یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

خرید روزنامه و پول خرد

جان، دوست صمیمی جک، در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: «یک لحظه منتظر باش می‌روم یک روزنامه بخرم.»
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می‌کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت. جک از او پرسید: «چی شده؟»
جان جواب داد: «به روزنامه‌فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرش خیلی شلوغ است و نمی‌تواند برای کسی پول خرد کند. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می‌خواهم پولم را خرد کنم. واقعاً عصبانی شدم.»
جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه‌فروشی شکایت می‌کرد و غر می‌زد که او مرد بی‌ادبی است. جک در حالی که دوستش را دلداری می‌داد، حرفی نمی‌زد. جک بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه‌فروشی رفت. وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه‌فروشی گفت: «آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می‌خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می‌خواهم، می‌بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می‌گیرم.»
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می‌داد یک روزنامه به جک داد و گفت: «بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.»
وقتی که جک با غنیمت جنگی‌اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: «مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه‌فروشی در آنجا بود؟»
جک خندید و به دوستش گفت: «دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می‌بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد. ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی‌منطق می‌رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می‌شود.»


یکی بود....

گل های شب بو



گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند


دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند


در لباس خادمان مهربانت، آفتاب


صبح ها، صحن حرم را آب و جارو می کند


ماه هر شب کنج بست "شیخ حر عاملی"


یاد معصومیت آن بچه آهو می کند


یاد معصومیت آن بچه آهو ...یاد تو


کوچه های شهر را لبریز "یا هو " می کند


باد، هم مثل نگهبان درت... بدو ورود


غصه را از شانه های خسته، پارو می کند


عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت


هر که می آید حرم ... این عطر را بو می کند


×××

...خادمی می گفت که... آقا به وقت بدرقه


دست زائر را پر از گل های شب بو می کند




شعر مریم سقلاطونی برای امام رضا(ع)

معنویت اسبی

شاگردی که شیفته استادش بود تصمیم گرفت تمام حرکات و سکنات استادش را زیر نظر بگیرد. فکر می کرد اگر کارهای او را بکند فرزانگی او را هم به دست خواهد آورد. استاد فقط لباس سفید می پوشید، شاگرد هم فقط لباس سفید پوشید. استاد گیاهخوار بود شاگرد هم خوردن گوشت را کنار گذاشت و فقط گیاه خورد. استاد بسیار ریاضت می کشید و شاگرد تصمیم گرفت ریاضت بکشد و برای همین هم روی بستری از کاه می خوابید.
مدتی گذشت. استاد متوجه تغییر رفتار شاگردش شد. به سراغ او رفت تا ببیند چه خبر است. شاگرد گفت: «دارم مراحل تشرف را می گذرانم. سفیدی لباسم نشانه ی سادگی و جستجو است. گیاهخواری جسمم را پاک می کند. ریاضت موجب می شود که فقط به معنویت فکر کنم.»
استاد خندید و او را به دشتی برد که اسبی سفید از آن می گذشت. بعد گفت: «تمام این مدت فقط به بیرون نگاه کرده ای در حالی که در دیار معرفت امور ظاهری هیچ اهمیتی ندارد. آن حیوان را آنجا می بینی؟ او هم موی سفید دارد، فقط گیاه می خورد و در اصطبلی روی کاه می خوابد. فکر می کنی اهل معنویت است یا روزی استادی واقعی خواهد شد؟»

یکی بود........

قانون قورباغه!

بی شک بسیاری از شما قانون قورباغه را شنیده یا حداقل مصداق هایی از آن را تجربه کرده اید. برای آن دسته از دوستانی که اطلاعات کمی از این قانون دارند باید توضیح دهم که طبق نظر کارشناسان و دانشمندان اگر شما یک قورباغه را داخل آب در حال جوش یا داغ بیاندازید به محض تماس با آب وضعیت را نخواهد پسندید و فورا بیرون می جهد، ولی اگر همان قورباغه را در یک ظرف پر از آب سرد قرار دهید و آب را روی آتش بگذارید تا کم کم بجوشد قورباغه با اینکه احساس گرما خواهد کرد ولی زمانی از جوشیدن آب آگاه خواهد شد که جان خود را از دست داده و کاملا پخته است.
البته اشاره علمی این بحث بیشتر مد نظر نیست، حال آنکه با در نظر گرفتن این قانون به عنوان یکی از اصول زندگی جا برای بحث بسیار وسیع و قابل تامل می باشد.
برای طرح این قانون به عنوان اصل در زندگی به کتاب “دنبال قلبت برو” و مطلبی که راجع به این قانون گذاشته رجوع می کنم:
هدف از طرح این قانون چیست؟ زندگی مرحله به مرحله اتفاق می افتد. مثل این قورباغه ما هم ممکن است گول بخوریم و ناگهان خیلی دیر شده است! ما باید از اتفاقاتی که در اطرافمان رخ می دهد کاملا آگاه باشیم.
سوال! اگر شما فردا صبح با بیست کیلو اضافه وزن ناگهانی از خواب بیدار شوید، نگران می شوید؟

البته! فورا به اورژانس زنگ می زنید و می گویید: چاق شدم!!


اما اگه این اتفاق به آرامی بیفته چی؟ یک کیلو این ماه و یک کیلو ماه دیگر و … .
وقتی شما تو یه روز 10 دلار خرج کنید چه اتفاقی می افته؟ شاید چیز بزرگی نباشه برای یک روز، اما اگه فردا هم همین کار رو بکنید و پس فردا هم همینطور، چطور؟! البته! خیلی زود ورشکست می شید.
برای افرادی که ورشکست می شند، اضافه وزن می آرن، طلاق می گیرند، معمولا یک اتفاق ناگهانی بزرگ نیست - معمولا کمی امروز است و کمی فردا - و ناگهان یه روز… اون اتفاق می افته! و اون دسته افراد به خودشون می گن: چی شد؟
زندگی به تدریج پیش می رود. یک چیز به چیز دیگر اضافه می شود - مثل قطره های آب که صخره ها را سوراخ می کنند. قانون قورباغه به ما می گوید که شاهد چیزهای کوچک هم باشیم. هرروز از خودمان بپرسیم که “کجا میروم؟” آیا نسبت به سال پیش شادتر، قانونمندتر، پولدارتر و بهتر شده ام یا نه؟ اگر جواب منفی است باید روش زندگیمان را تغییر دهیم.

و یک چیز خیلی ترسناک این است که هیچ نقطه ثابتی وجود ندارد، یا پیشرفت می کنیم یا پسرفت!



وحدتی


دختر و عروس از دید مادر

از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟»
خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!»
پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟»
گفت: «اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است!»

از:یکی بود....

شما دینتون را فروختید و ما خریدیم.

بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار یک خانم بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.
اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی بشه ! بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید!
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطنم…شما دینتون را فروختید و ما خریدیم.»



ارسال:حسین توحیدی

کریم باستانی

تا به حال به این اندیشیده اید که چرا هرگز در هیچ گزارش یا رسانه خارجی در مورد اینکه بستنی ، این لیسیدنی پرطرفدار، در کجا و توسط چه کسی ساخته شد هیچ حرفی به میان نیامده ؟! جواب این سوال در کتاب `مردم دوران مشروطه` در قفسه های خاک گرفته کتابخانه ملی موجود است که نیز افتخار دیگری است برای ما ایرانیان .
داستان از اینجا شروع میشه که فردی به نام کریم باستانی ملقب به کریم یخ فروش پسر جوانی از شهر ری در بازار آن زمان (خیابان جمهوری امروز) بساط یخ فروشی داشت . یکی از مشتریان غالبا دائمی کریم کارمندان سفارت انگلستان در همان حوالی بودند . این مواجهه هر روزه کارمندان با کریم رابطه صمیمانه را بین آنها پدید آورد . کارمندان برای کریم که انگلیسی بلد نبود نام کریم یخی یا همان به گفته خودشان آیس کریم را برگزیدند . در اواسط درگیریهای دوران مشروطیت کریم برای جلب بیشتر مشتری اقدام به پخش یخ در بهشت مبادرت ورزید . و در همین دوران و برای اولین بار با مخلوط کردن شیر و یخ و زرده تخمه مرغ و گلاب و شیره ملایر اولین بستنی تاریخ بشریت را ساخت. که مورد استقبال اهالی بازار و همسر سفیر انگلیس قرار گرفت مغازه ای در همان حوالی توسط سفیر انگلیس به کریم اهدا شد که بر سر در آن به زبان انگلیسی اسم فامیل کریم ( باستانی ) bastani نوشته شده بود که ایرانی ها به اشتباه بستنی می خواندند . در زمان افتتاح فروشگاه سفیر انگلیس با گفتن :
we name it after you
اسم محصول را به احترام کریم آیس کریم گذارد
میرزا حسن‌خان مستوفی , مستوفی‌الممالک دوران مشروطیت ، در کتاب خاطراتش مینویسد این پدرسگ ( کریم باستانی ) لیسیدنیی ساخته است از سردابهای یزد سردتر ، از لب یار شیرین تر، از پنبه خراسان نرمتر. سالها بعد کریم با یکی کارمندان سفارت انگلیس به نام الیزابت بسکین رابینز ازدواج کرده و به انگستان و بعد از آن به امریکا مهاجرت میکند .
 

کش تنبان

 

 

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا توی اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه،

پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاط میزنه،

پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم
علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت.

نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ایی دارند و در سطوح بالای مدیریتی ، اقتصادی و.... قراردارند

ببینید کش تنبانشان!! به کجا گیر کرده

 

 

 

ایستگاه پیاده شدن

شاید مصداق بارز جمله ای که چندسطر پایین تر می خوانید

کسانی باشند که در یک مسافرت کوتاه یا طولانی با شما

همسفرند

اما حقیقت اینست که حتی همسر،

فرزند ،

نیز از این قاعده مستثنی نیستند که :

هم مسیر بودن ها

دلیل

هم دلی و همراهی نیست

وقتی ایستگاه پیاده شدن ها یکی نیست ...



"سادگی مقدس"

باقالی پلو با ماهیچه

چند وقت  پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقه‌ای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت می‌کرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومد و بزرگم شده. همینطور که داشتم صحبت می‌کردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.»
دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی می‌شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازی‌ها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم می‌میرم.رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.»
ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.»
گفت: «داداشمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.»
این و گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلم چی بود.

ماجرای اشک ریختن ها ی ستارخان

ستارخان نوشته بود:من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگه اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد ایران زمین میخورد...اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روزاشک ریختم.

حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم..بدون غذا.. بدون لباس.. از قرار گاه اومدم بیرون...چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش.. دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست پا رفت به طرف بوته علف...علف رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها رو خوردن... با خودم گفتم آلان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته...

اما... مادر کودک اومد طرفش و بچش رو بغل کرد و گفت : عیبی نداره فرزندم...

خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...

اونجا بود که اشکم در اومد

 

ویتامین دی(مطالعه بفرمایید)

چند وقت پیش یکی از دوستانم که دانشجوی دانشگاه ملبورن است، مطلبی را در مورد کمبود ویتامین دی گفت که جالب بود 
طبق گفته دکتر دانشگاه ملبورن،همه ی دانشجوهای ایرانی دانشگاه، دچار کمبود ویتامین دی هستند

و من یاد خاطره ای از یکی از دوستانمان افتادم که در ایران سالها دچار مشکل شدید پا درد و کمردرد بود و تنها با استفاده از مصرف ویتامین دی مشکلش کامل حل شده بود

 جالب اینجاست که هر وقت دچار کسلی و خستگی مفرط می شویم اولین چیزی که به ذهنمان می رسد، کمبود آهن یا مشکلات تیروئیدی است و معمولا کمبود ویتامین دی در نظر گرفته نمی شود


برای همین یک سری مطلب در موردش خواندم که خلاصه اش رابرایتان می نویسم

ویتامین دی برای داشتن استخوان ها و ماهیچه های محکم و سلامت کلی ضروری است

بهترین منبع طبیعی ویتامین دی اشعه ماوراء بنفش خورشید است (که متاسفانه علت اصلی سرطان پوست هم می باشد) اما با قرار گرفتن متعادل در معرض نور خورشید می توان از دریافت کافی ویتامین دی و عدم ابتلا به سرطان پوست اطمینان حاصل کرد.
 تنها 5-10 درصد از میزان ویتامین دی مورد نیاز را می توان از خوراکی ها بدست آورد.

کمبود ویتامین دی در زنان مشکل زا تر است.

 

علائم کمبود ویتامین دی


 افسردگی
 
تغییر خلق و خو

، تشدید سندرم پیش از قاعدگی  در زنان

- خستگی مفرط

- خواب آلودگی در طول روز

- ضعف ماهیچه ها

- مشکلات دیداری

- در کودکان ایجاد نرمی استخوان (ریکتز یا راشیتیسم) می کند و در بزرگسالان استیومالاسی

- کمبود ویتامین دی می تواند در ابتلا به سرطان روده بزرگ، سینه، تخمدان و مثانه نقش داشته باشد.

