-
پیرمرد وبچه ها
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 15:33
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه...
-
مـا عــادت کـردیـم..
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 15:22
مـا عــادت کـردیـم... مـا عــادت کـردیـم وقـتـی تـوی خــونـه فــیـلم مـی بـیـنـیم ، تمام که شد و بـه تـیتـراژ که رسـید دسـتـگاه رو خـامــوش مــی کـنـیـم یـا اگــه تـوی ســیـنما بـاشــیم ســالـن رو تــرک مـی کــنـیم . مـا تـوی زنــدگـیـمون هـم هـیـچ وقــت کــســانی کــه زحــمـت هـای اصــلـی رو بــرای مــا می کشن نـمی...
-
کاریکاتوری که به حقیقت پیوست!/کاریکاتور
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 15:03
طرح جلد مجله فکاهیون در سال 65 که قرار بود در سال دو هزار به واقعیت بپیوندد ولی خیلی زودتر واقعی شد.
-
سبزه ای بر گوری
دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 14:54
آخرین باری که سبزه گره زده بودم بیست سال پیش بود . یک روز سیزده بود که با فک و فامیل از شهر کوچکمان بیرون زده و کنار قطور چای ( رودخانه قطور) در باغ با صفایی دور هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودیم . بعد از ناهار بود که مادرم منو به گوشه ای کشید و با نگاهی ملتمسانه و پر از عشق مادرانه ازم خواست که اون سال هم یه بار دیگه...
-
دروغ ریشه جامعه را خشک میکند
یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 20:14
برای سفر به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار...
-
خاطرات یک دختر دانشجوی دم بخت! (طنز)
شنبه 31 فروردین 1392 23:22
دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم. توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید. با اینکه از خندیدنش لجم...
-
استقبال از پدر
پنجشنبه 29 فروردین 1392 19:00
یادمه قدیما وقتی بچه تر از الانم بودم وقتی بابام میومد خونه از سر کار نزدیکای غروب بدو بدو میرفتم به استقبالش تا اگر خوراکی چیزی آورده ازش بگیرم یا وقتی ازش پول میخواستم میگفت برو ببین تو جیب کتم پول خورد هست وردار همیشه هم توی جیبش پول خورد بود اون موقع هم آلاسکا بود سه تومن بستنی قیفی بود 5 تومن میرفتم فوری بستنی...
-
کفشهای کهنه من
چهارشنبه 28 فروردین 1392 21:53
کفشهام اونقدر کهنه و ژنده شده بود که خجالت میکشیدم پام کنم برم مدرسه پدر رفته بود شهر تا کار پیدا کنه تا وضع زندگیمون روبه راه بشه اون روزا مامان خیلی غصه رفتن پدر به شهر رو میخورد و مامان و من و خواهرم تنها می موندیم کفش نو نداشتم تا پام کنم وقتی معلم صدام میکرد که برم پای تخته سیاه یه جوری وای میستادم که بچه ها کفش...
-
پیرمردی در پارک
چهارشنبه 28 فروردین 1392 16:21
روزی در پارک قدم میزدم پیرمردی را دیدم که در گوشه ای روی میز پارک نشسته و با دقت به اطراف می نگرد کنجکاو شدم! به کنارش رفتم گفتم: اجازه است بنشینم با خوشرویی گفت: بنشین عزیزم! پس از کمی درنگ پرسیدم :پدر جان به چه می اندیشی ؟ لبخندی زدو گفت:به کار دنیا! پرسیدم:چطور؟ گفت:به روبرویت نگاه کن. کودکان گرم بازی و شادی غافل...
-
عکس کعبه از بلندترین نقطه زمین/عکس
دوشنبه 26 فروردین 1392 15:36
نامه نیوز
-
یا فاطمه
یکشنبه 25 فروردین 1392 11:08
غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود پشت در جان علی مرتضی افتاده بود دست مولا بسته و بیت ولایت سوخته آیهای از سورۀ کوثر جدا افتاده بود گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل گوشواره من نمیدانم کجا افتاده بود دست قنفذ رفت بالا بازوی زهرا شکست پای دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود مجتبی در آن میانه رنگ خود را باخته لرزه...
-
داماد
یکشنبه 25 فروردین 1392 11:01
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند. یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد. فردا صبح یک...
-
ساندویچ فروش
شنبه 24 فروردین 1392 17:31
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا...
-
شکر خدا
پنجشنبه 22 فروردین 1392 21:24
روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباس های کهنه ی فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد.ماشین گران قیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا!چه می دید! پسرک...
