یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

خداحافظ سال 94

ماهی قرمز توی تنگ بلور تن ظریفش رو هی به در و دیوار قفس شیشه ایش میزنه .....

حال منم مثل حال این ماهی قرمز کوچولو میمونه.نمیدونم چرا

همیشه لحظه های آخر سال یه اضطراب و دلتنگی عجیبی دارم.

 شایدم یه بغض کهنه

وقتی تیک تاک ساعت, شمارش معکوس تموم شدن سال کهنه رو شروع

 میکنه تازه یادم میاد چقـــــــــدر وقت تلف کردم چه

زودعمرم گذشت

 

و چه لحظه هایی رو از دست دادم ,دلم میخواد زمان متوقف شه و

 من بازم برگردم عقب وکارهایی روکه نکردم دوباره جبرانشون

 کنم

 

ولی زمان به سرعت میگذره ...نمیدونم چرا سال جدید اینقدر

واسه اومدن عجله داره ؟ ...

 

همه دور سفره ی هفت سین نشستیم توی دلمون داریم دعا

میکنیم ...به تک تک چهره ها نگاه میکنم

 

هر کس به یه نقطه ی نا معلوم خیره شده و داره زیر لب با

خودش و خدای خودش حرف میزنه چه صحنه ی قشنگی

 

یه نفس عمیق میکشم شاید بغضی رو که گلوم رو گرفته بتونم

قورت بدم ...

 

میگن لحظه ی تحویل سال دعاهات واسه سال نو براورده میشه

 

چشمام رو میبندم و روبروی خدا میشینم ...حالا موندم چی ازش

 بخوام که با ارزش تر از همه چی باشه ؟

 

من خیلی آرزو ها دارم که دلم میخواد همشون برآورده شه ولی

نمیدونم اگه قرار باشه یکی رو انتخاب کنم کدوم رو بگم ؟

 

وقت داره همین جور با سرعت میگذره الانه که سال تحویل شه و

من هنوز هیچ آرزویی واسه سال نو نکردم چشام هنوزبستس یاده

 خیلی چیزها افتادم

 

بازم یاد لحظه های از دست رفتم می افتم ...

 

میگم خداجون یه کاری کن سال دیگه همین موقع افسوس از دست

 دادن فرصت هام رو نخورم می شنوی خدا

 

میگم خداجون کمکم کن تو سال جدید از هیچ کارم پشیمون

نشم ...خدا جون یه کاری کن دلم همیشه شاد باشه وکسی دلم

 ونشکنه

 

خدایا ازت میخوام سال جدید یه سال پر از سلامتی واسه

دوستام و خانوادم باشه

 

همین طور دارم هر چی رو که به ذهنم میاد تند و تند به خدا

 میگم که یهو شیپور ورود سال نو نواخته میشه

 

یهو احساس میکنم چقـــدر دلم واسه سال کهنه تنگ شد...

 

همه میخندن و سال نو رو به هم تبریک میگن منم سعی میکنم

بخندم و خوشحال به نظر بیام ولی مگه این بغض لعنتی که داره

 گلوم رو فشار میده میزاره ؟

 

بابا از لای قران اسکناس های نو رو در میاره و عیدی

 میده...

 

عیدی دو نفر هر چقدر که باشه واسه آدم یه ارزش دیگه ای

داره آدم دلش میخواد همیشه اونها رو نگه داره ..عیدی مامان

 وبابا

 

 

گرمای اشک رو روی گونه هام احساس میکنم ...میرم بابا رو

میبوسم و عید رو بهش تبریک میگم

 

مامان رو محکم بغل میکنم و سرم رو روی شونه هاش میزارم

 

وای که بوی عطر مادر چقــــدر آدم رو آروم میکنه چقدرررر

زیاد ارومم...خدایا حالا فقط یه چیز ازت میخوام

 

اونم سلامتی عزیزامه که بدون اونها هیچ لحظه ای از زندگی برام

 لطفی نداره ....بدون اونا نفسام تنگ

 

خب اینم از اخرین صفحات دفتر سال 94

 دیگه کم کم داره این دفتر هم بسته میشه.

 

کاش میتونستیم برگردیم و تو صفحات خالی رو پر کنیم.

 

کاش میشد جاهایی که زشت خط خطی شدن رو پاک کرد و از اول

 نوشت...

