24 شهریور 1393 22:18
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان...
-
رمز بسم الله الرحمن الرحیم
چهارشنبه 19 شهریور 1393 18:25
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله...
-
شرط عشق
جمعه 14 شهریور 1393 16:01
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور...
-
در راهروی بیمارستان
پنجشنبه 6 شهریور 1393 22:47
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده، نگران و مضطرب. در انتهای کادر در بزرگی دیده می شود با تابلوی "اتاق عمل". چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود. مرد نفسش را در سینه حبس می کند. دکتر به سمت او می رود. مرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند. دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام...
-
خوشبختی
سهشنبه 4 شهریور 1393 17:36
از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا میتوان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانهای بزرگ داشتم بیگمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبختترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر... اگر... و اگر... اینک همه چیز داشت...
-
آسایشگاه مادر
یکشنبه 2 شهریور 1393 22:24
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت و گفت: اقا ببخشید،مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید. قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا...
-
دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم
جمعه 31 مرداد 1393 10:10
دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم: دروغ نگوییم، تهمت نزنیم، مؤدب باشیم، صادق باشیم، انتقاد پذیر باشیم، دیگران را آزار ندهیم، وجدان داشته باشیم، از کسی بت نسازیم، نظافت را رعایت کنیم، از قدرت سوء استفاده نکنیم، پشت سر کسی غیبت نکنیم، به عقاید همدیگر احترام بگذاریم، مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم، به قومیت و ملیت...
-
جوک ولطیفه
جمعه 17 مرداد 1393 17:54
زن و شوهر مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند و روی تخت غسالخانه گذاشت بودند تا تابوت بیاورند و تشیعش کنند، زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند ! گفتند : عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست نزدیک رفتند و گفتند : ای زن ، مرده را...
-
عشاق ناشناس
سهشنبه 14 مرداد 1393 17:08
ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ. ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ بینمان ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺯﻧﯿﻢ. ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍ شویم. ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ. ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯽ!» ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ و ﺑﺎﺯ ﺍﻭ...
-
هوش انگلیسی!!!!!
دوشنبه 13 مرداد 1393 17:19
یه روز یه ایرانی و یه انگلیسی میرن عطر فروشی ... بعد انگلیسیه میبینه فروشنده حواسش نیست یه عطر ورساچ بر میداره میذاره تو جیبش.... بعد میان بیرون به ایرانیه میگه : حال کردی؟؟ به این میگن هوش انگلیسی !! ایرانیه میگه بریم تو کار دارم .... وقتی دوباره رفتن تو مغازه ایرانیه به فروشنده گفت : میخوام برات شعبده بازی کنم !!!...
-
قصاب و سگ باهوش!
پنجشنبه 9 مرداد 1393 17:25
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و...
-
عید فطرمبارک
دوشنبه 6 مرداد 1393 06:48
یادمن باشد فردا دم صبح،جور دیگر باشم .بد نگویم به هوا،آب ،زمین... مهربان باشم،با مردم شهر وفراموش کنم،هرچه گذشت. خانه دل،بتکانم از غم وبه دستمالی از جنس گذشت،بزدایم دیگر تار کدورت از دل . یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق،سلامی بدهم وبه انگشت،نخی خواهم بست،تا فراموش نگردد فردا زندگی شیرین است ،زندگی باید کرد....
-
دست گرفتار در گلدان
شنبه 4 مرداد 1393 23:59
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن،...
-
فقط یک خاطره (بدون تعصب رنگ)
جمعه 3 مرداد 1393 18:02
-
حکایت چوپان دروغگو به روایت زنده یاد احمد شاملو(طنز) :
پنجشنبه 2 مرداد 1393 17:12
کمتر کسی است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: آی گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کسی مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان...
-
شعری در مورد مردم ستمدیده غزه
سهشنبه 31 تیر 1393 22:23
سلام آقا بیا سرت سلامت کربلا زنده شد سرت سلامت آقا بگو تا کی اسیر دردیم جوابگوی رخساره های زردیم آقا بیا زمین پر بلا شد این دفعه غزه مثل کربلا شد بیا بیبین شمر دوباره اومد یزید ملعون زمانه اومد آقا ببین با مادرا چی کردن بچه هاشونو تیکه پاره کردن حرمله ها دوباره تیر دارند بچه ها هم سراغ شیر دارند آقا بیا اینا خدا...
-
آلمایزر!!
دوشنبه 30 تیر 1393 00:11
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی. گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوههام تنگ میشه!» گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.» گفت:...
-
سم زدایی با آب لیمو
یکشنبه 29 تیر 1393 09:01
لیمو برای درمان بسیاری از بیماریها مفید است و سالهاست که انسانها در هنگام بیماری و برای درمان از لیمو و آب لیمو استفاده میکنند. لیمو دارای بسیاری از خواص است و قرنهاست که به عنوان میوه درمانگر برای سلامتی شناخته شده و برای جلوگیری از بیماری استفاده میشود؛ لیمو و آب لیمو برای دستگاه گوارش و کبد، سمزدایی از بدن،...
-
درس استاد!!
جمعه 27 تیر 1393 13:09
استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن . سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه...
-
قیمت الاغ
پنجشنبه 26 تیر 1393 22:24
مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کرد . تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زد . یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد . بلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کرد . ناگهان قاطر پیر با هر...
-
عشقی بزرگ در موجودی کوچک
چهارشنبه 25 تیر 1393 23:43
این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است : شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند . توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند . این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو...
-
مسافر اتوبوس
سهشنبه 24 تیر 1393 05:43
یکی از دوستام تعریف می کرد: "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین...
-
ماجرای همسر ناشنوا !
شنبه 21 تیر 1393 22:53
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است… به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای...
-
خانه ی دوست کجاست؟
چهارشنبه 18 تیر 1393 22:44
در فلک بود که پرسید خانه دوست کجاست؟ سوار آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بذر می آورد پس به سمت گل تنهایی می...
-
سگ باوفا
سهشنبه 17 تیر 1393 16:52
مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت به دنبالش حرکت میکرد برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز هم همین اتفاق...
-
40 نـکته شـگفت انـگیز درمـورد مـردم ژاپـن
شنبه 14 تیر 1393 16:59
1-آیا میدانید که دانش آموزان ژاپنی به همراه معلمان خود هر روز مدرسه خود را به مدت 15 دقیقه تمیز میکنند ؟ که منجر می شود به ظهور نسل ژاپنی که فروتن و مشتاق پاکیزگی است . 2-آیا میدانید هر شهروند ژاپنی که سگ دارد یک کیسه مخصوص مدفوع سگ با خود حمل میکند؟ بهداشت و اشتیاق به آن بخشی از اخلاق ژاپنی ها است. 3-آیا میدانید که...
-
بیایید داشته هایمان را قدر بدانیم!!
جمعه 13 تیر 1393 09:56
همیشه به یاد داشته باش: درست زمانی که از وضعیت زندگیت شکایت میکنی،مردمانی هم هستند که برای داشتن زندگی مثل تو و بودن به جای تو حاضرند به هر کاری دست بزنند...
-
قورباغه ها ...
جمعه 13 تیر 1393 09:28
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدند . هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ... و مسابقه شروع شد.... راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند . شما می تونستید...
-
بادیه نشین و اسب اصیل
سهشنبه 10 تیر 1393 22:41
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را...