-
کو باران؟
یکشنبه 13 اسفند 1391 22:48
باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر? کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست در دل تو? آرزو هست؟ کودک خوشحال دیروز ،غرق در غمهای امروز یاد باران رفته از یاد ،آرزوها رفته بر باد...
-
قرارنبود...سکوت...
یکشنبه 13 اسفند 1391 22:41
نمیدونم چی شد که اینجوری شد نمیدونم چند روزه نیستی پیشم اینارو میگم که فقط بدونی دارم یواش یواش دیوونه میشم تا کی به عشق دیدن دوبارت تو کوچه ها خسته بشم بمیرم تا کی باید دنبال تو بگردم از کی باید سراغتو بگیرم قرار نبود چشمای من خیس بشه قرار نبود هر چی قرار نیست بشه قرار نبود دیدنت آرزوم شه قرار نبود که اینجوری تموم شه...
-
دانستنی های ریاضی-ابتدایی
یکشنبه 13 اسفند 1391 17:15
شاید به درد خورد نام شکل محیط مساحت خط تقارن تعداد قطر مربع اندازه یک ضلع * 4 اندازه یک ضلع * خودش 4 2 مستطیل (طول + عرض) * 2 طول * عرض 2 2 متوازی الاضلاع (مجموع 2 ضلع متوالی)* 2 قاعده * ارتفاع ندارد 2 ذوزنقه متساوی الساقین مجموع 4 ضلع(اضلاع) مجموع دو قاعده*ارتفاع تقسیم بر2 1 2 ذوزنقه قائم الزاویه مجموع 4 ضلع(اضلاع)...
-
حل مسائل لاینحل
جمعه 11 اسفند 1391 23:24
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد.... مطمئن بود اگر مسأله ها را حل نکند ، نمره کلاسی اش را از دست می دهد . هیچیک را...
-
چه زود گذشت ....
جمعه 11 اسفند 1391 23:21
-
1000 سکه طلا
جمعه 11 اسفند 1391 23:19
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرا به اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود،...
-
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
جمعه 11 اسفند 1391 23:17
ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ... ... ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ... ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ... ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
-
یاد بگیریم...
جمعه 11 اسفند 1391 23:16
از حکیمی پرسیدند : انسان ها باید چه درسی از زندگی بیاموزند ؟ جواب داد : " گذشت را یاد بگیرند و بخشش را تجربه کنند " " یاد بگیرند هیچگاه خودشان را با دیگری مقایسه نکنند " " یاد بگیرند انسان غنی کسی نیست که بیشتر دارد ، بلکه کسی است که کمتر محتاج است " " یاد بگیرند اینکه دو شخص...
-
انسان بودن
جمعه 11 اسفند 1391 23:14
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی! قصه عشق "انسان" بودن ماست.
-
کدامین پل
جمعه 11 اسفند 1391 23:10
فقیر بدنبال شادی ثروتمند و ثروتمند بدنبال آرامش زندگی فقیر است.کودک بدنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر بدنبال سادگی کودک است.پیر بدنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است.آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت و آنان که مانده انددر دل رویای رفتن دارند...........!!!! خدایا!! کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد...
-
داستان دختر نابینا
جمعه 11 اسفند 1391 10:20
دختری در همسایگیم بود ، هر روز صبح هنگام خروج از خانه اش دستش را به درب منزل من میکشید و مرا بیدار میکرد و میرفت ! در ذهنم هزاران اندیشه جان میگرفت ، روزی تصمیم گرفتم از او بخواهم که دیگر مرا از خواب ناز بیدار نکند ؛ منتظر ماندم ، صدای قدم هایش که آمد درب خانه ام را گشودم و خیره ماندم چون هرگز نفهمیده بودم که او...
-
داستان قهوه زندگی
جمعه 11 اسفند 1391 10:18
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی ، هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند ، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند ! آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود! استا د شان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد ؛...
-
دیدار با دانش آموزان ساعی روستای خواجه ها زمستان 91
چهارشنبه 9 اسفند 1391 14:11
-
نیایشی ازجنس بندگی
شنبه 5 اسفند 1391 23:54
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من...
-
"ویولونیست"
جمعه 4 اسفند 1391 13:48
در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه...
-
امیرکبیر
دوشنبه 30 بهمن 1391 22:02
سال 1264 قمرى، نخستین برنامهى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبلهکوبى مىکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمىخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که...
-
مردی با این مهربانی و سخاوت
دوشنبه 30 بهمن 1391 21:51
تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند... . موبایل زنگ می زند، مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند. همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند! مرد: بله بفرمایید... زن: سلام عزیزم!... منم!... باشگاه هستی؟ مرد: سلام بله باشگاه هستم. زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی...
-
اجی مجی لا ترجی
یکشنبه 29 بهمن 1391 15:49
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر...
-
شکر نعمت ،نعمتت افزون کند کفرنعمت از کفت بیرون کند
یکشنبه 29 بهمن 1391 15:37
زندگی،یک نعمت است. امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم، به درگاه خدا زاری می کند....
-
داستان کوتاه فن زندگی
جمعه 27 بهمن 1391 20:22
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک...
-
آغاز به مردن
جمعه 27 بهمن 1391 20:17
به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر سفر نکنی , اگر کتابی نخوانی , اگر به اصوات زندگی گوش ندهی , اگر از خودت قدر دانی نکنی. به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خود باوری را در خودت بکشی , وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند. به آرامی آغاز به مردن میکنی اگر برده ی عادات خود شوی , اگر همیشه از یک راه تکراری بروی... اگر روز...
-
ﺣﮑﺎﯾﺖ استادوشاگرد
جمعه 27 بهمن 1391 20:14
ﺷﺒﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ، ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭ ﺗﻀﺮﻉ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ، ﺗﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ، ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ؛ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻠﺐ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ، ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :...
-
پندهای زندگی
جمعه 27 بهمن 1391 20:06
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت...
-
حکمت کارهای خدا
پنجشنبه 26 بهمن 1391 16:43
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد . سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد .... تا از خود و وسایل اندکش را...
-
دیوانگی و عشق
پنجشنبه 26 بهمن 1391 16:39
زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک! دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به...
-
سه پاکت نامه
پنجشنبه 26 بهمن 1391 16:22
آقای اسمیت به تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیر عامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره های 1 و 2 و 3 روی آنها نوشته شده بود به او داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت ها را به ترتیب شماره باز کن.» چند ماه اول همه چیز خوب...
-
مرد واسب اصیل
پنجشنبه 26 بهمن 1391 16:19
مردی،اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد . همه آرزوی تملک آن را داشتند . بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، امامرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند . بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را...
-
شــانـس خـود را امـتـحـان کـنـیــد
پنجشنبه 26 بهمن 1391 16:15
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد، در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم...
-
فرق زمین خوردن دختراو پسرا!!!!
سهشنبه 24 بهمن 1391 23:27
پسر در حال دویدن ... زااااارت (صدای زمین خوردن) رفیق پسر: اوه اوه شاسکول چت شد؟ خاک بر سرت آبرومونو بردی الاغ، پاشو گمشو! (شپلخخخخخ "صدای پس گردنی") یک رهگذر: چیزی مصرف کردی؟یکم کمتر میزدی خب ! یک خانوم جوان رهگذر: ایییییش پسر دست و پا چلفتیِ خنگ ! ________________ دختر در حال راه رفتن ... دوفففففففسک (زمین...
-
قربون کشورم ایران و سوژه هاش
سهشنبه 24 بهمن 1391 23:18