دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
ادامه مطلب ...
همیشه از آش متنفر بودم. ظهر امروز از شدت گرما ی جنوب رو به روی
اتوبان بالای دکل نگهبانی در حال پست دادن بودم و احساس می کردم در
حال آشخوردنم. در همین حال بودم که دختری از داخل پرادویی سفید در
حال حرکت در اتوبان ، سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و با صدای
بلند فریاد زد: آی آشخور، سلام !
وسایلم رو با سرعت جمع کردم. خیلی عجله داشتم. سریع از کلاس زدم بیرون.
داشتم تو راهرو می رفتم که به شدت با یه پسر برخورد کردم. جزوه ها از دستم
افتاد. به روی خودش نیورد. خم شد و جزوه ها رو از روی زمین برداشت و مرتب
کرد و بهم داد. راستش یکم شرمنده شدم ولی به قدری شوکه بودم که چیزی نگفتم.
جزوه ها رو از دستش گرفتم و یه تشکر معمولی کردم و رفتم.
گذشت.
جلسه بعد همون پسر دقیقا صندلی کنار من نشسته بود. سمت راست. یاد اون روز
افتادم. ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی خیلی جلوی خودم رو گرفتم. اگر یکی اون
لحظه من رو می دید می گفت دختره خل شده!!! توجهم بدجور به سمت صندلی کناریم
بود. اصلا تو کلاس نبودم.
مرد جوان ماشین خود را در کنار خیابان پارک کرد تا برای انجام کار های بانکی اش به بانک برود.
موقع پیاده شدن از ماشین رفتگر پیری را دید که مشغول جمع کردن زباله ها از
جوب اب است به طرف او قدم برداشت و در چند متری او ایستاد و به حالت تمسخر
امیز گفت : پیر مرد خوب تمیز کن که لااقل مدرک بهترین رفتگر شهر رو بگیری
پیر مرد سر خود را بالا اورد و صورت چروک بسته اش نمایان شد طوری به جوان نگاه میکرد که انگار سالهاست او را می شناخت
و گفت : ای جوون من نیازی به مدرک ندارم و بهتره خودت به فکر مدرک باشی
مرد جوان خنده ای بلند میکشد و میگوید:پدر جان من دکترای پزشکی از بهترین دانشگاه فرانسه رو دارم
پیر مرد دوباره به مرد جوان نگاه میکند و لبخندی ارام میزند و میگوید : من خوشحالم که وظیفه ام را در قبال تو انجام دادم
مرد جوان با شنیدن این حرف متعجب میشود و سپس ارام ارام به طرف بانک حرکت میکند
بعد از چند دقیقه مرد جوان بعد از انجام کارش دوباره به سمت پیر مرد می اید
و میپرسد:پیر مرد منظورت از اینکه وظیفه خودت رو در قبال من انجام دادی چی
بود
پیر مرد دوباره لبخندی بر لب می اورد و میگوید: اقا شهرام منو یادت نمیاد من اصغر اقا هستم شوهر زری خانوم
بچه که بودی درس خون نبودی و همیشه مادرت بهت میگفت اگه درس نخونی میشی مثل اصغر اقا یه رفتگر
من خوشحالم که درس عبرتی برای تو بودم تا درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی و مثل من یک رفتگر نشی .
ادامه مطلب ...
لطفا بعد از صرف غذا بازدید نمایید!!!!!!!!!!!!
شاید با دیدن این عکس ها تعجب کنید چرا که این ها تصاویری از چندش آور ترین غذاهای
دنیا می باشند به گونه ای که حتی نگاه کردن به این تصاویر هم حال انسان را بهم میزند!
ادامه مطلب ...
|
ادامه مطلب ...
اگر نمی توانم همیشه مال توباشم
بگذار درزندگی تو,دست کم چیزی باشم
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندنی بده .
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ،
بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”
شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش
پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه .
ادامه مطلب ...
“درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش”
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود!
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود!
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی!
ادامه مطلب..
ادامه مطلب ...
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را
شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به
طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس
میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر
گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر
گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش
سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر
را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و
نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او
دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده
بود تشکرکرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً
میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته!
و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.
این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا
یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار
کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از
آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی
اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی
مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی
اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم
ارسالی:جعفرنقابی