 

افراد با ریسک بالاتر برای کمبود ویتامین دی

 

- افراد با رنگ پوست تیره


کودکانی که با شیر مادر تغذیه میشوند (با اینکه شیر مادر بهترین غذا برای نوزادان است اما به میزان کافی ویتامین دی ندارد. و از انجا که جنین ویتامین دی را از بدن مادر دریافت می کند اگر مادر کمبود ویتامین داشته باشد نوزاد نیز دچار کمبود خواهد بود

- افراد بالای 50 سال (پوست و کلیه نمیتواند ویتامین دی کافی تولید کنند

- افرادی که بیشتر روز را در محیط های سر بسته به سر میبرند به دلیل شرایط جسمی یا کاری


افراد با شرایط یا بیماری های خاص که متابولیسم ویتامین دی را تحت اثر قرار میدهد (مانند چاقی، بیماری کبد پیشرفته، بیماری های کلیوی، بیماری هایی که باعث سوء جذب چربی میشود مانند cystic fibrosis و coeliac disease و بعضی داروها که ویتامین دی را از بین میبرد مانندrifampicin  و بعضی  anticonvulsantها)

 

تشخیص

تشخیص کمبود ویتامین دی با یک آزمایش خون امکان پذیر است

 

درمان

استفاده ازمکمل ویتامین دی3 
 قرار گرفتن در تابش نور خورشید

ویتامین دی کافی را نمی توان به تنهایی با رژیم غذایی بدست آورد. تنها بعضی خوردنی ها (مانند ماهی و تخم مرغ) به طور طبیعی حاوی ویتامین دی هستند. مارگارین و بعضی از شیرها هم افزودنی ویتامین دی دارند، اما  اغلب افراد تنها 5-10 درصد میزان ویتامین دی مورد نیازشان را از خوردنی ها بدست میاورند.

بهترین منبع طبیعی ویتامین دی اشعه ماوراء بنفش خورشید است، با قرار گرفتن متعادل در معرض نور خورشید می توان از دریافت کافی ویتامین دی.

برای اغلب افراد گرفتن اشعه یو-وی تنها چند باردر هفته  به مدت  15 دقیقه کفایت می کند تا میزان لازم ویتامین دی برایشان تامین شود. هرچند، افرادی که به طور طبیعی پوست تیره تر دارند 1 تا 6 برابر بیشتر از میزان میانگین باید آفتاب      بگیرند.

بهترین زمان هم برای آفتاب گرفتن زمانی هست که میزان اشعه ماورا بنفش کمتر باشه. از این سایتhttp://www.uvawareness.com/  میتونید میزان تابش این اشعه را در زمان های مختلف برای شهرتون پیدا کنید.

 

تا ۱۰سال دیگر هر خانواده ایرانی یک مبتلا به ام‌اس خواهد داشت

امیررضا عظیمی، دبیر علمی نهمین کنگره بین المللی ام اس که در تهران در حال برگزاری است، گفت: "طی ۱۰سال آینده در هر خانواده ایرانی یک نفر به بیماری ام‌اس مبتلا خواهد شد.

به گزارش خبرگزاری مهر، آقای عظیمی گفت که شهرهای تهران و اصفهان بیشترین شیوع ابتلا به این بیماری را دارند.

به گفته این متخصص، کمبود ویتامین دی می‌تواند در ابتلا به این بیماری نقش داشته باشد و یکی از راه‌های پیشگیری از آن، جبران کمبود این ویتامین است.

آمار دقیقی از تعداد مبتلایان به این بیماری در ایران منتشر نشده است، اما بر اساس آخرین اطلاعات وزارت بهداشت، بیش از ۴۰هزار نفر در ایران به بیماری ام‌اس مبتلا هستند

این بیماری یکی از شایع‌ترین بیماری‌های سیستم اعصاب مرکزی (مغز و نخاع) است و در اثر تخریب غلاف میلین ایجاد می شود

میلین غلافی است که فیبرهای عصبی را احاطه می کند و در انتقال سریع امواج عصبی نقش دارد

در حالت طبیعی با وجود این غلاف امواج عصبی به سرعت منتقل می شود و این امر موجب توانایی بدن در ایجاد حرکات هماهنگ و موزون است

