یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

بابا


بابا پول میخوام
بابا موبایل میخوام
بابا لب تاپ میخوام
بابا میخوام برم مسافرت پول بده
بابا لباس ندارم
بابا برای دانشگاه پول لازم دارم
بابا بابا بابا

چرا یک مرتبه هم گفته نمیشه
بابا همین که پیشم هستی برام کافیه...
بودن در کناره تو برای من یک دنیاست!
گاهی دلت میخواهد به بعضی ها بگویی
باش حتی اگر من دیگر نباشم!

تصاویر شب یلدا (چین)




هرچند که عکس ها نشان دهنده ی روز است تا شب!!!!!!!!!!!!




با تشکر از ارسال عکس های زیبای جمشید آقای حسن آبادی


ما چقد زود باوریم!!!!

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.

از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!

dastanak

دوی ماراتن

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همین حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پایان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک می کنند اما بلند گوی استادیوم اعلام می کند که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دونده‌ای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است.

ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استادیوم، جمعیت حاضر از جا بر می خیزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاری به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بودید و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟»

آکواری می گوید: «من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم کشورم مرا 9000 مایل تا مکزیکو سیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم. آنها مرا فرستاده اند که مسابقه را به پایان برسانم.»

نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جزمستندات نتایج مسابقه المپیک سال 1968، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت. برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟ زیرا او ارزشی را به ما یادآور می شود که خیلی ارزشمندتر و تحسین برانگیزتر از چیزی مانند نفر اول شدن است؛ پشتکار و استقامت.

او درس بزرگی به ما می آموزد و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه است. او یک لحظه به این فکر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد.


یکی بود..........

حکیمانه

از حکیمے پرسیدند:


چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته گاز بگیری
 
یعنی تو عمرم اینطور قانع نشده بودم!!

شام کجا بریم؟؟

پسر: عزیزم امشب شام کجا بریم؟

دختر:هر جا که شما بکی عشقم

پسر:بریم پیتزا بخوریم؟

دختر:نه رژیم دارم

پسر:خوب بریم کباب بخوریم

دختر:اونم که دیشب خوردیم

پسر:بریم اون رستورانی که تازه واز شده؟

دختر : نه اونم بخودیه

پسر:پس کجا بریم؟

دختر: هرچی عشقم بگه


تلاش دانشمندان برای شناخت زنان همچنان ادامه دارد

یادش به خیر!!!

دهه ی هشتادیا که نمیدونن این چیه!
اواخر دهه هفتادیا هم نمیدونن

ولی انصافا خوشمزه ترین غذای دنیا بود...


چند دقیقه سکوت کردم

 کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.


ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.


بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.


کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.


کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.


کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."


پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.


بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.


کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"


پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."




داستانک.....


ساده ترین راه تشخیص عسل اصلی + تصویر


به گزارش نامه نیوز به نقل از جوان ایرانی، روش های زیادی که در حقیقت به افسانه شباهت داره در این باره شنیده می شود مثلا می گویند اگر عسل شکرک بزنه تقلبی است یا اینکه رنگش باید کهربایی باشد یا اینکه اگر در ظرف بریزیم نباید رشته اش قطع شود اما باید بگویم هیچ کدام از این روش ها برای تشخیض عسل اصل جواب نمی دهد !

یک روش مطمئن برای شناخت عسل خوب این است که آن را داخل یک لیوان اب سرد بریزید ..


اگر قطره های عسل حل نشدند و ته لیوان ته نشین شدند عسل اصل است اما اگر عسل در اب حل و ذرات ان به صورت رشته هایی در اب ناپدید شدند تقلبی است.





 





وصیت نامه الکساندر


پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید.
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:...  اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.
ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.
سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.
مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و

روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا
خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را

واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.



داستانک....

قسمت


برای خرید با همسرم و فرزند کوچکم به بازارتهران رفتیم ، تازه حقوق گرفته بودم و یک مقداری هم وام ، که همه اش را در جیبم قراردادم میخواستم برای خانواده ام هر چه دلشان میخواهند بخرم آخر مدتی بود برای آنها به خرید نرفته بودیم بعد از مدتی گشت در خیابان متوجه شخصی شدم که سایه به سایه ما حرکت میکند با خودم گفتم شاید اشتباه میکنم شاید فقط با ماهم مسیر است رفتیم به طلا فروشی و یک گردن آویز و تعدادی النگو برای هسمرم گرفتیم ، بعد از چند ساعتی به سمت خانه برگشتیم همسرم خیلی خوشحال بود و من هم ، آنقدر که دیگر به فکر فرد تعقیب کننده نبودیم .
حدود ساعت 8 شب بود که به خانه رسیدیم ، پسرم خسته بود اورا در اتاقش خواباندیم و سپس به اتاق خودمان رفتیم همسرم طلاها را از کیفش درآرود بعد از اینکه زمان کوتاهی به آنها نگاه کرد گفت این ها را فردا در مهمانی استفاده میکنم بعد هم خوابیدیم .

درخواب حس کردم صدای گریه بچه می آید هراسان بیدار و به طرف اتاق بچه رفتم دیدم نیست قلبم داشت از جا کنده میشد یعنی چی، کجاست ، همسرم هم بیدار شده بود صدا از حیاط می آمد دوان دوان به طرف حیاط رفتیم ، دیدیم بچه وسط حیاط نشسته و زار زار گریه میکرد با خودم گفتم شاید خواب دیده و یا در خواب راه رفته . در همین زمان زمین تکانهای شدیدی خورد مثل اینکه در کشتی سوار شده باشی وسط یک دریای طوفانی ، به ناگاه سقف خانه فرونشت نمی دانید قیامتی شده بود تمام شهر مثل منزل مابود ، ویران ویران، صبح که شد رفتیم تا از زیر آوار وسایلی جهت رفاه نسبی حال خانواده فراهم کنیم تا کمکهای امدادی از راه برسد، به سمت اتاق خودمان رفتیم و مقداری از آوار را کنار زدیم ، خشکم زد زیر آوار مردی را دیدم !!!همانی که دیروز در بازار تعقیبمان میکرد کیف همسرم هم در دستش بود .



داستانک

سوتی مجری در برنامه تلوزیونی زنده

در برنامه صبحگاهی شبکه اول سیما، در بخش «پا تو کفش اخبار» که با حضور رضا رفیع برگزار  میشود، در بخشی که او به خبر آنتن‌دهی موبایل‌ها گیر داده بود، مجری برنامه، بدون توجه به محتوای یک لطیفه،  لطیفه‌ای غیر قابل پخش را تعریف کرد.وی اگرچه بعد از اتمام لطیفه‌اش حس کرد، لطیفه خوبی روی آنتن تحویل مردم نداده و خودش نیز حالت انزجار از خود نشان داد، اما کار از کار گذشته بود.


او این لطیفه را برای مردم تعریف کرد:

یک آقایی توی دبلیو‌سی بود، بعد موبایلش زنگ زد، خانم‌اش بود. گفت: کجایی؟

جواب داد: توی جلسه‌ام!

گفت: من زنگ زدم بگم، دارم می‌رم خونه مامان بابا…تو هم اونجا یه چیزی بخور!




smsfal

دیدار با دانش آموزان روستای زیبای احسان آباد

وقتی 50 کیلومتر از جاده عبوری فاروج قوچان به طرف ارتفاعات جنوبی حرکت کردیم وبعد از گذشتن از چندین و چند روستا به منطقه ایی که پوشیده از برف در این سال بی برفی بود رسیدیم فکر نمی کردم در میان اهالی وخصوصا جمع صمیمی دانش آموزان دبستان روستای احسان آباد این همه گرمی و عطوفت باشد . در کلاس درس به اتفاق دوستان عزیزم آقایان ذوقی ،توحیدی،عمارلو و برزگر ودانش آموزان صمیمی عکس هایی به یادگار گرفتم .من که حظ کردم شما چطور؟