یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم

دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:

دروغ نگوییم،

تهمت نزنیم،

مؤدب باشیم،

صادق باشیم،

انتقاد پذیر باشیم،

دیگران را آزار ندهیم،

وجدان داشته باشیم،

از کسی بت نسازیم،

نظافت را رعایت کنیم،

از قدرت سوء استفاده نکنیم،

پشت سر کسی غیبت نکنیم،

به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،

مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،

به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،

به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم و

در مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم....



نقل از:الموت 3

جوک ولطیفه

زن و شوهر


مردی مرده بود و او را غسل داده و کفن کرده بودند
و روی تخت غسالخانه گذاشت بودند تا تابوت بیاورند و تشیعش کنند،
زنش را دیدند که بادبزنی به دست گرفته
و کفن او را که از آب غسل مرطوب شده بود، باد می زند !
گفتند : عجب زن با مهر و محبتی که حتی بعد از مرگ شوهرش به فکر آسایش اوست
نزدیک رفتند و گفتند :
ای زن ، مرده را خیسی و خشکی و سردی و گرمی تفاوت نمی کند،
خودت را به رنج مینداز !
زن گفت : آخر، شوهرم وصیت کرده که تا کفنش خشک نشده، شوهر نکنم



بد زمونه ای شده


تو یخچال ما تنها ظرفی که صادقه ظرف پنیره . . . والا . . .
در قابلمه رو بر میداریم توش خیاره
ظرف حلوا شکری رو باز میکنیم توش پیاز داغه
شیشه مربا رو باز میکنیم توش رب گوجس
بطری نوشابه رو باز میکنی توش عرق نعناس
بد زمونه ای شده بــــد


هاپوکومار


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺳﺮ ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﻗﻠﻢ ﺩﻋﻮﺍﻣﻮﻥ ﺷﺪ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺩ زد: ﭼﺘﻮﻧﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿن ﺭﻭ ﺳﺮﺗﻮﻥ، ﻣﮕﻪ ﺷﻤﺎ ﺳﮕﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮا ﺍﺳﺘﺨﻮﻥ ﺩﻋﻮﺍ می‌کنید؟؟

ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎﺗﻮﻧﻪ!!

ﻣﻦ :|

ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ :|

ﺑﺎﺑﺎﻡ :|

ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺑﺎﻡ :|

                                                                            هاپوکومار




واکنش کودکان ب کتک در ایران و خارج:

خارج:جیغ...داد...گریه...افسردگی...روانپزشک

ایران:مادره تا سر حد مرگ بچه رو کتک میزنه اونوقت اون بچه برمیگرده میگه:هه هه هو هو اصلنم درد نداشت





یارو ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺯﯾﺎﺩ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ ﻭﺍﺳﻪ
ﭘﻮﺳﺘﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ … ﻣﯿﮕﻪ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺩﺍﺭﻩ !؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﯿﺰﻧﻤﺖ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﮐﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﯽ …!




ﯾﺎﺭﻭ ﺷﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ TV ﻣﯿﺪﯾﺪﻩ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺁﺏ ﺳﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ
ﺯﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻪ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﻣﯿﮕﻪ : ﻫﯿﭽﯽ عزیزم ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ





شلوار


خلبان هواپیما توسط میکروفن به مسافرین خوش امد میگفت..ناگهان فریاد زد:خدایا کمک کن...سکوت مرگباری کل هواپیما را فرا گرفت. وحشت، اضطراب، نفس های حبس شده...دوباره صدای خلبان امد که گفت:مسافرین عزیز پوزش میطلبم ..مهماندار قهوه داغ را روی شلوارم ریخت یکی از مسافرین بلند شد وفریاد زد: تف به گور پدرت.............بیا ببین چه بلایی سرشلوارهای ما اومده!!!!!




عشاق ناشناس

ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ. ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ بین‌مان ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ


ﻧﻤﯽﺯﻧﯿﻢ. ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﺪﺍ شویم. ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ


ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ. ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ. ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ


ﻣﯽﺯﻧﯽ!» ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ و ﺑﺎﺯ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ.


ﺍﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﺴﺮﻡ بلد باشد ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﻣﺤﺒﺖآﻣﯿﺰ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ. ﮔﺎﻫﯽ آﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ


ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﯿﻢ که ﻣﻦ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽﺭﻭﺩ آن سوی ﺧﻂ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺳﺖ.


ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ به ظاهر ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩﺍیم. آﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﺪ. ﺣﺘﯽ


ﮔﻔﺖ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﮐﺎﺵ می‌شد ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ


ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ.


ﻣﺎ آﺩﻣﻬﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ، ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﻣﯽﻣﯿﺮﯾﻢ،


ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ، ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﯿﻢ، ﻫﻤﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ


ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ!

هوش انگلیسی!!!!!

یه روز یه ایرانی و یه انگلیسی میرن عطر فروشی ...

 

بعد انگلیسیه میبینه فروشنده حواسش نیست یه عطر ورساچ بر میداره میذاره تو جیبش....

بعد میان بیرون به ایرانیه میگه : حال کردی؟؟ به این میگن هوش انگلیسی !!

ایرانیه میگه بریم تو کار دارم ....

وقتی دوباره رفتن تو مغازه ایرانیه به فروشنده گفت : میخوام برات

شعبده بازی کنم !!!

یه عطر ورساچ بده ...

فروشنده هم یه عطر بهش میده و ایرانیه خالیش میکنه رو لباسش :))

فروشنده عصبانی میشه میگه : پس شعبده بازیش کو؟؟؟ 

ایرانیه میگه : خونسردی خودتو حفظ کن ...

اون عطری که بهم دادی و من رو خودم خالیش کردم

الان جیب انگلیسیه رو بگرد صحیح و سالم پیداش میکنی

قصاب و سگ باهوش!

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.

کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.

قصاب به دنبالش راه افتاد.

سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.

قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ  کرد.

قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

عید فطرمبارک

یادمن باشد فردا دم صبح،جور دیگر باشم .بد نگویم به هوا،آب ،زمین...

مهربان باشم،با مردم شهر وفراموش کنم،هرچه گذشت.

خانه دل،بتکانم از غم وبه دستمالی از جنس گذشت،بزدایم دیگر تار کدورت از دل .

یاد من باشد فردا دم صبح به نسیم از سر صدق،سلامی بدهم

وبه انگشت،نخی خواهم بست،تا فراموش نگردد فردا زندگی شیرین است ،زندگی باید کرد.

گرچه دیر است ولی کاسه ای آب به پشت لبخند بریزم 

شاید به سلامت زسفر برگردد.....                       شعر ازفریدون مشیری

بذر امید بکارم دردل .لحظه را در یابم.من به بازارمحبت بروم فردا صبح،

مهربانی خودم،عرضه کنم،یک بغل عشق از آنجا بخرم.

یاد من باشد فردا حتماً به سلامی دل همسایه ی خود شاد کنم.

بگذرم از سر تقصیر رفیق،بنشینم دم در، چشم بر کوچه بدوزم با شوق ،

تا که شاید برسد همسفری ،ببرد این دل ما را باخود .و بدانم دیگر قهر هم چیز بدی است...

یاد من باشدفردا حتماً باور این را بکنم که دگر فرصت نیست و بدانم که اگر دیر کنم،مهلتی نیست مرا

و بدانم که شبی خواهم رفت و شبی هست که نیست ،پس از آن فردایی...

                                                       <<فریدون مشیری>>



نقل از اصفهان دفاعی4

دست گرفتار در گلدان

روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.»

پسر گفت: «می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم.»

پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟»

پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، بیرون می‌افتد.»

شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم.




یکی بود.......

حکایت چوپان دروغگو به روایت زنده یاد احمد شاملو(طنز) :

کمتر کسی است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب فارسی ما در آن ایام دور بود.

حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: آی گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کسی مسلح به بیل و چوب و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الی آخر. . .

احمد شاملو که یادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقوله‌ای، همین

 

ادامه مطلب ...