در بیماری ام اس این غلاف عصبی به تدریج تخریب می شود و بدین ترتیب امواج عصبی از مغز به خوبی منتقل نمی شود

دوست عزیزم با مراجعه به پزشک و انجام آزمایش ویتامین دی از وضعیت سلامت خود مطلع شوید

 


ارسالی:حسین توحیدی

رکوردداران ورزشی در میان حیوانات

رکوردهای ورزشی حیوانات کدام‌اند؟ توانایی‌های حیوانات در عرصه‌های گوناگونی چون دو، پرواز، شنا و شیرجه چگونه است؟



یوزپلنگ
هیچ حیوانی سریع‌تر از یوزپلنگ نیست. یوزپلنگ می‌تواند تا ۱۲۰ کیلومتر در ساعت بدود و شکار را به دام اندازد. این حیوان ابتدا تا حد ممکن خود را به شکار نزدیک می‌کند و در زمان مناسب با سرعتی بالا به تعقیب او دست می‌زند و شکار را به دام می‌اندازد. یوزپلنگ اما فاقد استقامت کافی ‌‌است. این حیوان پس از چندصدمتر تعقیب یک آهو خسته می‌شود و از تعقیب دست برمی‌دارد.
 

آهو
استقامت آهو در دویدن بسیار بالاست. آهوها چابک هستند و می‌توانند مسافتی پنج کیلومتری را با سرعت ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر در ساعت بدوند. بدن این جانور خود را با چنین استقامتی وفق داده است. قلب آهو دوبرابر قلب یک گوسفند است. به همین جهت است که آهوها می‌توانند به راحتی از دست درندگان جنگل برهند.


 
دلفین
دلفین سریع‌ترین شناگر جهان است. این شناگران دریایی می‌توانند با سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت شنا کنند. سرعت سریع‌ترین انسان شناگر جهان شش تا هفت کیلومتر در ساعت است.
 

 
شترمرغ
هیچ پرنده‌ای سریع‌تر از شترمرغ نمی‌دود. شترمرغ می‌تواند ۷۰ کیلومتر در ساعت بدود. این پرنده می‌تواند نیم‌ساعت تمام با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت بدود. پاهای بلند و عضلات قوی و وجود فقط دو انگشت پا او را در دویدن پرسرعت کمک می‌کنند. این پرنده اما به‌رغم بال‌های بلندش نمی‌تواند پروازکند. شترمرغ برای پرواز بسیار سنگین است.
 


کرکس
هیچ پرنده‌ای نمی‌تواند به اندازه کرکس در ارتفاع بلند پروازکند. در سال ۱۹۷۳ میلادی یک کرکس در ارتفاع ۱۱ هزار و ۲۰۰ متری به هواپیمایی برخورد کرد. ارتفاع بلند پرواز کرکس در حالی است که پرندگان معمولا در ارتفاع ۱۰۰ تا ۲۰۰۰ متر می‌پرند.
 

 
پوما یا شیر کوهی

هیچ جانوری نمی‌تواند به اندازه شیر کوهی یا پوما به بالا بپرد. این جانور مهره‌دار از رده پستانداران، با بیش از ۵۰ کیلو وزن، می‌تواند حدود پنج متر‌و‌نیم بالا بپرد و بر شاخ درختی بنشیند. در میان حیوانات تنها دلفین‌ها می‌توانند بیش از پوما بپرند. رکورد آنها حدود هفت متر است. دلفین‌ها البته برای چنین پرشی مجبورند در آب چند دور بزنند و خود را برای پرش آماده کنند

مرغ پرزنبوری
کوچک‌ترین پرنده جهان مرغ پر زنبوری، پرنده زرین، یا مرغ مگس‌خوار است. این پرنده دارای وزنی در حدود ۸/ ۱ گرم و درازی ۵ تا ۷/ ۵ سانتی‌متر است. این پرنده کوچک مانند زنبور بسیار چابک و سریع است. مرغ پر زنبوری می‌تواند مانند بالگرد در حال پر زدن در یک نقطه بایستد.

 
نهنگ
هیچ پستاندار آبزی نمی‌تواند چون نهنگ به اعماق آب رود. این جانور که محل زندگی‌اش اقیانوس‌هاست، می‌تواند به عمق ۳۰۰۰ متری دریا رفته و یک ساعت آنجا بماند. این در حالی است که نهنگ‌ها برای تنفس به هوا احتیاج دارند. آنها می‌توانند اکسیژن زیادی در خون و ماهیچه‌ها ذخیره کنند. به هنگام نفس کشیدن از بالای سر نهنگ‌ها آب فواره می‌زند.


