-
الهی
جمعه 9 فروردین 1392 16:31
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی کس به غیر تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی
-
مرگ دختر جوان به دست دوست پسر
جمعه 9 فروردین 1392 16:28
د ﺧﺘﺮﻩ ﺑﻪ دوست پسرش ﻣﯽ ﮔﻪ : برو ﻳﻪ ﻧﻮﺷﻴﺪﻧﻲ واسم ﺑﮕﻴﺮ ﭘﺴﺮﻩ: ﻛﻮﻻ ﻳﺎ ﭘﭙﺴﻲ دختره: ﻛﻮﻻ ﭘﺴﺮﻩ: دایت ﻳﺎ عادی دختره : دایت ﭘﺴﺮﻩ: ﻗﻮﻃﻲ ﻳﺎ شیشه دخترﻩ: ﻗﻮﻃﻲ ﭘﺴﺮﻩ: ﻛﻮﭼﻚ ﻳﺎ بزرگ دخترﻩ: اصلا ﻧﻤﻴﺨام واسم اب بیار ﭘﺴﺮﻩ: ﻣﻌﺪﻧﻲ ﻳﺎ ﻟﻮﻟﻪ ﻛﺸﻲ دخترﻩ: اب معدنی ﭘﺴﺮﻩ: ﺳرد ﻳﺎ ﮔرم دخترﻩ: ﻣﻴﺰنمتـــــــــــــــــا ﭘﺴﺮﻩ: ﺑﺎ چوب ﻳﺎ دمپای دخترﻩ:...
-
زندگی
جمعه 9 فروردین 1392 15:52
زندگی ، ارزش آنرا دارد که به آن فکر کنی ! زندگی ، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چوگل ، که بنوشی اش چو شهد ! زندگی ، بغض فروخورده نیست ! زندگی ، داغ جگر گـــوشه نیست ! زندگی ، لحظه دیدار گلی خفته در گهواره است ! زندگی ، شوق تبسم به لب خشکیده است ! زندگی ، جرعه آبی است به هنگامه ظهر در بیابانی داغ ! زندگی ، دست نوازش به سر...
-
روزی به نام تو ...
پنجشنبه 8 فروردین 1392 00:58
* مثال همیشه دوستت دارم .. نه کم ولی بیش چرا * گاهی اوقات دلم تنگ میشود .. و دلتنگی چه حس عجیبی است ! دلتنگ تو .. دلتنگ تمامی نفسهایت که بوی باران میدهد دلتنگ تو .. دلتنگ ترنم عجیب سرانگشتانت .. دلتنگ رنگ خوشایند پیراهنت و شاید دلتنگ تمامی نگاههایی که به کاغذها میکنی! فنجانی قهوه آماده من نشسته در کنار تو .. تو...
-
داستان عتیقه فروش
چهارشنبه 7 فروردین 1392 23:48
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسهای نفیس و قدیمی دارد که در گوشهای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن مینهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت: چند میخری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را...
-
ابلیس و فرعون
چهارشنبه 7 فروردین 1392 12:03
گویند ابلیس زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد ابلیس به او گفت هیچکــس می تواند که این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت نه ابلیس با جادوگری و سحر آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد فرعون تعجب کرد و گفت آفرین بر تو که استاد و ماهری ابلیس سیلی...
-
یک داستان کوتاه با یک پیام زیبا
سهشنبه 6 فروردین 1392 17:27
دختر بچه ای و پدرش در حال عبور از پلی بودند. پدر مضطرب بود پس به دختر ش گفت : عزیزم لطفا دست من را بگیر تا داخل رودخانه نیفتی . دختر بچه گفت: نه ، شما دست من را بگیرید. پدر با تعجب پرسید: فرقش در چیست؟ دختر جواب داد: تفاوت بسیار بزرگی وجود دارد، اگر من دست شما را بگیرم و اتفاقی برای من رخ دهد ، امکان دارد من دست شما...
