یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

شعری در مورد مردم ستمدیده غزه






سلام آقا بیا سرت سلامت
کربلا زنده شد سرت سلامت
آقا بگو تا کی اسیر دردیم
جوابگوی رخساره های زردیم
آقا بیا زمین پر بلا شد
این دفعه غزه مثل کربلا شد
بیا بیبین شمر دوباره اومد
یزید ملعون زمانه اومد
آقا ببین با مادرا چی کردن
بچه هاشونو تیکه پاره کردن
حرمله ها دوباره تیر دارند
بچه ها هم سراغ شیر دارند
آقا بیا اینا خدا نشناسن
پست و مقام خیلی می شناسن
اینا اگر خدا را می شناختن
حرمت این ماه رو نگه می داشتن
آقا بیا مسلموناشاد بشن
دشمناشون به کلی ناشاد بشن
آقا بیا ویرانی ها تموم شن
سحر بیاد سیاهی ها تموم شن



فرشته خو

آلمایزر!!

چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.

گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»

گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»

گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»

گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»

گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»

خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»

دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»

اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»




یکی بود.........

سم زدایی با آب لیمو

لیمو برای درمان بسیاری از بیماری‌ها مفید است و سال‌هاست که انسان‌ها در هنگام بیماری و برای درمان از لیمو و آب لیمو استفاده می‌کنند.

لیمو دارای بسیاری از خواص است و قرن‌هاست که به عنوان میوه درمانگر برای سلامتی شناخته شده و برای جلوگیری از بیماری استفاده می‌شود؛ لیمو و آب لیمو برای دستگاه گوارش و کبد، سم‌زدایی از بدن، لاغری و ضد ویروس بودن بسیار مفید است و به دلیل ویتامین C بالایی که دارد موجب تحریک سیستم ایمنی بدن می‌شود.

لیمو غنی از ویتامین C، اسید سیتریک و فلاونوئیدهاست؛ ضمن اینکه خواص هیدراتی و مرطوب کننده دارد و به غذا طعم خوبی می‌دهد.

یبوست:

لیمو دارای اسید فولیک است که برای گوارش مفید است؛ آب لیمو یبوست را از بین می‌برد؛ اگر لیمو با معده خالی خورده شود، کبد را پاکسازی می‌کند و برای هضم غذا مناسب است.

سوزاندن کالری:

لیمو به سوزاندن کالری کمک می‌کند در واقع هر 100 گرم آن.........در ادامه مطلب

  ادامه مطلب ...

درس استاد!!

استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.
وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.

قیمت الاغ

مرد کشاورزی همسری داشت که از صبح تا نصف شب در مورد هر چیزی شکایت می کردتنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم می زدیک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کردبلافاصله همسرش مثل همیشه شکایت را آغاز کردناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شدهر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان می داد.پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه می گفتند؟

کشاورز گفتآنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه !!

عشقی بزرگ در موجودی کوچک

این داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است:

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آن را نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته به مدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد ! مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود!

اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از این ها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم، ‏که انسان باشیم ...

مسافر اتوبوس

یکی از دوستام تعریف می کرد: "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!

خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!

منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند!

ماجرای همسر ناشنوا !

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!


چیدان.....

خانه ی دوست کجاست؟

در فلک بود که پرسید خانه دوست کجاست؟

سوار آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت : نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بذر می آورد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ، دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا خش و خشی می شنوی

کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

سهراب سپهری

سگ باوفا

مرد هر کاری میکرد که سگش را از خود دور کند فایده ای نداشت این سگ هر کجا که صاحبش میرفت به دنبالش حرکت میکرد 
برای اینکه از دستش خلاص شود چوبی یا سنگی را بلند میکردو به سویش می انداخت اما فایده ای نداشت با هر سنگی که صاحبش برای او میانداخت چند قدمی به عقب بر میگشت و باردیگر به دنبالش راه میافتاد آن روز هم همین اتفاق افتاد 
آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روی عصبانیت چوبی را برداشت و ضربه ای به سر سگ زد
ضربه چوب آنقدر سنگین بودکه سگ بیچاره دیگر توانایی راه رفتن نداشت
در این هنگام موج سنگینی از دریا برخاست و مرد را به همراه خود به دریا کشانید 
مرد که شنا بلد نبود درحالی که دست و پا میزد
از مردم درخواست کمک میکرد اما کسی نبود که او را نجات بدهد 
مرد کم کم چشمایش را بست اما احساس کرد که یک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل میکشاند وقتی که دقت کرد دید که سگ با وفایش در حالی که خون از سرش میچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل میکشاند
مرد در حالی که سرفه میزد به سگش نگاه میکرد که ببیند به کجا خواهد رفت دید که سگ به گوشه ای رفت و آرام جان داد