طلاق برنامه ریزی شده

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.»

از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.»

زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می‌گوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»

زن می‌پذیرد. مرد می‌پرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه‌ات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی‌.»

زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»

مرد با آرامی گفت: «آری.»

زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»

مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.»

نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»

پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می‌گفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می‌توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!»

پنج دقیقه

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت: «پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زیبایی» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است» و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد. مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: «سامی وقت رفتن است.»
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت: «بابا جان فقط 5 دقیقه، باشه؟»
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: «سامی دیر می شود برویم. ولی سامی باز خواهش کرد: «5 دقیقه، این دفعه قول می دهم.»
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: «شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم.»

تندیس ایرانی

تندیس ایرانی
دیدن غار ترسناک شاپور، از آن جا که راه ماشین رو ندارد، برای همه ممکن نیست و شاید این نوشته بتواند جبران این دشواری را بکند.
دهانه غار بر بلندای روستای شاپور
این غار در 25 کیلومتری شمال شهر کازرون و پنج کیلومتری شهر تاریخی بیشاپور است. روستای همجوار غار نیز شاپور نام دارد و غار کاملاً مشرف به دره بزرگ و بسیار سرسبزی است. تا حدود چهارصد متر پس از روستا می‏توان با خودروهای معمولی رفت و پس از آن شاید ششصد متر دیگری بتوان با خودروی دوگاردانه همچون چیپ و لندرور نیز رفت ولی دست آخر باید دست به دامن دو زانوی قدرتمند شد تا به دهانه غار برسیم. از آخرین جای ماشین رو، درست 2400 متر تا دهانه آن راه است. همه این مسیر، سربالایی و در جاهایی نیز پلکان‏های سنگی و بتونی است که در سال 1336 خورشیدی (1957 میلادی) ساخته شد. پیاده‏روی به طور معمول یک ساعت خواهد بود و اگر کوهنورد ورزیده باشید شاید 45 دقیقه هم بتوانید بروید.
در عمق تقریباً 20 متری دهانه غار، تندیس بزرگی از شاپور اول ساسانی دیده می‏شود که با گذشت حدود 1700 سال همچنان ابهت پادشاه قدتمند ساسانی را به نمایش می‏گذارد. این تندیس به پهنای تقریباً سه و بلندی هفت متر، بزرگ‏ترین تندیس ایرانی به شمار می‏رود. در ابتدا به نظر می‏رسد آن را از جای دیگری بدین مکان آورده باشند ولی با دقت بیشتر آشکار می‏شود که بر اثر تراشیدن یک ستون سنگی و کاملاً طبیعی موجود در غار پدید آمده است. سر تندیس کاملاً سالم ولی دو دست آن شکسته‌اند. برای مدت‏های طولانی و نامعلوم واژگون شده بود تا این که در سال 1336 خورشیدی توسط نیروهای ارتش در جای خود قرار گرفت و پاهای شکسته آن با بتون بازسازی شد. در همین سال، دو سنگ نوشته نیز در کناره‏های غار پدید آوردند. یکی از آن‏ها ترجمه سنگ نوشته شاپور در نقش رجب و دیگری توصیف بازسازی و برپاسازی تندیس شاپور پس از ۱۰۰۰ سال را شرح می‏دهد.
تندیس شاپور: نمایی از پشت
نمایی از درون غار
کسی تا کنون به پایان این غار ترسناک و بسیار بزرگ نرفته است
در خصوص جایگاه شاپور اول ساسانی (215 تا 272 میلادی) همین بس که وی توانست پس از درگذشت پدرش اردشیر بابکان –بنیانگذار امپراطوری ساسانی- قلمرو حکومت خویش را به چارچوب داریوش اول هخامنشی نزدیک کند، اگر چه سرزمین ایران هیچ گاه نتوانست به بزرگی زمان داریوش اول برسد. نکته دیگری که در زندگی شاپور برجسته می‏نماید، جنگ‏های وی با روم باستان و پیروزی‏های درخشان اوست که سرانجام در سال 260 میلادی طی نبرد اُدِسا -شمال انتاکیه در ترکیه امروزی- توانست والرین Valerian امپراطور رومی را به اسارت بگیرد. چنین رویدادی در طور چندین قرن جنگ‏های ایران و روم، تنها یک بار رخ داد. شاپور به مناسبت این پیروزی شگرف، دستور داد چندین نقش برجسته در استان فارس کنونی بتراشند تا شرح آن پیروزی را به آیندگان بدهد. در نماهنگی که خواهید دید این جلوه به نیکویی دیده می‏شود. در پایان برای همه شما گرامیان آروزی سالی خوش و خرم دارم.
پلکانی که در سال ۱۳۳۶ خورشیدی ساختند
نمای روستای شاپور از دهانه غار




