یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز


دو قدم مانده به خندیدن برگ



یک نفس مانده به ذوق گل سرخ



چشم در چشم بهاری دیگر



تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان



یک سبد عاطفه دارم



همه ارزانی تان


داستان واقعی عزرائیل در سی سی یو!

به گزارش افکارنیوز، چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
داستان واقعی عزرائیل در سی سی یو!
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...

ادامه مطلب ...

کمربند ( تقدیم به مادران سرزمین مادریم )

تمام دارائیشو کنار بسته های خالی آدامس و شکلات روی زمین پهن کرد . با حساب پول هایی که باید به کلی فروش می پرداخت و کسر پول خرید دارو برای خواهر کوچکش 1550 تومان به اضافة 6 عدد بلیط برای برگشت به خانه باقی می ماند . لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست . بدون اینکه مثل هر روز تبلیغات اجناس مختلف فروشگاه ها که به مناسبت روز مادر با تخفیف عرضه می شدند او را مجبور به تماشا کند با عجله قدم بر می داشت . جلوی یک لوازم التحریر فروشی ایستاد کارت تبریک های رنگارنگ نظرش را جلب کرد . وارد مغازه شد و بعد از چند لحظه بیرون آمد .
وارد مغازة کوچکی شد که پر بود از کیف ، عینک و کمربند . در حالی که به یک ردیف از کمربندها خیره شده بود منتظر شد تا فروشنده مشتری را راه بیاندازد .
واکس نمی خوام
واکسی نیستم .
چی می خوای گدایی ؟!

ادامه مطلب ...

شد آنچه شد

ستاره ها در شب مهتابی چشمک می زدند ماه به صورتشان می خندید آسمان با همان قلب بزرگ و مهربان و صاف و پاکش خوشحال بود و در دل خود می گفت : خداوندا این خانواده هیچگاه از هم دور نشوند .
از دور خورشید هم با دیدن این زیبایی صدها بار خدا را شکر می گفت .
نمی دانم چرا اما با خود فکر می کرد چون آسمان به خدا نزدیک تر است دعاهایش همه قبول می شوند .
و شد آنچه شد .
خانواده ی ما من و پدر و مادرو برادر و خواهرانم همه باهم در کنار هم .
با تمامی امکاناتی که داشتیم هیچگاه شکر نکردیم و باز هم شد آنچه شد
خانواده ی ما از هم پاشید برادرم معتاد شد .
پدرم به گدایی افتاد .

ادامه مطلب ...

آشخور

همیشه از آش متنفر بودم. ظهر امروز از شدت گرما ی جنوب رو به روی


اتوبان بالای دکل نگهبانی در حال پست دادن بودم و احساس می کردم در


حال آشخوردنم. در همین حال بودم که دختری از داخل پرادویی سفید در


حال حرکت در اتوبان ، سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و با صدای


بلند فریاد زد: آی آشخور، سلام !

بهارانه


مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است

خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است

به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی

این پیامی است که از دوست به یار آمده است

شاد باشید در این عید و در این سال جدید
آرزویی است که از دوست به یار آمده است

فکر بد


وسایلم رو با سرعت جمع کردم. خیلی عجله داشتم. سریع از کلاس زدم بیرون. داشتم تو راهرو می رفتم که به شدت با یه پسر برخورد کردم. جزوه ها از دستم افتاد. به روی خودش نیورد. خم شد و جزوه ها رو از روی زمین برداشت و مرتب کرد و بهم داد. راستش یکم شرمنده شدم ولی به قدری شوکه بودم که چیزی نگفتم. جزوه ها رو از دستش گرفتم و یه تشکر معمولی کردم و رفتم.
گذشت.
جلسه بعد همون پسر دقیقا صندلی کنار من نشسته بود. سمت راست. یاد اون روز افتادم. ناخودآگاه خنده ام گرفت ولی خیلی جلوی خودم رو گرفتم. اگر یکی اون لحظه من رو می دید می گفت دختره خل شده!!! توجهم بدجور به سمت صندلی کناریم بود. اصلا تو کلاس نبودم.

ادامه مطلب ...