40 نـکته شـگفت انـگیز درمـورد مـردم ژاپـن


1-آیا میدانید که دانش آموزان ژاپنی به همراه معلمان خود هر روز مدرسه خود را به مدت 15 دقیقه تمیز میکنند ؟ که منجر می شود به ظهور نسل ژاپنی که فروتن و مشتاق پاکیزگی است .

 

2-آیا میدانید هر شهروند ژاپنی که سگ دارد یک کیسه مخصوص مدفوع سگ با خود حمل میکند؟ بهداشت و اشتیاق به آن بخشی از اخلاق ژاپنی ها است.
3-آیا میدانید که کارگر بهداشت در ژاپن "مهندس بهداشتی" نامیده می شود و میتواند حقوقی بین 5000 تا 8000 دلار در ماه طلب کند و یک پاک کن موضوع امتحان کتبی و شفاهی است ؟

4-آیا می دانید که ژاپن هیچ منابع طبیعی ندارد و سالانه با صدها زلزله مواجه میشوند اما این جلوی آنها را برای تبدیل شدن به بزرگترین های اقتصاد جهان نگرفته ؟

5-آیا میدانید هیروشیما بعد از افتادن بمب اتم در آن شهر فقط ده سال طول کشید تا به آنچه جنب و جوش اقتصادی قبل از افتادن بمب اتم در آن شهر بود باز گردد ؟

6-آیا می دانید که ژاپن جلوگیری میکند از استفاده از تلفن همراه در قطارها، رستوران ها و اماکن سرپوشیده ؟

7-آیا میدانید دانش آموزان ژاپنی از سال اول تا ششم ابتدایی باید اصول اخلاقی در برخورد با مردم را بیاموزند ؟

8-آیا میدانید ژاپنی ها حتی اگر یکی

 


   ادامه مطلب ...

بیایید داشته هایمان را قدر بدانیم!!


همیشه به یاد داشته باش:
درست زمانی که از وضعیت زندگیت شکایت میکنی،مردمانی هم هستند که
برای داشتن زندگی مثل تو و بودن به جای تو حاضرند به هر کاری دست بزنند...


قورباغه ها ...

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند .

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود ..
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی

بتوانند به نوک برج برسند .
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
"اوه,عجب کار مشکلی !!"
"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند ."

یا :
"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !"
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ..

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد," خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو

انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا

کرده؟
و مشخص شد که...
برنده ی مسابقه کر بوده!!!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که

از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس:
همیشه....
مثبت فکر کنید!
و بالاتر از اون
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید

رسید !
و هیشه باور داشته باشید :
من همراه خدای خودم همه کار می تونیم بکنیم
این متن رو به 5 تا " قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید.
به اون ها کمی امید بدید!!
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی

دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت .
بعد از دو روز فردا هم دیروز خواهد شد.امروز روز خاصی نیست و من

هم دلیل خاصی برای نوشتن برای شما ندارم...من خبر جدیدی براتون

ندارم...حتی مشکلی که دربارش باهاتون درد دل کنم هم نیست...یا خبری

که از کسی دیگه ای باشه...ولی یکی از لحظه های شاد زندگی منه...چون

وقتیه که دارم به شما فکر می کنم...و دوست دارم این لحظه رو با شما

قسمت کنم ...خیلی از لبخند ها به خاطر یک لبخند دیگه بوجود اومدند ...

برای دنیا شما فقط یک نفرید؛ولی برای بعضی ها شما تمام دنبا هستید .

بادیه نشین و اسب اصیل

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد…
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…”
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد


چیدان.....

مدل موی علیرضا حقیقی

چهره و تیپ علیرضا حقیقی در جام جهانی مورد توجه فوتبالدوستان ایران و خارجی قرار گرفت. این توجه به شبکه‌های اجتماعی محدود نشده و بعضی آرایشگرها در تهران، مدل موی علیرضا حقیقی را به عنوان محصول ویژه‌شان تبلیغ می‌کنند.


حمیدرضا صدر؛ پایان خوش بینی مفرط مفرط!!!!!


سوت پایان. یک تیم پیروز. یک تیم شکست خورده. ولی نشانی از شادی وجود نداشت. بدوین تبریک گفتن و بدون در آغوش کشیدن و بدون فریادهای از ته دل. صندلی‌های خالی در سراسر بازی خاطرنشان می‌کرد که بسیاری از طرفداران هم حوصله تماشای این بازی را ندارند. ایرانی‌ها خوش‌بینانه راهی میدان شده بودند. روی کاغذ فرصت صعود برابرمان خودنمایی می‌کرد ولی خیلی چیزهای دیگر هم خودنمایی می‌کردند. مثلا این که فوتبال بوسنی برآمده از فوتبال یوگسلاوی چند پاره شده بهتر و قوی تر و کارآمد تر از فوتبال آسیایی‌ها است. تاریخ خاطر نشان می‌کرد تیم ملی ایران در تورنمنت‌ها همیشه برابر اروپای شرقی‌ها زانو زده. نهیب می‌زد کمی واقع بینانه نگاه کنید:

المپیک 1964: آلمان شرقی 4 – ایران صفر

المپیک 1964: رومانی یک – ایران صفر

المپیک 1972: مجارستان 5 – ایران صفر

المپیک 1976: لهستان 3 – ایران 2 و شوروی 2 – ایران یک

جام جهانی 1998: یوگسلاوی یک – ایران صفر

حسرت دو جانبه

وقتی قرعه کشی انجام شد بوسنیایی‌ها خوشحال بودند. آنها تصور می‌کردند در آخرین بازی شان برابر ایران با پیروزی راهی مرحله بعد خواهند شد. آنها برابر ایران پیروزی شدند، ولی راهی مرحله بعد نشدند. این اولین پیروزی بوسنی در جام جهانی بود. هر دو تیم با حسرت و افسوس به به بازی‌های قبلی‌شان می نگریستند. بوسنیایی‌ها به گل مردود اعلام شده ادین ژکو برابر نیجریه و ایرانی ها با ضربه پنالتی اعلام نشده برابر آرژانتین.

کاپیتان نکونام کجا بودی؟

گل مسی و گل ادین ژکو با شوت از راه دور از پشت محوطه جریمه وارد دروازه علیرضا حقیقی شد. از جایی که هافبک دفاعی ایران باید جلوی نواخته شدن ضربه‌ها را می‌گرفت. ولی کاپایتان نکونام غایب بود. جا مانده بود. کند بود. همه پس از قرعه‌کشی می‌دانستند مسی و ژکو قوی ترین اسلحه دو حریف هستند. می‌دانستند ضربات مهلکی می‌نوازند... و نواختند.

پیتنیچ در خط میانی قلب طپنده بوسنی در میانه میدان بود. هافبک رم در هر سه بازی نمایش خوبی را به رخ کشید و آغاز کننده حمله‌های پرشماری بود. او بود که با زدن گل دوم آرزوهای ما را بر باد داد و بازی را عملا تمام کرد. او بود که هرگز برابر مردان میانی ما تسلیم نشد.

خط حمله بی‌دندان

در خط حمله نیشدار نبودیم. مساوی با آرژانتین قلب ها را فتح کرد ولی برای صعود باید دروازه‌ها را باز می‌کردیم که نمی توانستیم باز کنیم. تک گل ما در جام جهانی را بازیکنی به ثمر رساند که تصور می‌کردیم: قوچان نژاد. ما به گل بیشتر در زمان کوتاهی نیاز داشتیم و ورود خسرو حیدری به جای مسعود شجاعی نشان داد کارلوس

 

ادامه مطلب ...

کمی باهم بخندیم!!!!!!!!!

دغدغه


فکرشو بکن، یکی از دغدغه‌های زندگی دخترا رنگ ناخوناشونه!
اونوقت من می‌خوام برم بیرون فقط چک می‌کنم یه‌وقت خشتکم پاره نباشه !!



سحرخیز


هیچ‌چیز رو چشم بسته نپذیرید! حتی سخنان بزرگان را، مثلا: «سحرخیز باش تا کامروا شوی» دروغه باور نکنین. دور و بر ما، سحرخیزها یا نانوا شدن یا کله‌پز!



