یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

دارم میمیرم ....

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد


نقل از دوست عزیز آقای ابوالفضل نوروزی

آینه

باخت کاسپاروف !!!!!!

کاسپارف معروف، در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت باخت را جویا شدند و او این گونه عنوان کرد: «در بازی با او نمی‌دانستم که آماتور است. برای همین، با هر حرکت او دنبال نقشه‌ای که در سر داشت می‌گشتم. گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش‌بینی می‌کردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می‌دیدم. تمرکز می‌کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آن قدر در پی حرکت‌های او بودم و دنباله‌رو مسیر او شدم که مهره‌های خودم را گم کردم. بعد که به سادگی مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر مهارت‌نداشتن بود و فقط مهره‌ها را حرکت می‌داد و من از لذت بازی غافل شدم چون به دنبال نقشه‌ای بودم که وجود نداشت. بازی را باختم اما درس بزرگ‌تری یاد گرفتم که تمام حرکت‌ها از سر حیله نیست. آن قدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که صادقانه حرکت کردن را باور نداریم و به دنبال نقشه‌هایش می‌گردیم آنجاست که مسیر را گم می‌کنیم و می‌بازیم.»

گله کردی..............

عالم ز برایت آفریدم، گله کردی*
از روح خودم در تو دمیدم، گله کردی*

گفتم که ملائک همه سرباز تو باشند
صد ناز بکردی و خریدم،گله کردی*

جان و دل و فطرتی فراتر ز تصور
از هرچه که نعمت به تو دادم، گله کردی*

گفتم که سپاس من بگو تا به تو بخشم
بر بخشش بی منت من هم گله کردی*

با این که گنه کاری و فسق تو عیان است
خواهان توأم، تویی که از من گله کردی*

هر روز گنه کردی و نادیده گرفتم
با اینکه خطای تو ندیدم، گله کردی*

صد بار تو را مونس جانم طلبیدم
از صحبت با مونس جانت، گله کردی*

رغبت به سخن گفتن با یار نکردی
با این که نماز تو خریدم، گله کردی*

بس نیست دیگر بندگی و طاعت شیطان؟؟
بس نیست دگر هرچه که از ما گله کردی؟؟!*

از عالم و آدم گله کردی و شکایت
خود باز خریدم گله ات را، گله کردی

خداوندا تو میدانی ...

ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ

" ﮔﯿﺮ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ: "
* ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ؛ ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﯾﻞ *
* ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﻧﺪﺭ ﻣﺤﻞ *
* ﻣﮑﻦ ﺗﯿﺰ ﻭ ﻧﺎﺯﮎ 2 ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩ *
* ﺩﮔﺮ ﺳﯿﺦ ﺳﯿﺨﯽ ﻣﮑﻦ، ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ *
* ﺷﺪﯼ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﭼﺖ *
* ﺑﺮﻭ ﮔﻤﺸﻮ ﺍﯼ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ *
* اس ام اس ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺖ ﺑﺲ ﻧﺒﻮﺩ *
* ﮐﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻭ ﭼﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩ *
* ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺖ ﺍﻓﺮﺍﺳﯿﺎﺏ *
* ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺶ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﮐﺒﺎﺏ *
* ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﻫﯿﻢ *
* ﺩﺭﯾﻐﺎ ﭘﺴﺮ، ﺩﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻫﯿﻢ *
* ﭼﻮ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎﺳﺖ *
* ﺯ ﺗﻮﺭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﻄﺎﺳﺖ *
* ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﮑﻦ ﺿﺎﯾﻊ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺍﻭ *
* ﺑﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﺠﻮ *
* ﺩﺭﯾﻦ 8 ﺗﺮﻡ، ﺍﯼ ﯾﻞ ﺑﺎﮐﻼﺱ *
* ﻓﻘﻂ 8 ﻭﺍﺣﺪ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﺗﻮ ﭘﺎﺱ *
* ﺗﻮ ﮐﺰ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺑﺪﯼ *
* ﭼﺮﺍ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺯﺩﯼ *
* ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﺁﻭﺭﻡ *
* ﮐﻪ ﻫﺮ ﺗﺮﻡ، ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﻫﻢ *
* ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺸﻢ ﭘﺴﺮ *
* ﻧﺪﺍﺭﻡ به جز ﮔﺮﺯ ﻭ ﺗﯿﻎ ﻭ ﺳﭙﺮ *
* ﭼﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯﯾﺎﻥ، ﻭﺿﻊ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﻧﯿﺴﺖ *
* ﺑﻮد ﺩﺧﻞ ﻣﻦ 17 ﻭ ﺧﺮﺝ 20 *
* ﺑﻪ ﻗﺒﺾ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﻧﮕﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ *
* ﭘﺪﺭ ﺟﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ *
* ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺮﻡ، ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺭﺧﺶ ﺧﻮﯾﺶ *
* ﺗﻮ ﭘﻮﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﺶ *
* ﻣﻘﺼﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺑﻮﺩ *
* ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻟﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ

مقیم لندن

مقیم لندن بود.
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.
راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم.
"مردم را با عمل خود به اسلام دعوت کنیم‬"

عذر خواهی.........

دوستی میگفت:
یک شب وقتی از
سر میز غذا بلند شدم،
شنیدم
مادرم بابت
سوختگی ته دیگ ها از پدرم
عذرخواهی می کرد.

هرگز
جواب پدرم را
فراموش نخواهم
کرد که گفت:
عزیزم
من عاشق ته دیگهای خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد
وقتی رفتم به پدرم شب بخیر بگویم از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که ته دیگهایش سوخته باشد؟

او مرا در آغوش کشید وگفت:
مادرت امروز روز سختی را گذرانده و خیلی خسته است
بعلاوه،
ته دیگها ی کمی سوخته
هرگزکسی را نمی کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص...
و انسان هایی
است که پر از کم و کاستی هستند.

یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار:

درک و پذیرش
عیب های همدیگر
و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است.

امروز دعایمان برای یکدیگر این باشد که یاد بگیریم  قسمت های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیریم و با انسان ها رابطه ای داشته باشیم که در آن، ته دیگهای سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد.
در واقع، تفاهم، اساس هر رابطه ای است.

چه زود دیر می شود....

ﭼﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !
ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ...
ﺑﺮﭘﺎ …
ﺑﺮ ﺟﺎ …
ﺩﺭﺱ ﺍﻭﻝ :
ﺑﺎﺑﺎ ﺁﺏ ﺩﺍﺩ ،
ﻣﺎ ﺳﯿﺮﺁﺏ ﺷﺪﯾﻢ !
ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩ ،
ﻣﺎ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...
ﺍﮐﺮﻡ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﯿﺐ ﻭ ﺍﻧﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ
ﺳﺒﺪ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺷﺎﻥ ...
ﻭ ﮐﻮﮐﺐ ﺧﺎﻧﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯ ﺑﻮﺩ !
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪﻥ ﺣﺴﻨﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ...
ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ
ﻃﯽ
ﮐﺮﺩﯾﻢ …
ﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﻢ ﺷﺪﯾﻢ !
ﻫﻤﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﻧﮓ ﺑﺎﺧﺖ !...
ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ
ﯾﺦ
ﺯﺩ !
ﻧﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ...
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﺭﺩ !
ﻭ ﻣﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺷﺪﯾﻢ ،
ﺯﺭﺩ ﺷﺪﯾﻢ ،
ﭘﮋﻣﺮﺩﯾﻢ ...
ﻭ ﺧﺸﮑﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﺁﺏ ﺷﺪ ...
ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ
ﻣﯽ
ﮐﻨﯿﻢ ،
ﺟﺰ ﺭﺩ ﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧﻮﺵ ﺑﭽﮕﯽ ﻧﻤﯽ
ﯾﺎﺑﯿﻢ ،
ﻭ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﺟﺰ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﺯﻧﮓ ﺗﻔﺮﯾﺢ ،
ﻃﻨﯿﻦ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ !...
ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﺘﻨﮓ " ﺁﻥ ' ﺭﻭﺯﻫﺎ " ﯾﯿﻢ ؟
ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ،
ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ
ﺑﻮﺩﯾﻢ !... ؟