-
بهاری
یکشنبه 4 فروردین 1392 12:59
برگ بیدم بی قراری میکنم سایه را چون آب جاری میکنم شاخ شمشادم خزانم غصه نیست در زمستان هم بهاری میکنم سرو هستم مست و آزاد و بلند در خزان طوفانی سواری میکنم کشتی نوحم در آن موج عذاب با مصیبت سازگاری میکنم گاه هم یک برگ خشک سایه ام با نسیمی بی قراری میکنم مثل یک پروانه پر سوخته گوشه ی خانه زاری میکنم همچو شمعی نیمه جان و...
-
امروز، امروز است ...
یکشنبه 4 فروردین 1392 11:17
امروز صبح اگر از خواب بیدار شدی و دیدی ستاره ها در آسمان نمی تابند ناراحت نشو حتما دارن با تو قایم باشک بازی میکنن پس با آنها بازی کن امروز هرچقدر بخندی و هرچقدر عاشق باشی از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش امروز هرچقدر دلها را شاد کنی کسی به تو خورده نمیگیرد پس شادی بخش باش امروز هرچقدر نفس بکشی جهان با مشکل...
-
هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز
دوشنبه 28 اسفند 1391 15:20
دو قدم مانده به خندیدن برگ یک نفس مانده به ذوق گل سرخ چشم در چشم بهاری دیگر تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تان
-
داستان واقعی عزرائیل در سی سی یو!
یکشنبه 27 اسفند 1391 22:26
به گزارش افکارنیوز ، چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و...
-
کمربند ( تقدیم به مادران سرزمین مادریم )
شنبه 26 اسفند 1391 23:55
تمام دارائیشو کنار بسته های خالی آدامس و شکلات روی زمین پهن کرد . با حساب پول هایی که باید به کلی فروش می پرداخت و کسر پول خرید دارو برای خواهر کوچکش 1550 تومان به اضافة 6 عدد بلیط برای برگشت به خانه باقی می ماند . لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست . بدون اینکه مثل هر روز تبلیغات اجناس مختلف فروشگاه ها که به مناسبت روز...
-
شد آنچه شد
شنبه 26 اسفند 1391 23:46
ستاره ها در شب مهتابی چشمک می زدند ماه به صورتشان می خندید آسمان با همان قلب بزرگ و مهربان و صاف و پاکش خوشحال بود و در دل خود می گفت : خداوندا این خانواده هیچگاه از هم دور نشوند . از دور خورشید هم با دیدن این زیبایی صدها بار خدا را شکر می گفت . نمی دانم چرا اما با خود فکر می کرد چون آسمان به خدا نزدیک تر است دعاهایش...
-
آشخور
شنبه 26 اسفند 1391 23:40
همیشه از آش متنفر بودم. ظهر امروز از شدت گرما ی جنوب رو به روی اتوبان بالای دکل نگهبانی در حال پست دادن بودم و احساس می کردم در حال آشخوردنم. در همین حال بودم که دختری از داخل پرادویی سفید در حال حرکت در اتوبان ، سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و با صدای بلند فریاد زد: آی آشخور، سلام !
-
بهارانه
جمعه 25 اسفند 1391 08:39
مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی این پیامی است که از دوست به یار آمده است شاد باشید در این عید و در این سال جدید آرزویی است که از دوست به یار آمده است
-
فکر بد
پنجشنبه 24 اسفند 1391 19:18
وسایلم رو با سرعت جمع کردم. خیلی عجله داشتم. سریع از کلاس زدم بیرون. داشتم تو راهرو می رفتم که به شدت با یه پسر برخورد کردم. جزوه ها از دستم افتاد. به روی خودش نیورد. خم شد و جزوه ها رو از روی زمین برداشت و مرتب کرد و بهم داد. راستش یکم شرمنده شدم ولی به قدری شوکه بودم که چیزی نگفتم. جزوه ها رو از دستش گرفتم و یه تشکر...
-
درس عبرت
پنجشنبه 24 اسفند 1391 19:07
مرد جوان ماشین خود را در کنار خیابان پارک کرد تا برای انجام کار های بانکی اش به بانک برود. موقع پیاده شدن از ماشین رفتگر پیری را دید که مشغول جمع کردن زباله ها از جوب اب است به طرف او قدم برداشت و در چند متری او ایستاد و به حالت تمسخر امیز گفت : پیر مرد خوب تمیز کن که لااقل مدرک بهترین رفتگر شهر رو بگیری پیر مرد سر...
-
تصاویرفعالیتهای پرورشی دبستان شاهد شهیدکریمی قوچان
سهشنبه 22 اسفند 1391 18:26
-
مروری دوباره بر فقر
سهشنبه 22 اسفند 1391 17:43
می دانید اولین جمله ای که ما دراول دبستان یاد می گیریم چیه؟ بابا آب داد بابا نان داد می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟ من می توانم بخوانم و بنویسم می دانید اولین جمله ای که ژاپنیها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟ من می توانم بدوم و این است که ما همیشه چشممون دنبال دست پدر است کار از...
-
چندش آورترین غذاهای جهان !! (+ تصاویر )+16 سال
سهشنبه 22 اسفند 1391 14:23
لطفا بعد از صرف غذا بازدید نمایید!!!!!!!!!!!! شاید با دیدن این عکس ها تعجب کنید چرا که این ها تصاویری از چندش آور ترین غذاهای دنیا می باشند به گونه ای که حتی نگاه کردن به این تصاویر هم حال انسان را بهم میزند! قهوه مدفوع گربه : پس از خورلندن قهوه به گربه مدفوعش را تصفیه می کنند! جیرجیرک و ملخ تخم نوعی مورچه بزرگ تخم...
-
صدها استاد داشته ام
دوشنبه 21 اسفند 1391 06:55
یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید : "مولای من! استاد شما که بود ؟ " حسن بصری پاسخ داد : ..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ." "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ " حسن کمی اندیشید...
-
تصاویر ارسالی دوست ارجمند آقای سروری از کویت
یکشنبه 20 اسفند 1391 16:38
مجتمع آموزشی وپرورشی ایرانیان کویت
-
دانلود موسیقی های زیبا
جمعه 18 اسفند 1391 23:22
برای دانلود موسیقی های زیبا وکم حجم روی ادامه مطلب کلیک کنید 1- علیرضا قربانی (رسوای زمانه) http://uploadtak.com/images/r6462_Ghorbani.mp3 2-محمد علیزاده (دلت با من) http://www.uploadtak.com/images/u836_Delet_Ba_Mane__Azam_.mp3
-
مال تو باشم
جمعه 18 اسفند 1391 18:35
اگر نمی توانم همیشه مال توباشم اجازه بده گاهی?زمانی ازآن توباشم اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن توباشم بگذار هروقت تومی گویی کنارتوباشم اگرنمی توانم دوست خوب وپاک توباشم اجازه بده دوست پست وکثیف توباشم اگرنمی توانم عشق راستین توباشم بگذارباعث سرگرمی توباشم اما مرا ترک نکن بگذار درزندگی تو,دست کم چیزی باشم
-
یک مشت نمک
پنجشنبه 17 اسفند 1391 12:58
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندنی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ” شاگردپاسخ...
-
درد دل های زن و مـرد ایـرانی. دو بار بخوانید
پنجشنبه 17 اسفند 1391 09:49
“درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش” پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟” سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!” در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود! در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود! زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی! ادامه مطلب.. در تاکسی...
-
دختر کوچولو
سهشنبه 15 اسفند 1391 21:15
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی...
-
مسابقه
سهشنبه 15 اسفند 1391 21:12
یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است...
-
پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها:
یکشنبه 13 اسفند 1391 23:47
پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها: ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا” بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید: اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره ۱ را فشار دهید. اگر میخواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره ۲ را فشار دهید. اگر میخواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره ۳ را فشار دهید اگر میخواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره...
-
گفتم-گفت
یکشنبه 13 اسفند 1391 23:23
....