حسین توحیدی

جملات خاطره انگیز بچه های دهه ۶۰

گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون یا کتابمون نقاشی می کشیدیم بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن …
.
.
زﻧﮓ آﺧﺮ ﮐﻪ میشد ﮐﯿﻒ و ﮐﻮﻟﻪ رو ﻣﯿﻨﺪاﺧﺘﯿﻢ رو دوﺷﻤﻮن و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدﯾﻢ زﻧﮓ ﺑﺨﻮرﻩ ﺗﺎ اوﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮی ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ از ﮐﻼس ﻣﯿﺪوﻩ ﺑﯿﺮون !
.
.
چند نفر می شدیم نفری یه چوب دستی بود و یه لاستیک موتور ، با هم مسابقه میدادیم !
.
.
مهیج ترین تفریح بعضیا مزاحمت تلفنی از نوع فوتی بود !
.
.
سلامتی دهه شصتی ها که ماشین کنترلی نداشتن ولی یه نخ دومتری به ماشین پلاستیکیشون میبستن و ذوق دنیارو میکردن که ماشینشون ۲متر عقب تر از خودشون راه میره …
.
.
به افتخار اون نسلی که ظهرها به زور میخوابوندنشون تا خرابکاری نکنن اما حالا باید ظهر به زور بیدارشون کنن …
.
.
یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود ، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها یا ضرب المثل یا چیستان !
.
.
دهه شصت :
یعنی شیفت صبح مدرسه آخر حال و شیفت بعد از ظهر ضدحال
یعنی عشق زنگ ورزش و با زیرشلواری مدرسه رفتن
یعنی بخاری نفتی و مکافات روشن کردنش
یعنی از این تمبر کوچیکا بسته ای ۱۰تا تک تومن
یعنی بوی نارنگی و سیب قاچ شده توی کیف
یعنی بستنی خوردن و تکرار “بستنیش خوشمزه تره مامان !”
یعنی ویدئو قاچاقی کرایه کردن و یواشکی دیدن
یعنی صف طولانی شیر ، از اون شیشه ای ها که خامه اولشو با انگشت پاک می کردیم !
یعنی ته کلاس بچه تنبلا ، ردیف جلو خرخونا
یعنی صدآفرین ، هزار آفرین ، کارت تلاش
یعنی زنگای اول ریاضی ، زنگای آخر انشا و تعلیمات مدنی
یعنی از این بستنی توپیا که شکل زی زی گولو بود
یعنی مشق شب نوشتن فقط با دوتا مداد : سیاه و قرمز
یعنی تلویزیون سیاه و سفید که فقط دوتا کانال می گیره
یعنی بوی رب گوجه همسایه توی حیاط ، لواشک پهن کرده تو سینی و سفره رو پشت بوم
یعنی کلاسی ۴۵نفر هر نیمکت سه نفر
یعنی میکرو ، سگا ، آتاری کرایه کردن ساعتی ۲۰تومن
یعنی دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، صفا ، صمیمیت ، عشق …
.

.

ما دهه شصتیا نسلی هستیم که در صورت بروز شیطنت بیش از حد با یک قاشق روی شعله ی اجاق گاز روبرو می شدیم !
.
.
اژدها :
حسنی کجا میری ؟
حسنی :
دارم میرم به مهمونی
خونه مادربزرگ
بخورم پفک نمکی
چاق بشم چله بشم
بعد میام تو منو بخور !
(تبلیغ قدیمی پفک نمکی در تلویزیون !)


اکسیر نماز

یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید : « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».
آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».
گفتم: « رئیس شما کجا است ».
گفت: « پشت این کوه جایگاه او است » .
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
« این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم ».
من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ ».
گفت: « درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ».
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
« مرا می شناسی؟ »
گفتم: « آری! »
گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق توبه و زیارت پیدا کرده‌ام .