پیرزن


پیرزنه دید عزراییل داره میاد، از ترس رفت تو مهد کودک نشست پیش بچه‌ها و شروع کرد به پفک خوردن! عزراییل نشست پیشش گفت چکار می‌کنی؟ پیرزنه با صدای بچگانه گفت: قاقا می‌خورم! عزراییل گفت پس بخور که می‌خوایم بریم دده!



بی‌حال


ﺍﺯ یه آدم بی‌حال ﺁﺩﺭﺱ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﻭﺭ رو می‌پرﺳﻦ، می‌گه: حالا نمی‌شه ﻧﺮﯼ؟!



شیرینی


آمریکاییه ﺑﺎ ایرانیه ﺑﺎ ﻫﻢ می‌رن ﺩﺍﺧﻞ ﯾﻪ شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ. آمریکاییه می‌بینه هیچ‌کس ﺣﻮﺍﺳﺶ نیست، ﺳﻪ ﺗﺎ شیرﯾﻨﯽ می‌ذﺍﺭﻩ ﺗﻮی جیبش ﻭ میاد بیرﻭﻥ. بعد ﺑﻪ ایرانیه می‌گه: ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺍﻳﻨﻪ حیله آمریکایی! ایرانیه می‌گه: ﭘﺲ ﺑﺮﻳﻢ من هم ﻳﻪ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﺯ ﻫﻨﺮ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯼ ایران ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪهم! ﺑﺮمی‌گرﺩﻥ داخل شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ. ایرانیه به ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭش می‌گه ﺳﻪ ﺗﺎ شیرﯾﻨﯽ ﺑﺪﻩ می‌خوﺍﻡ برات ﺟﺎﺩﻭگری ﻛﻨﻢ! شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭش ﻫﻢ سه تا شیرینی بهش می‌ده و ایرانیه هر سه تا رو می‌خوره. شیرﯾﻨﯽ‌ﻓﺮﻭش می‌گه: ﭘﺲ ﻛﻮ ﺟﺎﺩﻭﺵ؟ ایرانیه می‌گه ﺗﻮ جیب آمریکایی ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ، صحیح ﻭ ﺳﺎﻟﻢ پیدﺍشون می‌کنی!



چوب


طرف پدرش تو بستر مرگ بوده، می‌گه بیا بشین کنارم کارت دارم. بعد یه چوب می‌ده دست پسرش. پسره هم که می‌خواسته ذکاوتش رو نشون بده قبل از حرف زدن پدرش چوب رو می‌شکنه. پدره سکته می‌کنه، درجا می‌میره. مادرش می‌گه خاک بر سرت! این ساز نی از هفت نسل قبل دست به دست به پدرت رسیده بود!



اداره


تلفن شوهر به زن: نترس... من از پله‌های اداره افتادم و خانوم جهانپور منو که بیهوش بودم رسوند به بیمارستان! احتمال خونریزی مغزی هست و پای چپ و دنده راستم هم شکسته!
زن: خانوم جهانپور کیه؟!!



یارانه


ﺑﻪ مامانم می‌گم ﺍﮔﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﭼﯿﮑﺎﺭ می‌کنی؟!
می‌گه ﺑﯽ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺗﻮ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺧﺎﮐﺖ می‌کنم ﯾﺎﺭﺍﻧﺖ ﻗﻄﻊ ﻧﺸﻪ!



آزمایش


دیروز رفتم آزمایش دادم، پولش شده 320 هزار تومن، به بابام که گفتم می‌گه فقط اگه تو چیزیت نباشه من می‌دونم و تو!



اسم



یارو و انگلیسیه همو میبینن، یارو میگه اسمت چیه؟ انگلیسیه میگه: باند هستم، جیمز باند. شما اسمت چیه؟ یارو میگه: مت هستم، حش مت.



دانشگاه


طرف می‌ره خواستگاری واسه پسرش. پدر عروس می‌گه: آقازاده دانشگاهم میرن؟ طرف می‌گه: مسافر گیرش بیاد چرا که نه!



لحن


فرق بین مردای قدیم و جدید؛
لحن مردها در قدیم: گستاخی مکن زن! طعام را بیاور.

اما اکنون: عسلم امشب ظرفا نوبت منه یا تو!

نقل از :دیدار وب

معامله شوخی بردار نیست

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی می کرده، محسوب نمی شود.
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!

به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف




داستانک.......