کوزه شکسته


پیرزن دو کوزه ی آب داشت که آنهارا آویزان بر یک تیرک چوبی بردوش خودحمل می کرد.
یکی ازکوزه ها ترک داشت ومقدارى ازآب آن به زمین مى ریخت ، درصورتیکه دیگری سالم بودوهمیشه آب داخل آن بطورکامل به مقصد می رسید.
به مدت طولانی هرروزاین اتفاق تکرار میشدوزن همیشه یک کوزه ونیم ،آب به خانه می برد.
ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت بسیار شرمگین بودکه فقط می توانست نیمی ازوظیفه اش را انجام دهد.
پس از دوسال ، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد وازطریق چشمه باپیرزن سخن گفت.
پیرزن لبخندی زد وگفت"" هیچ توجه کرده ای که گلهای زیبای این جاده درسمت تو      روییده اند ونه در سمت کوزه,سالم؟""
اگرتو اینگونه نبودی این زیبایی ها طروات بخش خانه من نبود. طی این دوسال این گلها را می چیدم وباآنها خانه ام راتزیین میکردم.…
هریک ازما شکستگی خاص خودرا داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی مارا در کنار هم لذت بخش و دلپذیر میکند.
"" باید درهر کسی خوبی هایش را جستجو کنی و بیاموزی ""

از پشت کوه آمده

متنی بسیار زیبا، عمیق و تأمل برانگیز از مرحوم استادمحمد بهمن بیگی، بنیانگذار آموزش عشایری ایران:
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم اینور کوه باید
برای ثروت، حرام خورد
برای عشق، خیانت کرد
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد
وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند.....
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند:
"از پشت کوه آمده!"....
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و خود گرگ!....

خوشحالم....

تیمارستان.....

ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ مراکز روان درمانی ﺭﻓﺘﻢ !
ﺑﻴﺮﻭﻥ مرکز ﻏُﻠﻐﻠﻪ ﺑﻮﺩ.
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﯾﻘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻣﺴﺎﻓﺮﮐﺶ ﺳﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻥ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﻄﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ.
دو نفر بدون ملاحظه جوکی زشت ﺭﺍ از موبایلشان برای هم میخواندند و نعره زنان میخندیدند.
تعدادی دیگر مشغول چشم چرانی نوامیس هم بودند.
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺟﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﭘﺮ ﺩﺭﺧﺖ. ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﻬﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻼﻗﺎﺕﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻔﺖﻭﮔﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ با هم ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﺪ. ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻟﻪ ﺷﻮﺩ.
ﺁﻣﺪ و ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻒ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭﺩ !
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﻤی ﺩﺍﻧﻢ ...
" ﺗﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ "
ﺍﯾﻨﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺁﻧﻮﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ... !؟

دلواپسی.....

نقاشی پادشاه

پادشاهی بود نقاشیی کشید جای چشمان نقاشی را خالی گذاشت...!!!
گفت بهترین نقاش شهر را خبر کنید...!!!
نقاش را آوردند....!!!
پادشاه گفت میخواهم قشنگترین و معصوم ترین چشمان را برایم بیاوریو بکشی...!!!
نقاش اطاعت کردو رفت...!!!
گشتو گشت و سراغ یه یتیم خانه رفت داخل یتیم خانه چشمان پسری را دید....!!!
به عنوان قشنگترینو معصوم ترین چشم کشیدو به نزد پادشاه برد و پادشاه پذیرف....!!!
بیست سال از این مضوع گذشتو پادشاه نقاشیه دیگری کشید....!!!
همان گونه نقاش را نزد خود خواند...!!!
گفت اینبار میخواهم ترسناک ترین و خشن ترین چشمها را برایم بیاوری...!!!
نقاش اطاعت کردو رفت...!!!
گشتو گشت تا این که آدرس یک زندان را یافت...!!!
داخل زندان جوانی رادید که چشمان خشنو ترسناکی دارد...!!!
از جوان اجازه گرفتو شروع به کشیدن چشمانش کرد...!!!
در حال کشیدن چشمانش بود دید جوان اشک میریزد...!!!
گفت ای جوان چرا گریه میکنی...!!!
جوان نگاهی کردو گفت:به یاد داری بیست سال پیش چشمان مرا به عنوان قشنگترینو معصوم ترین چشم کشیدی...!!!
ببین روزگار با من چه کرده...!!!
سلامتیه چشمایی که روزگار خرابش کرد...!