 

و هزاران ای کاش دیگه... ممنون ازتک تکه همراهیتون ومحبتاتون

 سال خوب وپرازبرکت وخیرواستون ارزودارم دوستون دارم خیلی

 زیاد تودعاهاتون من وفراموش نکنید تا سال جدید به خدای

بزرگم می سپارمتون

 

کسی ازما نمی پرسه که بهارمون کجاست !

خنده ی سبز بهار کجای گریه های ماست ؟

کسی از ما نمیپرسه که کجای جاده ایم !

بین این همه سوار چرا هنوز پیاده ایم ؟

کسی نیس نشون بده نشونی ستاره رُ!

به دل ما یاد بده تولد دوباره رُ!

یکی باید واسه ما بهارُ معنا بکنه !

سفره ی گمشده ی هفت سین ُپیدا بکنه!

یکی باید بیاد و بگه بهار چه رنگیه !

بگه که تحویل سال چه لحظه ی قشنگیه !

یکی باید بیاد و سین سکوتُ بشکنه !

رمز قد کشیدنُ تو کوچه فریاد بزنه !

تقویم کهنه رو باید ببندیم !

بازم باید دروغکی بخندیم !

بهار داره پا میزاره تو خونه ،

قناریِ دلِ ما کِی میخونه؟

حرف تا عمل

مادر تنها کنج خانه نشسته بود و پسرک، بی‌توجه غرق در فیسبوک، این پست را گذاشت تا لایک جمع کند: «همه هستی‌ام مادرم.»
دخترک در لاین عکس کارگری پیر را گذاشت و زیرش نوشت: «پدرای زحمتکش چند تا لایک دارن؟»
همزمان پدر پیرش صدایش کرد: «دخترم ناهار آماده است.»
دختر داد زد: «من میل ندارم، صد دفعه نگفتم وقتی تو اتاقم هستم انقد صدام نکنید!»
پست دخترک کلی لایک خورده بود!
مرد تابلوی خاتم‌کاری شده زیبایی را که خریده بود روی دیوار نصب کرد. همسرش گفت: «زنگ زدی حال برادر بیمارت رو بپرسی؟»
مرد با عصبانیت گفت: «الان حوصله ندارم.»
روی تابلو خاتم‌کاری نوشته شده بود: «بیا تا قدر یکدیگر بدانیم.»


کفش

پسرک جلوی خانمی را می‌گیرد و با التماس می‌گوید: «خانم، تو رو خدا یه شاخه گل بخرید.»
زن در حالی که گل را از دست پسرک می‌گرفت، نگاه پسرک را روی کفش‌هایش حس کرد.
پسرک گفت: «چه کفش‌های قشنگی دارید!»
زن لبخندی زد و گفت: «برادرم برام خریده، دوست داشتی جای من بودی؟»
پسرک بی‌هیچ درنگی محکم گفت: «نه، ولی دوست داشتم جای برادرت بودم، تا من هم برای خواهرم کفش می‌خریدم.»

نقاشی

نقاش مشهوری در حال نقاشی یک منظره کوهستانی بود. آن نقاشی بطور باورنکردنی زیبا بود. نقاش آنچنان غرق هیجان ناشی از نقاشی‌اش بود که ناخودآگاه در حالی که آن نقاشی را تحسین می‌کرد، چند قدم به طرف عقب رفت. نقاش هنگام عقب رفتن، پشتش را نگاه نکرد که یک قدم به لبه پرتگاه کوه فاصله دارد.
رهگذری متوجه شد که نقاش چه می‌کند. رهگذر می‌خواست فریاد بزند، اما ممکن بود نقاش به خاطر ترس غافلگیر شود و یک قدم به عقب برود و سقوط کند. رهگذر به سرعت یک از قلموهای نقاش را برداشت و روی آن نقاشی زیبا را خط خطی کرد. نقاش که این صحنه را دید با سرعت و عصبانیت تمام جلو آمد تا آن رهگذر را بزند. اما رهگذر تمام جریان را که شاهدش بود برای نقاش تعریف کرد و توضیح داد که چگونه امکان داشت از کوه به پایین سقوط کند.
براستی گاهی آینده‌مان را بسیار زیبا ترسیم می‌کنیم، اما گویا خالق هستی می‌بیند چه خطری در مقابل ماست و نقاشی زیبای ما را خراب می‌کند. گاهی اوقات از آنچه زندگی بر سرمان آورده ناراحت می‌شویم اما یک مطلب را هرگز فراموش نکنیم: خالق هستی همیشه بهترین‌ها را برایمان مهیا کرده است.