درست با شروع اولین سال تحصیلی،نوهی بزرگترم،جیمی،ماشهی خاطرات تلخ و شیرین اولین سال مدرسه خودم را کشید و مرا به آن سالهای دور برد.سال 1942،دوشیزه ادنا معلم کلاس اولم بود.نمونهی یک معلم واقعی که با خوشخلقی و از صمیم دل،تمام زندگیاش را برای تدریس گذاشتهبود.من عاشق مدرسه بودم؛عاشق بوی گچ و بوی مدادهای رنگی،بوی کفپوش چوبی و قدیمی کلاس،مخصوصا بعد از اینکه جیم -سرایدار مدرسه-آنها را واکس میزد و سرانجام،عاشق میز تحریرم که درست اندازهی خودم بود.ولی با همهی این اوصاف یک مشکل واقعا آزاردهنده در مدرسه وجود داشت میلدرد.
هر روز بعد از زنگ آخر به مدرسه،میلدرد در راه خانه مزاحمم میشد. سربهسرم میگذاشت،مرا میزد و میترساند دقیقا میتوانم بگویم که از او میهراسیدم.او سال قبل رفوزه شده و یک سال از من بزرگتر بود.میلدرد هیچ دوستی نداشت و تازه انگار تمام حواسش را هم جمع کرده بود تا دشمنانی برای خودش بتراشد و مرا به دلیل جثهی کوچکم از میان همهی بچههای کلاس اول،در مقام دشمن شماره یک انتخاب کرده بود.
هنگام برگشتن از مدرسه به خانه دنبالم میآمد؛پایش را پشت پاشنههای کفشم میگذاشت و باعث میشد کفشهایم از پا درآیند بعد وقتی که میایستادم تا آنها را درست کنم،با کف دستش محکم به پشتم میزد.هر روز به محض خوردن زنگ آخر،قلبم شروع میکرد به کوبیدن و چون نمیخواستم گریه کنم،تندتند مژههایم را به هم میزدم.
چیزی نگذشت که مادرم احساس کرد باید مشکلی در مدرسه وجود داشته باشد؛اما من اصلا دلم نمیخواست در مورد میلدرد با او حرف بزنم. برای همین هم نزدیک رادیو مینشستم و مثلا به آن گوش میدادم.اما در حقیقت میخواستم وانمود کنم سؤالات مادرم را دربارهی مدرسه نمیشنوم. اما مادرم به سؤال کردنهایش دربارهی مدرسه آنقدر ادامه داد تا هقهق گریهام درآمد و در همان حال،همهی داستان را برایش تعریف کردم.و گفتم:«تو نباید هیچ کاری بکنی مامان؛آن وقت همه فکر میکنند من بچهام.»
برای مادرم غیر ممکن بود که هر روز مرا بعد از تعطیل شدن مدرسه به خانه برگرداند.او مجبور بود کار کند.چون پدرم چند سال قبل فوت کرده بود و خواهر و برادری هم نداشتم تا از من مراقبت کنند.نمیتوانستم تصور کنم مادرم میخواند کاری بکند اما مطمئن بودم هیچ کاری نمیشود کرد؛ هیچ کاری!برای حل مشکل به این بزرگی،هیچ کاری نمیشد کرد.
روز بعد،دوشیزه ادنا به میزم تکیه داد و در گوشم زمزمه کرد:«ماریان عزیزم،میتوانی امروز بعد از مدرسه کمی بیشتر در مدرسه بمانی و به من در کارهایم کمک کنی؟من دیروز عصر با مادرت صحبت کردم و او هم موافقیت کرد.»چشمهای آبیاش سرشار از تفاهم و همدلی بود و حضورش عطری مثل عطر یک نوع کرم مخصوص دست و صورت در آن سالها داشت و من از آن به بعد دیگر فکر میکردم که همهی فرشتهها باید چشمانشان آبی باشد و بوی چنین عطری بدهند،با شوق و ذوقی وصف ناشدنی سرم را به علامت موافقت تکان دادم.
