یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

پسروپدر

پسری رفت پیش پدرش

به پدرش گفت:من عاشق  شدم

پدرش بهش خندید اوگفت:

هنوز گرسنگی نکشیدی

که عاشقی از سرت بپره

پسرهم به حرف بی ربط پدرش خندید

بالاخره پسرحرف دلش را به کرسی نشوند

بعد از گذشت زمانی به عشقش رسید

با هم ازدواج کردن

یه ماهی هم مهمونه سفره پدرش بود

بعد از یک هفته ای که افتاد تو خرج زندگی 

خشمگین وعصبانی رفت پیش پدرش

به پدرش گفت:

چرا زودترمنو از خواب قشنگم  بیدار نکردی 

پدرش خنده اش را باز تکرار کرد وگفت:

مگه با چشمم میشه شنید. 

اصل حرفم اینه:

میگن وقتی کسی عاشق میشه

گوشاش کر میشه . عقلش از کار میفته

وفقط چشماشه که خوب میبینه اونم فقط عشقشو

 پس چرا اونایی که به عشقشون میرسن 

 چشماشون دیگه نمیبینه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نرسیدن قشنگتر نیست ؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد