یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

آلمایزر!!

چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.

گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»

گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»

گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»

گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»

گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»

خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»

دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»

اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»




یکی بود.........

نظرات 2 + ارسال نظر

سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم

کــ ــه دیــدم مترسکـــــ

بـه کــلاغ میــ ــگویــد:

هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن

فقـــط تنهــام نــذار!!

ابوالفضل سه‌شنبه 31 تیر 1393 ساعت 22:37

عتیقه و گربه
عتیقه فروشی، به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب می خورد. با خودش فکر کرد اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت متوجه موضوع می شود و قیمت بالایی برایش تعیین می کند؛ برای همین گفت: «عموجان چه گربه قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من بفروشی؟» رعیت گفت: «چند می خری؟» عتیقه فروش گفت: «یک درهم.» رعیت گربه را به عتیقه فروش داد و گفت: «خیرش را ببینی.» عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: «عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی.» رعیت گفت: «امکان ندارد! من با این کاسه تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه ام فروشی نیست.»

سلام جناب نوروزی ممنون از مطالب ارسالی شما وداستانهای زیبایتان .داستان فوق با نام داستان عتیقه فروش در همین وبلاگ آورده شده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد