یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

چگونه ازدواج نکردم


روزی دوستی از غضنفر پرسید: «غضنفر ، آیا تابه‌حال به فکر ازدواج افتاده‌ای؟» غضنفر در جوابش گفت:...
...«بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.»
دوستش دوباره پرسید: «خب، چی شد؟»

غضنفر  جواب داد: «بر خرم سوار شدم و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.»
غضنفر ادامه داد: «به شیراز رفتم؛ دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود.»
غضنفر  مکثی کرد و در ادامه گفت: «ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا بود و هم این‌که خیلی دانا بود و خردمند و تیزهوش. ولی با او هم ازدواج نکردم.»
دوستش کنجکاوانه پرسید: «چرا؟!»
غضنفر  لبخندی تلخ زد و گفت: «برای این‌که او خودش هم دنبال چیزی می‌گشت که من می‌گشتم!»

حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....

ادامه مطلب ...

ما کجای زندگی هستیم

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!

نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم

بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم

فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...

صلاح ما در چیست؟

در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت .

روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند :

ادامه مطلب ...

واقعا کی دیوانست


در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد.روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت:

ادامه مطلب ...

ســــلیمان و مورچه عاشق


ســــلیمان و مورچه عاشق


روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
 

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد


ارسالی:مجید حسن ابادی

حکایت وقت رسیدن مرگ...!

یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو

بذار واسه بعدا ...
 
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من

الان نوبت توئه ... مرده گفت :

حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره...
 
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ... مرگ وقتی

شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت

آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
 

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی

خستگیم در رفت ...

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به

جون گرفتن میکنم ...
 
نتیجه اخلاقی:
 

سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت... الا سر مرگ....

سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره... بیاییم با زنده ها هم ...


منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم که وقت


رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم.


ارسالی:مجید حسن ابادی


« خداوند از انسان چه می خواهد؟!...»

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

ادامه مطلب ...

نجوایی از مهدی اخوان ثالث با على موسى الرضا(ع)

اى على موسى الرضا! ای پاکمرد یثربى، در توس خوابیده! من تو را بیدار مى دانم.

زنده تر، روشن تر از خورشید عالم تاباز فروغ و فرّ و شور زندگى سرشار مى دانم

گر چه پندارند: دیرى هست، همچون قطره ها در خاک

رفته اى در ژرفناى خواب

لیکن اى پاکیزه باران بهشت! اى روح! اى روشناى آب!من تو را بیدار ابرى پاک و رحمت بار مى دانم

اى (چو بختم) خفته در آن تنگناى زادگاهم توس!

ـ (در کنار دون تبهکارى که شیر پیر پاک آیین، پدرت

آن روح رحمان را به زندان کشت) ـ

من تو را بیدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّه زرتار مى دانم

من تو را بى هیچ تردیدى (که دلها را کند تاریک)

زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشید است، در هر کهکشانى، دور یا نزدیک،

خواه پیدا، خواه پوشیده

در نهان تر پرده اسرار مى دانم

با هزارى و دوصد، بل بیشتر، عمرت،

اى جوانى و جوان جاودان،

اى پور پاینده!

مهربان خورشید تابنده!

این غمین همشهرى پیرت،

این غریبِ مُلکِ رى، دور از تو دلگیرت،

با تو دارد حاجتى، دَردى که بى شک از تو پنهان نیست،

وز تو جوید (در نهانى) راه و درمانى.

جاودان جان جهان! خورشید عالم تاب!

این غمین همشهرى پیر غریبت را،

دلش تاریک تر از خاک،یا على موسى الرضا! دریاب.

چون پدرت، این خسته دل زندانىِ دَردى روان کُش را،

یا على موسى الرضا! دریاب، درمان بخش.

یا على موسى الرضا! دریاب.


پایگاه خبری انعکاس

یا رضا (ع)

ای راهب کلیسا دیگر مزن به ناقوس

خاموش کن صدارا، نقاره می زند طوس

آیا مسیح ایران کم داده مرده را جان

جانی دوباره بردار با ما بیا به پابوس

آنجا که خادمینش از روی زائرینش

گرد سفر بگیرند با بال ناز طاووس

خورشید آسمان ها در پیش گنبد او

رنگی ندارد آری چیزی شبیه فانوس

رویای ناتمامم ساعات در حرم بود

باقی عمر اما افسوس بود و کابوس

وقتی رسیدی آنجا در آن حریم زیبا

زانو بزن به پای بیدار خفته در طوس

سید حمیدرضا برقعی

برنامه هفتگی خانم های تهرانی(طنز)!

شنبه

مرد(در تماس تلفنی قبل از رسیدن به منزل): دارم میام...راستی عزیزم! شام چی داریم؟

زن: ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم «فال قهوه روسی یخ زده» بگیریم. میگن خیلی جالبه، همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته «شوهرت واست یه انگشتر می خره» طرف رفته خونه و گفته و پس فرداش شوهره واسش انگشترو خریده. خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار!

ادامه مطلب ...

خدا

از تصادف جان سالم به در برده بود و می گفت

زندگی اش را مدیون ماشین مدل بالایش است

و خدا همچنان لبخند میزد



ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

شیطان می گوید:


  شیطان می گوید:

 

1. کسی که اذان را بشنود و به نماز نرود پدر من است

 

2. کسی که اسراف می کند برادر من است

 

3. کسی که پیش از امام به رکوع و کسی که بدون بسم الله شروع به نان خوردن می کند اولاد من است

 

4. کسی که این گفتار من را به کسی می گوید دشمن من است و کسی که نمیگوید دوست من است.

 

ضرب المثل های مشهدی


هَمسَیَه که از هَمسَیَه بر‌مِگِردَه مِگَه گوسَلَه‌ت پایِ سَگِمَه دِندون گریفتَه
همسایه که از همسایه بر می‌گردد می‌گوید گوساله‌ات پای سگم را دندان گرفته است

به جایی مُرُم که روی وا ببینُم نِه دِرِ وا
به جایی می‌روم که روی گشاده ببینم نه در گشاده

دیفال رَه یگ رویه کاگل کِردَن
دیوار را یک رویه کاهگل کردن
منظور: کار را فقط از یک جنبه در نظر گرفتن

مرد به پارو می اَرَه زن به جارو بِدَر مِنَه
مرد با پارو می‌آورد و زن با جارو بیرون می‌اندازد
منظور: مرد با زحمت مال می‌اندوزد اما زن بی‌ملاحظه خرج می‌کند

نِه خورده و نِه برده گیریفته دردِ گُرده
نه خورده و نه برده گرفته درد گرده
منظور: در کار دخالتی نداشته ولی همه زحمات و زیان‌ها متوجه او شده است

نِدار خرِه داش و مرده شور جمتاسه
ندار خری داشت و مرده‌شوی جام برنجی بزرگی
منظور: ندید بدید است

ماس بریزه جاش مِمَنَه دوغ بریزه جاش چی‌مَنَه؟
ماست بریزد جاش می‌ماند, دوغ بریزد جایش چه خواهد ماند؟


ارسالی:محمد مقدس

حسابگری

چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری 
  مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و غضنفر را نیز دعوت کرده
بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت
شدگان.غضنفر  از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب
دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.
غضنفر طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.
این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه    می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
...
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.


چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد


ارسالی:جعفر نقابی
   

رمز دوستی


یه روز ما همه با هم بودیم،ترک و رشتی و لر و اصفهانی،تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند...

به گزارش نامه به نقل از فردا، کمیل رضایی نویسنده وبلاگ موج وصل یار در آخرین پست وبلاگ خود نوشت:

یک روز یه ترکه...
اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما تو این مملکت آزاد زندگی کنیم

یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.

یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد

یه روز یه قزوینی یه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بود و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد

یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!!

و اینجوری شادیم
این از فرهنگ ایرانی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه آنقدر این ایمیل را بفرستیم و بخوانیم تا عادت های قجری در خندیدن به هموطن( آنکه در دیده ما جا دارد ) در ما بمیرد و با هم یکی باشیم مثل همیشه،مثل زمان های سختی و مثل زمان های جشن و افتخار

شاید فردا دیر باشد

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه

ادامه مطلب ...

آرزوی آهو خانم


یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.

روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:

آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

عکس, تصویر, داستان دقت در انتخاب همسر   بسیار آموزنده

ادامه مطلب ...

چانه نزنیم

در‎ ‎روم باستان، عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در‎ ‎نه کتاب نوشتند.سپس کتابها را به تیبریوس ‏عرضه کردند . امپراطور رومی پرسید‎ : ‎بهایشان چقدر است؟‎
سیبیل ها گفتند: یکصد سکه طلا‎
تیبریوس آنها را با خشم از‎ ‎خود راند سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قیمت همان صد‎ ‎سکه است‎ !
تیبریوس خندید و گفت:چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت‎ ‎دارد بهایی بپردازم؟‎
سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی‎ ‎مانده برگشتند و گفتند:قیمت هنوز همان صد سکه است‏‎ .
تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد‎ ‎و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد. اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده‎ ‎امپراطوریش را ‏بخواند‎ .
مرشد می گوید: قسمت مهمی از درس زندگی این است که با‎ ‎موقعیتها چانه نزنیم‎

زیبایی رایگان است

مردی‎ ‎در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها‎ ‎بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم ‏طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید‎ ‎و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش ‏دار و‎ ‎گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان‎ ‎پول گلدان ساده را می گیری؟‎
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته‎ ‎ام می گیرم. زیبایی رایگان است‎ . ‎
‎ ‎