دچار روماتیسم بدی است
ارسالی:مجید حسن آبادی
سی ام آذره و یک شب زیبا
یه شب بلند به اسم شب یلدا
شب شب نشینی و شادی و خنده
شبی که واسه ی همه خیلی بلنده
همه ی اهل خونه خوشحال و خندون
آجیل و شیرینی و میوه فراوون
شب قصه گفتن و یاد قدیما
قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما
شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره
جای پاییز رو زمستون می گیره
ننه سرما باز دوباره برمی گرده
کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده
سوغاتی های قشنگ ننه سرما
بارون و برف و تگرگ و یخ و سرِما
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر
میشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده
بودم. جلوی من پسر و دختر کوچکی که به نظر میآمد خواهر و برادر باشند ایستاده بودند. پسرک لباس
مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش میفشرد. لباسهای دخترک هم
دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک
آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میکرد که انگار گنجینهای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: «میشه 6 دلار.»
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد. ۳ دلار و ۱۵ سنت بود. رو کرد به خواهرش و گفت:
«فکر میکنم باید کفشها رو بگذاری سرجاش.»
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: «نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
پسرک جواب داد: «گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.»
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوی کوچکش
را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: «متشکرم خانم… متشکرم خانم.»
به طرفش خم شدم و پرسیدم: «منظورت چی بود که گفتی پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟»
پسرک جواب داد: «مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!»
دخترک ادامه داد: «معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش
های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟»
چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: «چرا عزیزم، حق با تو است
مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه.»
یکی بود.........
بودن در کنار دانش آموزان روستایی که فقط دو نفرند چه لذت بخش و زیبا بود .دانش آموزانی که فقط دو روز در هفته معلم دارند.دانش آموزانی که فقط به عشق تحصیل در آموزشگاهی بی در و پیکر ودور افتاده به عشق معلم عزیز خود می نازند .بودن در کنار آنها حتی برای ساعاتی اندک نوید بخش یک روز شیرین بود .چه سخت ولی شیرین درس می خوانند.از بودن در کنار آنها ومعلم گرامیشان (آقای قربانی )به همراهی آقایان ذوقی ورجعتی خرسند بودم وخوشحال.
کنیم!
به نقل از پارسینه
یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها
دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر
دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند
و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون
بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت
همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
یکی بود........
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند.
روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه
حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»
زندگی هم همینطور است.
وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی
دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از چه زاویه ای در حال نگاه
کردن هستیم .
بهجای قضاوت کردن شاید لازم است قبلا چشمان خود را تمیز کنیم..
یکی بود......
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟…گفت: مردم چه می گویند؟!…
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟…مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!…
** قند خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه ( شور ) می زند برای ما . . .
** اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید !
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک
گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم .
غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت
وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم
دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی
بیش ندادم.»
دکتر علی شریعتی
رفتم دستشویی عمومی در میزنم میگم یکم سریع تر...میگه : شمام دستشویی داری؟!
میگم : پ ن پ اومدم ببینم شما کم و کسری نداری ؟!
رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا سردردش میخوام!!!
رفتم تو آپارتمان دارم گوشت قربونی بین همسایه
ها پخش میکنم، یارو میپرسه نذریه؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ با خود گوسفنده مشکل
داشتیم کشتیمش!!!
رفیقم شمارمو می خواست، گفتم: یادداشت کن 0932
میگه تالیا داری؟میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ همراه اول شماره
خالی نداشت بهم تو تالیا خط داد!
دارم از گرما میمیرم، خودمو مثله چی دارم باد
میزنم. بابام میاد میگه چیه ؟ گرمته ؟؟؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارم حداکثر سرعت
چرخش مچم رو امتحان می کنم!
رفتم سم بخرم واسه سوسک، یارو
میگه میخواین سریع بمیره؟!
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام شکنجش کنم
ازش اعتراف بگیرم!!!
به اپراتور اداره میگم لطفا شماره فلانی رو برام
بگیر. میگه
گرفتم وصل کنم؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ فوت کن، قطع کن!
زنگ زدم 115، میگه آمبولانس میخواین قربان؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ یه پلیس 110 میخوام،
بقیش هم آدامس بدین!
حواسم نبود با صورت رفتم تو در. یارو میگه
ندیدیش؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دارکوبم می خوام با منقار یه سوراخ برا خودم باز
کنم !
یه طوطی گرفتم. فامیلمون اومده میگه طوطیه؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ یا کریمه یه کم با
فتوشاپ تغییرش دادم!
دارم تلویزیون می بینم.مادر بزرگم اومده کانالو عوض کرده و میگه داشتی میدیدی؟؟؟!!!
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ داشتم گرمش میکردم
تا شما بیای ببینی!!!
میگم آقا شهید همّت کجاس؟ میگه بزرگراه شهید همّت؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام خودشو
پیدا کنم یه خانوادهای رو از نگرانی در بیارم!!!
سوار تاکسی شدم رسیدیم سر خیابون. گفتم مرسی.
آقا می گه پیاده می شین؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خواستم بین مسیر یه
تشکر ناغافلی کرده باشم جو از سنگینی درآد!
در آسانسورو باز کرده کوبونده تو سر من از درد
اشکم در اومده میگه آخی دردت اومد؟؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دیدم شب جمعه اس گفتم به یاد رفتگان ، یه دیده ای تر کنم!