وظیفه خودم میدونم که روز پدر را به:
پدر ژپتو
پدر پسر شجاع
پدر خوانده
پدر سوخته.. صدو یک پدرسگ خالدار
بابا لنگ دراز
باباطاهر
باباقوری
بیشین بینم بابا
علی بابا
و بابا نوئل
تبریک بگویم.
شب سردی بود.پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بودبه مردمی که میوه میخریدن
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت ها ی میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت
و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره
ببره خونه رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های
خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …
میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …
هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید .. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست
پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :
دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند !
صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان !
پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک
دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه
مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن
وبه هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ
توقعی اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش
جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی
گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی !
موضوع انشا: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟
دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم ...
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند ...
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود ...
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم ...
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام ...
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست...
زندگی همین حالاست...
"محمد صالح علاء"
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما
کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت،
من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی
هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند
او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که
ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد
خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند
لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو
راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی
پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
بازکن در که به غیر از تو مرا نیست پناهی
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
ادامه مطلب ...
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت
وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد
که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد
مى خواهم عاشقى را از تو یاد بگیرم...
که چنین بى وقفه در هر زمان و مکانى ؛
یادت نمى رود باید عاشقى کنى . . .
o
خدایا عاشقم گردان
موهایش تا کمرش آمده
سایه چشم پر رنگ
و رژ لبش چشم هر بیننده ای را خیره میکند
هر کس میبیندش
فکر میکند تازه از مجلس عروسی آمده
قیافه ی غرور آمیز به خود گرفته
اما در دل یک خواهش دارد
تمام این کار ها هم به خاطر آن کرده
خواهشش هم از مردان است
مردان پسران خواهش میکنم مرا نگاه کنید
من نیاز دارم
التماس میکنم
من حاضرم روزی یک ساعت جولوی آینه
با صورتم ور بروم
تا شما مرا نگاه کنید به من اعتنا کنید
جالب است قیافه ای که گرفته با این حرف نمیخورد ...
چه کرامت و احترامی دارد این زن ...
- - - - - --
دختر در خیابان را ه میرود
قیافه ای به خود نمیگیرد
چون نیازی به قیافه گرفتن ندارد
چادر مشکیش تمام حرف ها را میزند
چادرش خیلی چیز ها میگوید
میگوید من این زیبایی را به راحتی نشان نمیدهم
این زیبایی ارزش دارد
و چه کرامتی دارد این زن ...
"محمد کاظمی"
یه روز میشه منم میرم ، شما رو تنها میزارم
با هیئت ها با روضه ها، غصه هامو جا میزارم
یه روز میاد که بین تون، حرف و حدیث دلمه
یه روز میاد که پیشتون، یه مشتی خاک ُ گلمه
یه روز میاد صدای من، خاطره هارو میشکنه
یه روز میـاد ذکـر لبم، طعنه به مردم می زنه
اما بمونه یادتون، مجنون عالمین بـودم
با تموم بدیم ولی، من نـوکـر حسین بـودم
یه روزی دور من بودند، این کیه نوکر آقا
یه روزی منکرم شدند، این کیه کافر به خدا
یه روز میشه منم میرم حرفُ حدیث تموم میشه
بازم میاد روی لبا، هیچکی فلانی نمیشه
ولی بدونید آدم ها، از کسی من دم نزدم
تو هیئت ها حرفی به جزعشق محرم نزدم
میرم به پیش فاطمه، مهمون اربابم میشم
چیزی نمی خوام از شما روضه خونی کار منه
اگه همه برید چه غم، آخه حسین یار منه
ادامه مطلب ...