-
معلم عزیزم
جمعه 12 اردیبهشت 1393 19:52
با آمدنت، هیچ تخته سیاهی، دیگر سیاه نبود ... وقتی نور در دست می گرفتی و روشنایی دانش را منتشر میکردی . خود را سوختی و ما را ساختی. از لوح کلاس تا لوح وجود، روسپیدی مان را از تو داریم. روزت مبارک ؛ معلم عزیزم گیله مرد........
-
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨیم
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 18:34
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ،ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ،ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮد ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﺩﺭﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ...
-
آدامس
شنبه 6 اردیبهشت 1393 23:21
عروس :خودت بگو خلافت چیه؟ داماد :فقط ادامس زیاد میجوم. آدامس !!!! حالا چرا آدامس میجوی ؟ بو سیگارو از بین میبره مگه سیگار میکشی؟ اره بعد از عرق حال میده مگه عرق میخوری؟ اره گیرایی تریاک رو زیاد میکنه مگه تریاک میکشی؟ اره از بیکاری بهتره مگه بیکاری؟ اره خوب همیشه که نمیشه دزدی کرد مگه دزدی هم میکنی ؟ نه بعد اینکه از...
-
مادر
شنبه 6 اردیبهشت 1393 23:05
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد ، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد. مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر در حالی که گریه میکرد ، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل...
-
بازاریاب
جمعه 5 اردیبهشت 1393 21:56
مدیر یک کارخانه کفش دوزی یکی از بازار یابهای خود را برای بررسی به یکی از سرزمین های دور فرستاد. او با مشاهده این که غالب مردم کفش به پا ندارند تعجب کرد و طی گزارشی به مدیر خود نوشت:اینجا فرهنگ کفش پوشی وجود نداشته و بازار مناسبی برای شرکت ما نیست اما بازاریاب دیگری از طرف شرکت از همان محل بازدید و در گزارش خود...
-
دوپیرمرد
جمعه 5 اردیبهشت 1393 21:55
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را...
-
دانشگاه استنفورد
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 16:56
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.» منشی با بی...
-
مادر بزرگ
جمعه 29 فروردین 1393 20:39
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل...
-
سه برادر
چهارشنبه 27 فروردین 1393 17:44
در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت. این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد. پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به...
-
تخته سنگ
دوشنبه 25 فروردین 1393 17:29
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ..... با وجود این...
-
مادر شوهر ...
جمعه 22 فروردین 1393 21:22
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند . عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تاسمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد ! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند...
-
سعادت را در کجا میتوان یافت؟
جمعه 22 فروردین 1393 09:44
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. بعد، بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید...
-
ﭘﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺪﻩ
چهارشنبه 20 فروردین 1393 18:25
پسره ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ : ﭘﻨﺞ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺪﻩ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ؟ ﭼﻬﺎﺭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ! ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ؟ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﻮﻧﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻣﻦ ﺳﯿﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﺪﻡ ! ﺑﯿﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺻﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﭘﺴﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﭘﻨﺠﺎﻩ...
-
قهوه مبادا
چهارشنبه 20 فروردین 1393 18:12
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم. بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند. و سفارش دادند: «پنجتا قهوه لطفاً. دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا.» سفارششان را حساب کردند و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟» دوستم گفت:...
-
کدخدا
سهشنبه 19 فروردین 1393 18:02
واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد. کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت: روزی که میخواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر! واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت. کدخدا گفت : راستش برنجی درکار نیست. آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم...
-
خودکشی
یکشنبه 17 فروردین 1393 23:17
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند: وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.... زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهنم تصور کردم.سپس اسید را به بینیم نزدیک کردم، و...
-
اسکناس 100 یوروئی
جمعه 15 فروردین 1393 20:46
درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند. ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس 100 یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذاردو برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود. صاحب هتل اسکناس 100 یوروئی را...
-
بازگشت کودکی
شنبه 2 فروردین 1393 18:52
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . " پیرمرد گفت : " من هم همینطور . " پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . " پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور " پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ." پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . " اما...
-
تبریک نوروز 93
پنجشنبه 29 اسفند 1392 09:57
چند ساعت دیگه بهار میاد و همهچیز رو تازه میکنه، سال رو، ماه رو، روزها رو، هوا رو، طبیعت رو، ولی فقط یک چیز کهنه میشه که به همه اون تازگی میارزه، «دوستیمون»! سال نو مبارک
-
شیشه یا آئینه
دوشنبه 26 اسفند 1392 17:17
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه میبینی؟» گفت: «آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.» بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟» گفت: «خودم را میبینم!» عارف گفت: «دیگر...
-
دلتو بتکون...
جمعه 23 اسفند 1392 21:51
دل تکونی از خونه تکونی واجب تره، دلتو بتکون، از حرفا، بغضا، آدما؛ دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد؛ از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود؛ از نفهمیدن اونایی که همیشه فهمیدیشون؛ دلتو بتکون از کوتاهی های خودت؛ اگه با یه ببخشید منم مقصر بودم یکی رو آروم میکنی، آرومش کن؛ دلتو بتکون ......
-
سمعک
جمعه 23 اسفند 1392 10:00
مردی متوجه شد که نمیتواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه سمعک فروشی مراجعه کرد و قیمت سمعک ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.» مردگفت: «میخواهم مدل یک دلاری را ببینم.» فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوشتان...
-
گنجشگک اشی مشی لب بوم ........
یکشنبه 18 اسفند 1392 23:15
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید؛من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و… خدا لب به...
-
خدای مهربون من . . .
جمعه 16 اسفند 1392 15:38
خدای مهربون من . . . در این هیاهوی زندگی . . . خودت کمک کن تا یادمون نره که تنها با یاد توست که آرامش می گیریم . . . و ببخش مرا . . . اگر صبحی را بی سلام به تو آغاز کردم . . . یا که بی شکرت در لحظات شادیم به یادت نبودم . . . و تو باز تمام گره های کور زندگیم را گشودی . . . نقل از: محبوبی
-
زخم عشق
پنجشنبه 15 اسفند 1392 22:49
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده...
-
کی بیشتر می فهمه!
دوشنبه 12 اسفند 1392 22:54
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟ داستانک
-
مرا بغل کن!!!!
دوشنبه 12 اسفند 1392 22:52
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:... مرا بغل...
-
یه روز یه ترکه.....
جمعه 9 اسفند 1392 09:08
یه روز یه ترکه یه روز یه ترکـــه میره جبهه ، بعد از یه مدت فرمانده میشه یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری - - - - - - - - - - - - - - -...
-
دیدار با دانش آموزان دبستان قره گل (فاروج)
چهارشنبه 7 اسفند 1392 17:00
امروز وقتی برای بازدید از آموزشگاه روستای بسیار زیبای قره گل عازم این منطقه به اتفاق همکاران محترم ذوقی و پاکدل می شدم تنها به تصور چهره ی دانش آموز عزیزی فکر می کردم که چند سالی است با سرطان خون مبارزه می کند.زیارت چهره زیبای این دانش آموز (نفر چهارم ایستاده از راست )که آرزوی پلیس شدن داشت سخت آشفته ام کرد . پسری درس...
-
دوران کمونیسم
دوشنبه 5 اسفند 1392 21:15
مردی از آلمان شرقی به سیبری فرستاده شد تا آن جا کار کند. این مرد میدانست که نامههایش را سانسورچیها میخوانند. به همین خاطر قراری با دوستانش گذاشت. گفت که اگر نامهای که از من می گیرید به جوهر آبی نوشته شده باشد یعنی آن چه که من در نامه نوشتهام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست. بعد از یک ماه، دوستانش...