-
معنای مرد بودن
پنجشنبه 22 فروردین 1392 21:08
وقتی زن به مرد گفت:(مدت هاست بچه ها میوه نخورده اند)مرد بی آنکه یک ریالی پول داشته باشد فوری لباس پوشید وگفت:(میوه چی چی می خواین؟)و از خانه بیرون رفت به میوه فروشی رسید و به میوه ها نگاهی کرد و سری تکان داد و به خانه برگشت. زن گفت:(میوه کو؟) مرد پاسخ داد:(میوه فروشی بسته بود).
-
ارتشی که برای مردن می جنگد نه کشتن
پنجشنبه 22 فروردین 1392 21:05
فرمانده خسته بود اینو می شد از لباس های پاره پاره، عضلات قوی زخمی و سیاهی صورت، رگ گردن ورم کرده و... فهمید اما محکم قدم ور میداشت. اومد و روی تخته سنگی نشست سرشو بلند کرد. همه سربازهاش مرده بودن بوی خون به مشام می رسید و صدای زجه و ناله، اما فرمانده مثل یک فاتح به میدان جنگ نگاه می کرد. بهم می گفت:((من به سربازهام...
-
گربه کره خر(طنز)
چهارشنبه 21 فروردین 1392 19:41
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از...
-
فانتزی های من
یکشنبه 18 فروردین 1392 23:10
یکی از فانتزیام اینه که یه پیرمرد پولدار تصادف کنه و من برسونمش بیمارستان و نجاتش بدم ، اونم با بچه هاش مشکل داشته باشه و تمام زندگیشو به نام من بزنه و بمیره ؛ وقتی بچه هاش منو پیدا میکنن که پولارو بگیرن ، همه پولارو بندازم جلوشون بگم بردارید نامردها ، اونی که با ارزش بود پدرتون بود … . . یکی از فانتزیام اینه که...
-
مرد فقیر
یکشنبه 18 فروردین 1392 18:20
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره...
-
شکی که انسان را عوض می کند
یکشنبه 18 فروردین 1392 18:15
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش نا پدید شده شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت و متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد و مثل یک دزد راه می رود و مثل یک دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برود لباسش را عوض کند نزد...
-
طراحی صنعتی به سبک ایرانی
شنبه 17 فروردین 1392 23:44
با این ظرف میتونی زرده را از سفیده تخم مرغ جدا کنی
-
دعا کردن و سیگار کشیدن
شنبه 17 فروردین 1392 23:40
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟» ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟» جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.» کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.» جک نتیجه را برای دوستش...
-
تـو فقـط پـا بـزن ...
شنبه 17 فروردین 1392 23:33
من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...! وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا...
-
طنز
شنبه 17 فروردین 1392 16:50
یه زمانی عطر میزدیم که بو بدیم الان عطر میزنیم که بو ندیم ! . . . بچه که به دنیا میاد بابا مامانش ۱۲ ماه کلی زحمت میکشن و خرج میکنن که بچه بتونه راه بره و حرف بزنه ۱۲ ماه دوم کلی حرص میخورن که بچه خفه شو ! بشین ! . . . آیا می دانید تاثیر جمله «این مکان مجهز به دوربین مداربسته می باشد» به مراتب بیشتر از جمله «عالم...
-
مادر ومعلم نقاشی(حتما بخوانید)
جمعه 16 فروردین 1392 10:44
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و...
-
خواجه ولقمان
جمعه 16 فروردین 1392 10:38
لقمان در آغاز، برده خواجه ای توانگر و خوش قلب بود. ارباب او در عین جاه و جلال و ثروت و مکنت دچار شخصیتی ضعیف و در برابر ناملایمات زندگی بسیار رنجور بود و با اندک سختی زبان به ناله و گلایه می گشود، این امر لقمان را می آزرد اما راه چاره ای به نظر او نمی رسید، زیرا بیم آن داشت که با اظهار این معنی، غرور خواجه جریحه دار...
-
درویش در جهنم
پنجشنبه 15 فروردین 1392 21:49
درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم! از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و… حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی...
-
عشق به کار
پنجشنبه 15 فروردین 1392 21:48
یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود، تعریف کرده است که: که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا...
-
بچه ببر
شنبه 10 فروردین 1392 15:34
سالها پیش ” در کشور آلمان ” زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ” ببر کوچکی در جنگل ” نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر...
-
کلک ماهی فروش
شنبه 10 فروردین 1392 15:29
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. یک مرد میانسال با یک لهجه شدید رشتی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه...