یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

خاطرات یک دختر دانشجوی دم بخت! (طنز)

دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم. توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.
با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد!
***
دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد، من هم جوابش را

ادامه مطلب ...

استقبال از پدر


یادمه قدیما وقتی بچه تر از الانم بودم

وقتی بابام میومد خونه از سر کار

نزدیکای غروب

بدو بدو میرفتم به استقبالش

تا اگر خوراکی چیزی آورده ازش بگیرم

یا وقتی ازش پول میخواستم میگفت برو ببین تو جیب کتم پول خورد هست وردار

همیشه هم توی جیبش پول خورد بود

اون موقع هم آلاسکا بود سه تومن

بستنی قیفی بود 5 تومن

میرفتم فوری بستنی میخریدم


برام جالبه هیچ وقت یادم نمیاد بابام تو لحظه ی اومدن به خونه

بد اخلاق بوده باشه

با اینکه خیلی خسته بود


نمیدونم شاید همه ی پدرا این لحظه رو دوست داشته باشن!

کفشهای کهنه من

کفشهام اونقدر کهنه و ژنده شده بود که خجالت میکشیدم پام کنم برم مدرسه
پدر رفته بود شهر تا کار پیدا کنه تا وضع زندگیمون روبه راه بشه
اون روزا مامان خیلی غصه رفتن پدر به شهر رو میخورد و مامان و من و خواهرم تنها می موندیم
کفش نو نداشتم تا پام کنم وقتی معلم صدام میکرد که برم پای تخته سیاه یه جوری وای میستادم که بچه ها کفش کهنمو نبینن و من خجالت بکشم
اخه حتی جلو کفشام سوراخ شده بود و انگشت شصتم از کفش زده بود بیرون
ولی هر طوری بود بچه ها میدیدند و یه چیزی تو گوش هم پچ پچ میکردند و میخندیدند ولی به روم نمی اوردم چون که پول نداشتیم کفش نو بخرم
به زور صبح رو به شب میرسوندیم اون روزا خیلی سخت بود 2روز مونده به عید خیلی برام سخت بود که همه بچه ها کفش نو میخرند ولی من هنوز این کفش های کهنه پام بود
یه روز اقای معلم وقتی وارد کلاس شد صدازد : رضا محمودی برو دفتر اقای مدیر کارت داره
خیلی ترسیدم فکر کردم که چون کفش هام کهنه است دیگه نمیذارن مدرسه تمام بدنم میلرزید
بعد دوباره معلم گفت:رضا جان مگه با تو نیستم اقای مدیر گفت باهات کار داره
هر طوری بود از صندلی بلند شدم و اروم اروم از کلاس خارج شدم
وقتی رفتم دفتر اقای رضوی مدیر مدرسمون گفت :
سلام اقا رضا
منم که هنوز ترس تو بدنم بود گفتم:سَ سَ سَلام
وگفت : رضا جان روزنامه ای که هفته پیش واسه ملی شدن نفت نوشته بودی تو مدرسه مون برنده شده و میخواستم یک جایزه به تو بدم
اقای رضوی به طرف کمد شخصی خود رفت و یک جعبه کادو شده رو از از انجا برداشت و به من داد و گفت :اقا رضا مبارکه
رفتم حیاط و بازش کردم یه جفت کفش سفید اسپرت بود
کلی زوق کردم و کفش های کهنه خودمو از پام در اورم و انداختمشون تو سطل اشغال و سریع کفش های نو رو پوشیدم و رفتم کلاس
اقای معلم وقتی مرا دید یه لبخند به من زد و گفت :کفشهات مبارکه
رفتم نشستم پست میزم هی کفشامو نگاه میکردم
چند هفته بعد عید فهمیدم که روزنامه دیواری بهانه بود و اونارو اقای معلم برام خریده بود تا پیش بچه ها خجالت نکشم اون کفشها بهترین هدیه ای بود که به عنوان عیدی گرفته بودم
اقای معلم ممنون از همه بزرگواریت

پیرمردی در پارک

روزی در پارک قدم میزدم پیرمردی را دیدم که در گوشه ای روی میز پارک نشسته و با دقت به اطراف می نگرد کنجکاو شدم! به کنارش رفتم گفتم: اجازه است بنشینم با خوشرویی گفت: بنشین عزیزم!
پس از کمی درنگ پرسیدم :پدر جان به چه می اندیشی ؟ لبخندی زدو گفت:به کار دنیا!
پرسیدم:چطور؟ گفت:به روبرویت نگاه کن. کودکان گرم بازی و شادی غافل از دنیا و دلمشغولی های آن و به پدر و مادرهای جوانشان بنگر سخت مراقب فرزندانشان وگوشه چشمی به آینده فرزندانشان دارند.کمی آنطرف تر پیر تر ها را نگاه کن که با چه ذوقی به نوه ها وفرزندانشان نگاه میکنند!!!!!!
چرا اینجا همه دیگری را می بینند ولی خودشان را فراموش کرده اند.......؟

یا فاطمه



غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود
پشت در جان علی مرتضی افتاده بود
دست مولا بسته و بیت ولایت سوخته
آیه‌ای از سورۀ کوثر جدا افتاده بود
گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل
گوشواره من نمی‌دانم کجا افتاده بود
دست قنفذ رفت بالا بازوی زهرا شکست
پای دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود
مجتبی در آن میانه رنگ خود را باخته
لرزه بر جان شهید کربلا افتاده بود
فاتح خیبر برای حفظ قرآن در سکوت
کل قرآن در میان کوچه‌ها افتاده بود
کاش ای آتش بسوزی در شرار قهر حق
هرم تو بر صورت زهرا چرا افتاده بود
مادر مظلومه می‌پیچید پشت در به خود
دختر معصومه زیر دست و پا افتاده بود
غیر زهرا غیر محسن غیر آتش غیر در
کس نمی‌داند که پشت در چه‌ها افتاده بود
فاطمه نقش زمین گردید میثم آه آه
فاطمه نه بلکه ختم‌الانبیا افتاده بود
 شاعر : حاج غلامرضا سازگار


داماد

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه

ادامه مطلب ...

ساندویچ فروش


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های  خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر  به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.


باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.

افغانی ها ضرب المثلی دارند بدین مضمون که اگر کسی به تو گفت اسب به او اعتمادنکن اما اگر دو نفر پیدا شندن و به تو گفتند کمی درباره خودت فکر کن. اما اگر سه نفر پیدا شندن و به تو گفتند که اسبی حتماً یک زین برای خودت سفارش بده. این ضرب المثل به خوبی اثر القائات منفی دیگران را بر ما نشان می دهد.

شکر خدا


روی نیمکت پارک نشسته بود و به لباس های کهنه ی فرزندش و تفاوت او با بچه های دیگر نگاه می کرد.ماشین گران قیمتی جلوی پارک ایستاد و مرد شیک پوشی از آن پیاده شد و با احترام در ماشین را برای همسرش که پسرکی در آغوش داشت باز کرد.با حسرت به آنها نگاه کرد و از ته دل آه کشید.آنها کودک را روی تاب گذاشتند. خدایا!چه می دید! پسرک عقب مانده ی ذهنی بود.با نگاه به جست و چو فرزندش پرداخت.او را یافت که با شادی از پله های سرسره بالا می رفت.چشمانش را بست و از ته دل خدا را شکر کرد.....

معنای مرد بودن

وقتی زن به مرد گفت:(مدت هاست بچه ها میوه نخورده اند)مرد بی آنکه یک ریالی پول داشته باشد فوری لباس پوشید وگفت:(میوه چی چی می خواین؟)و از خانه بیرون رفت به میوه فروشی رسید و به میوه ها نگاهی کرد و سری تکان داد و به خانه برگشت.
زن گفت:(میوه کو؟)
مرد پاسخ داد:(میوه فروشی بسته بود).

ارتشی که برای مردن می جنگد نه کشتن

فرمانده خسته بود اینو می شد از لباس های پاره پاره، عضلات قوی زخمی و سیاهی صورت، رگ گردن ورم کرده و... فهمید اما محکم قدم ور میداشت. اومد و روی تخته سنگی نشست سرشو بلند کرد.
همه سربازهاش مرده بودن بوی خون به مشام می رسید و صدای زجه و ناله، اما فرمانده مثل یک فاتح به میدان جنگ نگاه می کرد.
بهم می گفت:((من به سربازهام کشتن یاد نمی دم، کشتن کاره یه سرباز نیست من به اینا مردن یاد می دم)).

گربه کره خر(طنز)

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.  وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.

یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل ورودخانه و… خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر  خونس؟” زنش می گه آره.

مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم

فانتزی های من

یکی از فانتزیام اینه که یه پیرمرد پولدار تصادف کنه و من برسونمش بیمارستان و نجاتش بدم ، اونم با بچه هاش مشکل داشته باشه و تمام زندگیشو به نام من بزنه و بمیره ؛ وقتی بچه هاش منو پیدا میکنن که پولارو بگیرن ، همه پولارو بندازم جلوشون بگم بردارید نامردها ، اونی که با ارزش بود پدرتون بود
.
.
یکی از فانتزیام اینه که ازدواج کنم ، بچه دار شیم ، بچمون دختر باشه ، اسمشو بذاریم گیتا ، بعد با زنم دعوا کنم و جول و پلاسش رو که خواست جمع کنه بره خونه باباش بهش بگم

ادامه مطلب ...

مرد فقیر

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! ..

شکی که انسان را عوض می کند


مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش نا پدید شده شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت و متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد و مثل یک دزد راه می رود و مثل یک دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند
آنقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برود لباسش را عوض کند نزد قاضی برود و از او شکایت کند اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد همسرش آن را جابه جا کرده بود مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند
 
بهتره مواظب ذهنمون باشیم

طراحی صنعتی به سبک ایرانی

با این ظرف میتونی زرده را از سفیده تخم مرغ جدا کنی

ادامه مطلب ...

دعا کردن و سیگار کشیدن

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»

 

ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»

 

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»

 

کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»

 

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

 

ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»

 

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدن هستم می توانم دعا کنم؟»

 

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً.»

 

 

خرد بهتر از هر چه ایزد بداد    ستایش خرد را به از راه داد 

 خرد رهنمای و خرد دلگشای   خرد دست گیرد به هر دو سرای

تـو فقـط پـا بـزن ...

من در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم که دنبال شناسائی خطاهائی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند وقتی که من مردم، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...!

وقتی قدرت فهم من بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن به من کمک میکند...

نمیدانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم...

ادامه مطلب ...

طنز


یه زمانی عطر می‌زدیم که بو بدیم
الان عطر می‌زنیم که بو ندیم !
.
.
.
بچه که به دنیا میاد
بابا مامانش  ۱۲ ماه کلی زحمت میکشن و خرج میکنن که بچه بتونه راه بره و حرف بزنه
۱۲ ماه دوم کلی حرص میخورن که بچه خفه شو ! بشین !
.
 
.
.
آیا می دانید تاثیر جمله
«این مکان مجهز به دوربین مداربسته می باشد»
به مراتب بیشتر از
جمله «عالم محضر خداست در محضر خدا معصیت نکنید» می باشد !
یکم خجالت بکش 
.
.
.
.
.
.
بزرگترین حالگیری تو امتحانا این بود که

ادامه مطلب ...

مادر ومعلم نقاشی(حتما بخوانید)

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم.

فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندار

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه.

ادامه مطلب ...