درس عبرت


مرد جوان ماشین خود را در کنار خیابان پارک کرد تا برای انجام کار های بانکی اش به بانک برود.
موقع پیاده شدن از ماشین رفتگر پیری را دید که مشغول جمع کردن زباله ها از جوب اب است به طرف او قدم برداشت و در چند متری او ایستاد و به حالت تمسخر امیز گفت : پیر مرد خوب تمیز کن که لااقل مدرک بهترین رفتگر شهر رو بگیری
پیر مرد سر خود را بالا اورد و صورت چروک بسته اش نمایان شد طوری به جوان نگاه میکرد که انگار سالهاست او را می شناخت
و گفت : ای جوون من نیازی به مدرک ندارم و بهتره خودت به فکر مدرک باشی
مرد جوان خنده ای بلند میکشد و میگوید:پدر جان من دکترای پزشکی از بهترین دانشگاه فرانسه رو دارم
پیر مرد دوباره به مرد جوان نگاه میکند و لبخندی ارام میزند و میگوید : من خوشحالم که وظیفه ام را در قبال تو انجام دادم
مرد جوان با شنیدن این حرف متعجب میشود و سپس ارام ارام به طرف بانک حرکت میکند
بعد از چند دقیقه مرد جوان بعد از انجام کارش دوباره به سمت پیر مرد می اید و میپرسد:پیر مرد منظورت از اینکه وظیفه خودت رو در قبال من انجام دادی چی بود
پیر مرد دوباره لبخندی بر لب می اورد و میگوید: اقا شهرام منو یادت نمیاد من اصغر اقا هستم شوهر زری خانوم
بچه که بودی درس خون نبودی و همیشه مادرت بهت میگفت اگه درس نخونی میشی مثل اصغر اقا یه رفتگر
من خوشحالم که درس عبرتی برای تو بودم تا درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی و مثل من یک رفتگر نشی .

مروری دوباره بر فقر


می دانید اولین جمله ای که ما دراول دبستان یاد می گیریم چیه؟

بابا آب داد بابا نان داد

می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در اول دبستان یاد می گیرند چیه؟

ادامه مطلب ...

چندش آورترین غذاهای جهان !! (+ تصاویر )+16 سال

لطفا بعد از صرف غذا بازدید نمایید!!!!!!!!!!!!


شاید با دیدن این عکس ها تعجب کنید چرا که این ها تصاویری از چندش آور ترین غذاهای


دنیا می باشند به گونه ای که حتی نگاه کردن به این تصاویر هم حال انسان را بهم میزند!

ادامه مطلب ...

صدها استاد داشته ام


یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید :
"مولای من! استاد شما که بود ؟ "

حسن بصری پاسخ داد :
..."صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ."
"کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ "

حسن کمی اندیشید و بعد گفت :
"در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند،

اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع

ادامه مطلب ...

دانلود موسیقی های زیبا

برای دانلود موسیقی های زیبا

وکم حجم روی ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه مطلب ...

مال تو باشم

اگر نمی توانم همیشه مال توباشم

اجازه بده گاهی?زمانی ازآن توباشم

اگرنمی توانم گاهی زمانی ازآن توباشم

بگذار هروقت تومی گویی کنارتوباشم

اگرنمی توانم دوست خوب وپاک توباشم

اجازه بده دوست پست وکثیف توباشم

اگرنمی توانم عشق راستین توباشم

بگذارباعث سرگرمی توباشم

اما مرا ترک نکن

بگذار درزندگی تو,دست کم چیزی باشم


یک مشت نمک

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس به یاد موندنی بده .

راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ،

بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .

شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .

استادپرسید : ” مزه اش چطور بود ؟ ”

شاگردپاسخ داد : ” بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش

پیرهندواز شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .

ادامه مطلب ...

درد دل های زن و مـرد ایـرانی. دو بار بخوانید

“درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش”

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: “قیمتت چنده خوشگله؟”

سواره از کنارت گذشتم، گفتی: “برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!”

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود!

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود!

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی!


ادامه مطلب..

ادامه مطلب ...

دختر کوچولو

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت: باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت: ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت: باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا

مسابقه


یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد. سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی

ادامه مطلب ...

پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها:

پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها:
ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا” بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید:
اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره ۱ را فشار دهید.
اگر میخواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره ۲ را فشار دهید.
اگر میخواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره ۳ را فشار دهید
اگر میخواهید لباسهایتان را تعمیر کنیم؛ شماره ۴ را فشار دهید.
اگر میخواهید بچه تان امشب پیش ما بخوابد؛ شماره ۵ را فشار دهید.
اگر میخواهید بچه تان را از مدرسه برداریم ؛ شماره ۶ را فشار دهید.
اگر میخواهید برای مهمانان آخر هفته تان غذا درست کنیم ؛ شماره ۷ را فشار دهید.
اگر میخواهید امشب برای شام بیایید؛ شماره ۸ را فشار دهید.
اگر پول میخواهید؛ شماره ۹ را فشار دهید.

اما اگر می خواهید ما را برای شام دعوت کنید یا ما را به گردش ببرید، بگویید، ما داریم گوش می کنیم



ارسالی:جعفرنقابی