یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

سرطان بی‌ نشانه

خبرگزاری تسنیم: دبیر انجمن اورولوژی ایران با اشاره به توصیف سرطان‌های بی‌نشانه، توصیه‌های لازم در این‌باره را تشریح کرد.

محمدرضا نوروزی در آستانه برگزاری روز ملی سلامت مردان- ششم اسفند گفت: سرطان‌های دستگاه ادراری به ویژه سرطان پروستات از سرطان‌های بدون علامت به شمار می‌رود و فقط با آگاهی بخشی به افراد، انجام تست‌های آزمایشگاهی هنگام مراجعه به پزشک به خصوص تست PSA و لمس فیزیکی و سرانجام نمونه‌برداری قابل کشف است.

وی ادامه داد: با تشخیص زودرس، سرطان پروستات قابل درمان است حال اگر افراد به علت عدم وجود علامت به پزشک دیر مراجعه کنند نیز امکان دارد که سرطان در بدن آنها پخش شده و امکان درمان قطعی نیز وجود نداشته باشد.

این جراح و متخصص کلیه و مجاری ادرار عنوان کرد: بنابراین علامت نداشتن نشانه بیماری نداشتن نیست؛ گاهی بیماری‌هایی نظیر سرطان پروستات فقط به دنبال چکاپ کشف می‌شود و در خانواده‌هایی که سرطان پروستات در آنها وجود داشته باشد مانند پدر یا برادر عدم اهمال در چکاپ‌های مرتب نیز الزامی است.

رئیس مرکز تحقیقات سرطان مجاری ادرار و دستگاه تناسلی دانشگاه علوم پزشکی تهران ادامه داد: از دیگر سرطان‌های شایع در مردان سرطان بیضه است که در پسران جوان دیده می‌شود. این بیماری نیز کم علامت است و فقط با بزرگ شدن بیضه نمایان می‌شود. بنابراین اگر پسر جوانی در سنین بین 15 تا 20 سالگی بدون درد اندازه بیضه اش بزرگ شد بهتر است سریع به پزشک مراجعه کند زیرا امکان دارد نشانه شروع سرطان بیضه وجود دارد.

مشاور وزیر بهداشت هشدار داد: بعضی از سرطان‌ها وابسته به عادت‌ها هستند برای نمونه سرطان مثانه و ریه در افراد سیگاری بیشتر دیده می‌شود.

وی افزود: وجود خون در ادرار نیز از مسائلی است که نیازمند مراجعه به پزشک و بررسی‌های لازم در جهت تشخیص یا رد سرطان مثانه است.

نوروزی در پایان با اشاره به برنامه‌های انجمن اورولوژی ایران برای روز ملی سلامت مردان ، از مردان خواست در این روز با مراجعه به مراکز درمانی انجمن بیماران کلیوی ایران در سراسرکشور و بیمارستان‌ها و مراکزی که اسامی شان در سایت انجمن اورولوژی قابل مشاهده خواهد بود نسبت به بررسی وضعیت سلامت شان و معاینه توسط اورولوژیست‌ها اقدام کنند.

شمس ومولانا

می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.  ادامه مطلب ...

با جان و دل گوش دهید

مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند. بحث آغاز می‌شود و باز هم کار ما به مشاجره می‌کشد. بعد هم هر دو بدخلق می‌شویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمی‌توانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمی‌دانم که چه باید بکنم.»
استاد گفت: «باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.»
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندی زد و گفت: «بسیار خوب. اگر می‌خواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرف‌هایی که نمی‌زند هم گوش کنی.»

کرایسلر

مایکل و جک، به صورت شریکی، یک مؤسسه اتومبیل کرایه داشتند. این دو در شرایط مالی بدی به سر می‌بردند. وضعیت کسب و کارشان وخیم بود و خبری از درآمد نبود. اختلاف نظر در مدیریت مؤسسه هم شرایط را بدتر می‌کرد.
یک روز مایکل پیشنهاد کرد بیرون از محیط مؤسسه در یک رستوران قرار بگذارند تا در مورد ادامه کارشان تصمیم بگیرند. مایکل در یک رستوران مجلل جا رزرو کرد و محل و تاریخ قرار را به جک اطلاع داد. جک که دیر به محل قرار رسیده بود، با دیدن چهره بشاش مایکل تعجب کرد و علت را جویا شد. مایکل گفت: «هرگز نمی‌توانی حدس بزنی که چه اتفاق جالبی افتاد. نشسته بودم که لی آیاکوکا (مدیرعامل شرکت کرایسلر) وارد رستوران شد! دوستانش را به ناهار دعوت کرده بود، اما چون هنوز نرسیده بودند، با هم گفتگو کردیم و من هم مشکلات کارمان را با او در میان گذاشتم.»
جک هیجان‌زده از مایکل خواست تا پاسخ لی آیاکوکا را بگوید. جک گفت: «او گفت که روش کار ما اشتباه است. ما هرگز نمی‌توانیم با کرایه‌دادن کوتاه‌مدت اتومبیل به جایی برسیم. بهتر است تمام نیروی‌مان را روی کرایه و اجاره‌های درازمدت متمرکز کنیم، چون در این صورت است که می‌توانیم پول درآمد زیادی داشته باشیم! خب، اگر آیاکوکا چنین نظری دارد، چرا دست به کار نشویم؟»
به این ترتیب، این دو دوست دست به کار شدند. در شش ماه اول سودی عایدشان نشد. اما پس از یک سال، کاسبی رونق گرفت و سود مناسبی بردند. سه سال نگذشته بود که مؤسسه‌شان به بزرگترین و سودآورترین مؤسسه اتومبیل کرایه ایالت بدل شد.
یک شب در جریان یک مهمانی بزرگ، جک موفق به دیدن لی آیاکوکا می‌شود و از او بابت رهنمودی که به شریکش داده بود، تشکر و قدردانی می‌کند.
آیاکوکا می‌گوید: «من نمی‌دانم شما در مورد چه مطلبی صحبت می‌کنید. من شریک شما را نمی‌شناسم. من هرگز در مورد مسائل تجاری به کسی رهنمود نمی‌دهم. ضمناً من در تمام عمرم به رستورانی که از آن صحبت می‌کنید نرفته‌ام.»
جک با نارحتی به مایکل زنگ زد و گفت: «من چند لحظه قبل با لی آیاکوکا بودم. او گفت که هرگز رهنمودی به شما نداده و حتی تو را نمی‌شناسد! تو به من دروغ گفتی! رهنمود مال او نبود، همه‌اش مال خودت بود.»
لحظه‌ای سکوت حکم‌فرما شد. سپس مایکل پرسید: «اگر سه سال پیش می‌دانستی که همه اون حرف‌ها مال من است، آیا مرا همراهی می‌کردی؟»


بازیگر

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر می‌آیی؟»
جواب می‌داد: «یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!»
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد تدریس هم می‌کرد. هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. 
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت. باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد.
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می‌شد. کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: «خب بچه‌ها، درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم.»
سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل، بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند! اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقیه مردم!


نوبتی

یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرمرد نورانی دادم. در حقم دعا کرد و گفت: «جوان دعا می‌کنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی.»
سوال کردم: «حاجی نوبتی دیگه چیه؟»
گفت: «فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانه‌ات رو نداشتی، بین بچه‌هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست و نوبت تو هست.»