یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

بچه ی آخر

کی گفته بچه ی آخر که باشی لوسی,
کی گفته بچه ی اخرکه باشی میشی عزیزدل همه,
هر کیم میرسه
میگه ته تغاریووووووووووووووووو.

اشتباه به عرض رسوندن,
اتفاقا بچه ی آخر که باشی

- باید بشینی و رفتن بقیه رو نگاه کنی.

- به قول معروف درد یکی , یکی کم شدن افراد دور سفره رو حس میکنی

- بچه ی آخر که باشی باید جور کارای اشتباه بچه های بزرگترو هم بکشی,

- بچه ی اخرکه باشی شکسته شدن و  پیر شدن پدر مادرتو میبینیو خودتم باهاشون پیر میشی.

- بچه ی آخر که باشی تمام بی حوصلگیا , خستگیا , تنهاییا میشه سهم تو.

- بچه ی آخرکه باشی طعم تلخ تنهایی رو میچشی

پیاز

روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان می‌آید پیاز قرار دهید.»
روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که می‌روید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت می‌کند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.»

ساقی

سلام من به تو یار قدیمی
منم همون هوادار قدیمی
هنوز همون خراباتی و مستم
ولی بی تو سبوی می شکستم
همه نشسته ایم ساقی کجایی
گرفتار شبیم ساقی کجایی
اگه سبوی می شکست عمر تو باقی
که اعتبار می تویی تو ساقی
اگه میکده امروز شده خونه ی تزویر آی شده خونه ی تزویر
تو محراب دل ما ، تویی تو مرشد و پیر
همه به جرم مستی سر دار ملامت
می میریم ومی جوییم سر ساقی سلامت
یک روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونم و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم


شاعر: اردلان سرفراز

فن آوری داریم

خراش های عشق

در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، اینها خراش‌های عشق مادرم هستند.»
گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.


مارگرات تاچر


ﮔﺎﻫﯽ.....

ﻣـــــــــــــــﻦ !!...         
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!...       
  ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!..         
ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...         
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ !!...        
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻡ !!...         
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻡ !!...        
ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!...       
  ﮔﺎﻫﯽ ﺿﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ !!...        
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ !!...        
ﺣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ :         
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ " ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ !!..."        
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...        
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻤﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ !!...         
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻤﺒﻮﺩﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ !!...         
ﺍﻣﺎ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ !!...      
ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ !!...      
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ !!...       
ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ !!...       
  ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ...؟؟؟؟

بارالها…

به خاکی بودنت ببال

می ترسم از بعضی آدمها...

می ترسم از بعضی آدمها...
آدمهایی که امروز دوستت دارند و فردا بدون هیچ توضیحی رهایت میکنند
آدمهایی که امروز پای درد دلت مینشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت میکنند....
آدمهایی که امروز لبخندشان را میبینی وفردا خشم و قهرشان...
آدمهایی که امروز...
قدرشناس محبتت هستند و فردا طلب کار محبتت...
آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تورا به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت میزنند...
آدمهایی که مدام رنگ عوض میکنند...
امروز سفیدند،فردا خاکستری،پس فردا سیاه...