وقتی که زنگ آخر را زدند،من با غرور و شادمانی پشت میزم نشستم و تکان نخوردم.به نظر میرسید میلدرد کمی گیج شده است.مدتی این پا و آن پا کرد.اما بعد پشت سر بقیه بچهها از کلاس بیرون رفت.پس از چند دقیقه،دوشیزه ادنا گفت کهدیگر بهتر است من هم به خانه بروم.او روی پلههای بیرون مدرسه ایستاد و برایم دست تکان داد و من سرخوش و بیخیال،بدون هیچگونه ترسی،جست و خیرکنان از تپه بالا رفتم.اما درست به محض اینکه به نوک تپه رسیدم،از پشت سرم صدای قدمهای آشنایی را شنیدم.میلدرد آنجا بود.فورا پایش را گذاشت پشت پاهایم و کفشهایم را درآورد و محکم با کف دستش به پشتم کوبید گریهام گرفت و نتوانستم جلو جاری شدن اشکهایم را بگیرم.
وقتی مادرم از سر کار به خانه برگشت و صورت اشکآلود مرا دید، دوباره سوال و جواب را از سرگرفت.من التماس کردم که کاری نکند و به مدرسه نیاید.آن شب هم نتوانستم خوب بخوابم.صبح روز بعد مادرم گفت:«ماریان،امروز من هم با تو تا بالای تپه میآیم.مطمئنم آنجا میلدرد را میبینیم.»مالدرد همیشه از راه دیگری به مدرسه میآمد.او هرگز در راه رفتن به مدرسه مرا اذیت نمیکرد فقط هنگام برگشتن به خانه به سراغم میآمد.گفتم:«نه مامان،خواهش میکنم این کار را نکن.خواهش میکنم چیزی به میلدرد نگو.این کار او را عصبانیتر و دیوانهتر میکند.اجازه بده من خودم تنهایی در خانه بمانم.خواهش میکنم مامان.»
«عجله کن و زود لباسهایت را بپوش ماریان»صدای مادرم در عین ملایمت و مهربانی کاملا جدی و قاطعانه بود.
-خواهش میکنم مامان!
-به من اعتماد کن ماریان؛نقشهای دارم.
در درون من آشوبی برپا بود.چرا مادرم نمیخواست بفهمد هیچ نقشهای وجود ندارد که در این مورد مفید باشد؟هوا سرد بود و سوز گزندهای داشت به همین سبب،حسابی خودمان را پوشاندیم و به طرف تپه راه افتادیم. ته دلم امیدوار بودم و آرزو میکردم میلدرد را نبینیم.اما چهرهی مادرم چیز دیگری را نشان میداد.من این حالت چهرهاش را خوب میشناختم. بنابراین با احساسی از ناامیدی بسیار به این فکر فرو رفتم که حتما میلدرد را خواهیم دید و حتما مادرم نقشهاش را در مورد او به کار خواهد بست.دقیقا وقتی که به بالای تپه رسیدیم و من باید از یک طرف به مدرسه میرفتم و مادرم از طرف دیگر به محل کارش در بانک میرفت،یک نفر را از دور دیدیم.میلدرد بود و تا به ما برسد،لحظات وحشتناکی گذراندم.او وقتی دید من با مادرم آنجا هستم،وانمود کرد ما را ندیده است.
مادرم خیلی گرم و صمیمانه گفت:«سلام میلدرد»ناگهان میلدرد مثل یک مجسمه خشکش زد،دستها و صورتش از شدت سرما سرخ شده بود کتی که پوشیده بود،خیلی بزرگتر از خودش بود.به تنش گریه میکرد و فقط دو تا دگمه داشت؛بقیهاش افتاده بودند.زیر آن هم یک پیراهن نخی پوشیده بود؛درست مثل اینکه تابستان باشد.در صورتی که من آن قدر پوشیده بودم که به سختی میتوانستم راه بروم.من حتی مجبور بودم زیر پیراهنی و زیر شلورای هم بپوشم.
مادرم هم سطح میلدرد روی پاهایش نشست و اول چیزی نگفت؛فقط به سرعت تنها دگمههای باقی ماندهی کتش را بست و بقه آن را هم بالا داد تا دور گردنش گرمتر شود.بعد موهای پریشانش را،که همیشه توی چشمها و صورتش ریخته بودند،مرتب کرد و پشت سرش بست.صبح سردی بود. من یک گوشه ایستاده بودم و با تماشای بخار نفسهایمان وقت میگذراندم و دعا میکردم نقشهی مامان هرچه زودتر تمام شود.
