یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

خروپف پیرمرد

پیرزن ازصدای خروپف هر شب پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگزنمی پذیرفت. شبی پیرزن آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند . اما صبح پیرمرد دیگر هرگز بیدار نشد و آن صدای ضبط شده لالایی هرشب پیرزن شد ...
قدر لحظات هر چند سخت کنار هم بودن رو بدانیم .
مادر مثل مداد میمونه هر لحظه تراشیده شدن و تموم شدنش رو میبینی.
اما پدر مثل خودکاره . شکل ظاهریش تغییر نمیکنه فقط یکدفعه میبینی دیگه نمی نویسه...
تا هستند قدرشونو بدونید...
به افتخارشون همه کپی کنید
اینم ب عـــشــــــق پدر و مادرمون. که به اندازه تمام دنیا دوستشون داریم

زندگی باید کرد

به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی......




فریدون مشیری

منزل خداست؟

منزل خداست؟

این منم مزاحمی که آشناست

هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است

ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست

شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است

به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟

الو ....

دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد

خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟

چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر

صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟

اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم

شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست

دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم

پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست

الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم

دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست

شانه هایت

سر بر وی شانه های مهربانت می گذارم


عقده ی دل می گشاید گریه ی بی اختیارم


از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم


شانه هایت را برای گریه کردن دوست


دارم دوست دارم


شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم


بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم


دوست دارم


خالی از خودخواهی من ،‌ برتر از آلایش تن


من تو را و.الاتر از تن ،‌ برتر از من دوست دارم


شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم


بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم


دوست دارم


عشق صدها چهره دارد ،‌ دست تو ایینه دارش


عشق را در چهره ی ایینه دیدن دوست دارم


در خموشی چشم ما را قصه ها وگفتگوهاست


من تو را در جذبه ی محراب دیدن دوست دارم


شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم


بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم


در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم


چله را در مقدم عشقت شکستن ، دوست دارم


بغض سرگردان ابرم ، قله ی آرامشم تو


شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم


دوست دارم


عمق چشمان تو این دریای شفاف غزل را


بی نیاز از این زبان لال گفتن دوست دارم




شعر:اردلان سرفراز

ﺟﻬﻞ ....


ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ

کاش می شد

کاش می شد درزمان عاشقی
عشق را درهرکجا فریاد زد
کاش می شد درشمارلحظه ها
عشق بی قید و قفس را یاد کرد
در حضورگرم و پرشوردو دست
لذت باهم شدن را یاد کرد
کاش می شد درکناریکدگر
ازحصاراین مکان آزاد شد
درکنارجاده های بی کسی
لحظه ها را یک به یک احساس کرد
کاش می شد دردل مرداب غم
شادی یک دل شدن را داد زد
بردرو دیوارهای قلبمان
عکس عشقی جاودان را قاب کرد

ارسالی:آقای جمشید شریفی

بن بست!!

به کوچه ای رسیدم

که پیرمردی از آن خارج می شد؛

به من گفت: نرو که بن بسته !

گوش نکردم، رفتم.

وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛

پیر شده بودم!

ارسالی:جمشید شریفی

از رگ گردن به من نزدیک تر

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش

سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب

برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ،اما میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

... هر چه میپرسیدم از خود از خدا

از زمین از اسمان از ابر ها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است

آب اگر خوردی جوابش آتش است 2

تا ببندی چشم کورت می کند

تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند

کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز ودر دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله

سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست 3

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر

از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا 4

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان در بارهی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر

قیصر امین پور


ارسالی از دوست عزیز جناب آقای جمشید شریفی

مشکوک!!!!

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ

روباه وخروس!!!!!!!!

خروس و شیرى باهم رفیق شده و به صحرا رفته بودند.شب که شد خروس برای خوابیدن روى یک درخت رفت و شیر هم پاى درخت دراز کشید. هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت بفرمائید پائین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانیم!
خروس گفت:همان طورى که مى بینى بنده فقط مؤذن هستم،  پیش نماز پاى درخت است او را بیدار کن روباه که تازه متوجه حضور شیر شده بود ،با غرش شیر پا به فرار گذشت.
خروس پرسید : کجا تشریف مى برید? مگر نمى خواستید نماز جماعت بخوانید? روباه در حال فرار گفت: دارم مى روم تجدید وضو کنم!!

کاش می شد..........

مانع پیشرفت!!

چه به کام و چه به نام و............


در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست

باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست

شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست

چشم میدوزم به چشمت،
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!

وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست

می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!

بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست...!
زندگی گاه به کام است و بس است
زندگی گاه به نام است و کم است
زندگی گاه به دام است و غم است

چه به کام و
چه به نام و
چه به دام،
زندگی معرکه همت ماست،.. زندگی میگذرد.. زندگی گاه به نان است و کفایت بکند
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن،
زندگی صحنه بی تابی ماست، ..

خداوندا تو میدانی ...

مقیم لندن

مقیم لندن بود.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
"مردم را با عمل خود به اسلام دعوت کنیم‬"
التماس دعا

تا که « آدم » باشیم

چون خون خدا بیا مسلمان باشیم

یا حد‌اقل شبیه سلمان باشیم

مولا ، سگ آستان نمی خواهد مرد !

او کرده قیام ، تا که « انسان » باشیم. 


ای مرثیه خوان ! گزافه گفتن کفرست

با لهجه ی دین ، خرافه گفتن کفرست

اسلام دو نور عترت و قرآن است

جز این ، سخنی اضافه گفتن کفرست


وقتی که حسین را تو « سین » می خوانی

در تعزیه ، روضه ی حزین می خوانی

یعنی که حماسه را غلط می فهمی

وقتی که ز کوه ، اینچنین می خوانی


ای دل شدگان ! حسین « عبدالله » است

گوینده ی « لا اله الا الله » است

هر کس که حدیث دیگری می گوید

سوگند به نور ! مشرک و گمراه است


‌‌‌‌‌‌‌ ای مرثیه خوان ، بیا مُکرّم باشیم

در بندگی خدا ، مُصمّم باشیم

اسلام ، غلام و سگ نمی خواهد مرد !

دین آمده است ، تا که « آدم » باشیم





نقل از:وبلاگ سوسیانگ

معشوق!!!

 

نمی دانم اگر بودم چه می کردم

 

به پایت خاک می بودم

 

نفس را پاک می دادم

 

نمی دانم اگر بودم چه می کردم

 

ولی شاید اگر بودم

 

عطش را سوز میدادم

 

زخشکی لب طفل ات

 

گل جان سوز می چیدم

 

کنون از درد می میرم

  

تو صدها قرن می مانی

 

برای عشق من کافی

 

که تو معشوق می مانی

دست مریزاد