یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

کو باران؟


باز باران، با ترانه میخورد بر بام خانه


خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟


روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟


یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟


پس چه شد دیگر? کجا رفت؟


خاطرات خوب و رنگین


در پس آن کوی بن بست در دل تو? آرزو هست؟


کودک خوشحال دیروز ،غرق در غمهای امروز


یاد باران رفته از یاد ،آرزوها رفته بر باد


باز باران، باز باران میخورد بر بام خانه


بی ترانه ،بی بهانه، شایدم گم کرده خانه !


قرارنبود...سکوت...

نمیدونم چی شد که اینجوری شد


نمیدونم چند روزه نیستی پیشم


اینارو میگم که فقط بدونی


دارم یواش یواش دیوونه میشم


تا کی به عشق دیدن دوبارت


تو کوچه ها خسته بشم بمیرم


تا کی باید دنبال تو بگردم


از کی باید سراغتو بگیرم


قرار نبود چشمای من خیس بشه


قرار نبود هر چی قرار نیست بشه


قرار نبود دیدنت آرزوم شه



قرار نبود که اینجوری تموم شه


یادت میاد ثانیه های آخر


گفتی میرم اما میام به زودی


چشمامو بستم نبینی اشکمو


چشمامو وا کردمو رفته بودی


قرار نبود منتظرت بمونم


قرار نبود بری و برنگردی


از اولش کناره من نبودی



آخرش هم کاره خودت رو کردی


قرار نبود چشمای من خیس بشه


قرار نبود هر چی قرار نیست بشه


قرار نبود دیدنت آرزوم شه


قرار نبود که اینجوری تموم شه



سکوت...

 

حل مسائل لاینحل

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد....مطمئن بود اگر مسأله ها را حل نکند ، نمره کلاسی اش را از دست می دهد . هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود .

فکر می کنید که آن دانش آموز چگونه توانست این مسأله را حل کند ؟ او کاری را با موفقیت انجام داد که گمان می کردند غیر ممکن است ، در حالی که او باور داشت ممکن است . نه تنها باور داشت حل مسأله ممکن است ، بلکه باور داشت اگر مسأله را حل نکند ، نمره کلاسی اش را از دست می دهد . اگر او می دانست این مسأله حل نشدنی است ، هرگز پاسخی برایش نمی یافت .


1000 سکه طلا

آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.

زنى را دید که در خرابه مى گردد و

ادامه مطلب ...

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ

ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ،
... ...
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺕ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ... ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ... ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ


یاد بگیریم...


از حکیمی پرسیدند : انسان ها باید چه درسی از زندگی بیاموزند ؟

جواب داد : " گذشت را یاد بگیرند و بخشش را تجربه کنند "

" یاد بگیرند هیچگاه خودشان را با دیگری مقایسه نکنند "

" یاد بگیرند انسان غنی کسی نیست که بیشتر دارد ، بلکه کسی است

 که کمتر محتاج است "

" یاد بگیرند اینکه دو شخص میتوانند به یک چیز مشترک نگاه کننند

درحالیکه نظرات متفاوتی داشته باشند"

" یاد بگیرند این تنها کافی نیست که دیگران را ببخشند ، بلکه باید

 خودشان را نیز ببخشند "

" یاد بگیرند نمی توانند کسی را مجبور به دوست داشت خودشان کنند "

" بدانند کسانی هستند که آنها را بسیار دوست دارند اما یاد نگرفتند

چگونه این را نشان دهند و ابراز محبت کنند "

" یاد بگیرند بر اساس ظاهر یا شنیده ها در مورد کسی قضاوت نکنند "




انسان بودن


سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان

زیبا

 بخواند که نه از دوزخ

بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی!


قصه عشق "انسان" بودن ماست.

کدامین پل


فقیر بدنبال شادی ثروتمند و ثروتمند بدنبال آرامش زندگی فقیر است.کودک بدنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر بدنبال سادگی کودک است.پیر بدنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است.آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت و آنان که مانده انددر دل رویای رفتن دارند...........!!!! خدایا!! کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمیرسد؟؟؟!!!!!!!!!



دکتر شریعتی



داستان دختر نابینا

دختری در همسایگیم بود ، هر روز صبح هنگام خروج از خانه اش دستش را به درب منزل من میکشید و مرا بیدار میکرد و میرفت !

ادامه مطلب ...

داستان قهوه زندگی

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی ، هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند ، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند ! آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد ؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند …

ادامه مطلب ...

نیایشی ازجنس بندگی

 

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر
چیز ر آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود
من عاشق چشمت شدم…


جناب :مجتبی سلطانیان

"ویولونیست"


در یکی از روزهای سرد ماه ژانویه و در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی صبح زود که مردم آن منطقه که اکثرا یا کارگر معدن بودند و یا صاحب مشاغل سیاه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند٬ زنان و مردانی که تفریح و لذت در زندگیشان نامفهوم بود و به قول معروف آنها زندگی نمیکردند بلکه به اجبار زنده بودند تا ریاضت بکشند که نمیرندآن روز نیز آن مردم بینوا در حالی که خیلی هایشان کارگر روزمزد بودند و نمی دانستند آیا امشب هم با چند دلار به خانه بازمیگردند و یا باید با دست خالی به خانه های نکبت زده شان بروند و از فرزندانشان خجالت بکشند خود را برای روزی مشقت بار آماده می کردند که ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن باز ماند اکثرا آنها  با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه می شوند بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند و حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند به خاطراتشان فکر کردند

ادامه مطلب ...