نقاشی پادشاه

پادشاهی بود نقاشیی کشید جای چشمان نقاشی را خالی گذاشت...!!!
گفت بهترین نقاش شهر را خبر کنید...!!!
نقاش را آوردند....!!!
پادشاه گفت میخواهم قشنگترین و معصوم ترین چشمان را برایم بیاوریو بکشی...!!!
نقاش اطاعت کردو رفت...!!!
گشتو گشت و سراغ یه یتیم خانه رفت داخل یتیم خانه چشمان پسری را دید....!!!
به عنوان قشنگترینو معصوم ترین چشم کشیدو به نزد پادشاه برد و پادشاه پذیرف....!!!
بیست سال از این مضوع گذشتو پادشاه نقاشیه دیگری کشید....!!!
همان گونه نقاش را نزد خود خواند...!!!
گفت اینبار میخواهم ترسناک ترین و خشن ترین چشمها را برایم بیاوری...!!!
نقاش اطاعت کردو رفت...!!!
گشتو گشت تا این که آدرس یک زندان را یافت...!!!
داخل زندان جوانی رادید که چشمان خشنو ترسناکی دارد...!!!
از جوان اجازه گرفتو شروع به کشیدن چشمانش کرد...!!!
در حال کشیدن چشمانش بود دید جوان اشک میریزد...!!!
گفت ای جوان چرا گریه میکنی...!!!
جوان نگاهی کردو گفت:به یاد داری بیست سال پیش چشمان مرا به عنوان قشنگترینو معصوم ترین چشم کشیدی...!!!
ببین روزگار با من چه کرده...!!!
سلامتیه چشمایی که روزگار خرابش کرد...!

من آموخته ام.......

من آموخته ام ساده ترین راه برای شادبودن ٬دست کشیدن از گلایه است .
من آموخته ام تشویق یک آموزگار خوب می تواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند.
من آموخته ام افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین ٬عمر طولانی تری دارند.
من آموخته ام نفرت مانند اسید ٬ظرفی راکه درآن قرار دارد٬ازبین می برد.
من آموخته ام ٬بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با کلمات مثبت با آن صحبت کرد.
من آموخته ام اگر می خواهم خوشحال باشم باید سعی کنم دل دیگران را شاد کنم .
من آموخته ام اگر دو جمله ی «خسته ام» و«احساس خوبی ندارم » را از زندگی حذف کنم بسیاری از بیماری ها وخستگی ها برطرف می شوند .
من آموخته ام وقتی مثبت فکر می کنم شادتر هستم وافکار مهرورزانه در سر می پرورانم ..

شاهزاده خانم

شاهزاده خانمی بود که علاقه بسیاری به لباس داشت. او تعداد زیادی لباس زیبا در جنس، طرح و رنگ مختلف داشت. هر یک از این لباس‌ها منحصراً برای او طراحی و دوخته شده بود. شاهزاده خانم یک تیم ماهر از خیاطان مخصوص خود داشت.

یک روز شاهزاده به سرخدمتکار خود گفت: «بیشتر لباس ‌های من از قسمت سرآستین دست راست، لکه‌دار و کثیف می‌شوند. فقط سرآستین راست بعضی از لباس‌هایم تمیز باقی می‌مانند. تعجب می‌کنم که چرا این گونه است؟»

سرخدمتکار هم از این موضوع بسیار تعجب کرده بود. او تصمیم گرفت تمام لباس‌هایی که سرآستین راست‌شان کثیف نمی‌شد را بررسی کند تا علت را   ادامه مطلب ...

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ

داوری....