«من مادر ماریان هستم و به کمک تو احتیاج دارم میلدرد.»میلدرد نگاه معنیداری به مادرم کرد که من هیچ وقت چنین حالتی را در قیافهاش ندیده بودم.صورتش آهستهآهسته و به نرمی از هم باز شد.مادرم همینطور که دستهای میلدرد را در دست گرفته بود،به صحبتهایش ادامه داد: «ماریان هیچ خواهر و برادری ندارد و طبیعتا به یک دوست خیلی خوب در مدرسه احتیاج دارد.کسی که بتتواند بعد از تعطیلشدن مدرسه تا بالای تپه همراهیاش کند.به نظر میرسد که تو میتوانی دوست خیلی خوب برایش باشی.دلت میخواهد دوست ماریان باشی،میلدرد؟»میلدرد در حالی که پشت سرهم پلک میزد و لب پایینش را میجوید،کمی به فکر فرو رفت و بعد سرش را تکان داد.
مادرم با حسی حاکی از قدردانی و اطمینانخاطر گفت:«آه متشکرم؛من دقیقا میدانستم تو همان کسی هستی که میتوانم به او اعتماد کنم.»سپس میلدرد را محلم و مدتی طولانی در آغوشش فشرد،من را هم یک نوازش کوتاه و مختصر کرد و انگار که هیچ اتفاق غیر معمولی نیفتاده باشد،گفت: «خوب دخترها خداحافظ،روز خوبی داشته باشید.»
من و میلدرد خیلی خشک و تندتند به طرف مدرسه حرکت کردیم. درست مثل عروسکهای کوکی،هر دو صاف به جلو و بدون یک کلمه حرف،نگاه میکردیم و یکبار،نگاهم را از جلو پایم برداشتم و به میلدرد نگاه کردم.او داشت میخندید و من تا آن وقت،خندهی او را ندیده بودم.
بعد از آن،هر روز باهم به خانه برمیگشتیم و در راه میگفتیم و میخندیدیم و رازهایمان را باهم در میان میگذاشتیم و در راه موهایش را پشت سرش جمع میکرد و میبست؛همانطور که مادرم آنروز برایش درست کرده بود.حتی بعضی وقتها به موهایش روبان هم میزد.یک نفر هم دگمهی کتش را دوخته بود و او دیگر همهی دگمههایش را میبست و همیشه هم یقهاش را بالا میداد تا دور گردنش را بپوشاند.به دلیلی که برایم معلوم نبود،رابطهی ما طوری شده بود که او را«میل»صدا میزدم.کمکم بقیه هم به همین اسم صدایش میکردند؛حتی دوشیزه دانا.مثلا وقت ناهار، یکی از بچهها میگفت:«هی میل،بیا بنشین پیش من»و یک نفر دیگر اصرار میکرد که:«نه،میل،بیا اینجا پیش ما».میلدرد با خوشحالی و مهربانی به آنها لبخند میزد.اما همیشه پیش من مینشست و ناهار میخورد.مادرم معمولا با غذای من،چیزی هم مخصوص میلدرد میگذاشت؛حتی گاهی اوقات یادداشتهای کوچکی برای تشکر و قدردانی از او مینوشت.
سال 1942 و چند سال پس از آن،به نقشهی مادرم پی نبردم.اما در طول زندگی و در مسیر زمان کشف کردم که مادرم کجا این نقشه استثناییاش را کشیده بود و یاد گرفتم که آن نقشه در همه موقعیتهای غیر ممکن جواب میدهد:«عشق،شکیبا و بردبار است،مهربان است،کار نامتناسب و ناشایست نمیکند،خشمگین نیست،سبب رنجهای بیهوده نمیشود،به همهچیز باور دارد،به همهچیز امیدوار است،همهچیز را با بردباری تحمل میکند و هرگز شکست نمیخورد»
نویسنده: ماریان باندوست