یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

دعای چوپان

مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده‌های شما نماز می‌خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم. خودم نماز آنها را می‌خوانم.»
مرد گفت: «خوب، لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله‌ای زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود، گفت: «این چه نمازی بود؟»
چوپان گفت: «بهتر از این بلد نبودم.»
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده‌ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده است. چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم: خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می‌زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می‌کنی؟»


نظرات 4 + ارسال نظر
آنا پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 20:13 http://cafeteria.blogsky.com

پس باقی عمر را مهمان کی بوده ایم؟

قاصدک سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 01:31

محبوبم از تو جز باران عشق باریدن حتی برقلب های خشکیده از گناه انتظاری نیست......
داستان زیبا و تاثیرگذاری بود.

قاصدک یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 02:13

منتظر مطالب جدیدی از شما هستم .

بهمن چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 17:20 http://bahman19sh.blogsky.com/

سلام
مطالبت جالبه دستت درد نکنه
ب وبلاگ منم سر بزنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد