یادگارمن
یادگارمن

یادگارمن

برنده ی واقعی


 

پسر 8 ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد. روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.


ادامه مطلب....

در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.

مسابقه ی دوم آغاز شد.

او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.

پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:

مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.

کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:

من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد.برای همین گذاشتم او اول بشود.

پرسیدم:پس چرا چهارم شدی؟

خندید و جواب داد:

آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مجید یکشنبه 7 آبان 1391 ساعت 10:23

پسر بچه ای تند خو در روستایی زندگی میکرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هربار که عصبانی میشود و کنترلش را از دست میدهد باید یک میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر 37 میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به او گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخهای کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد. روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخها را از حصار بیرون آورد. پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.

"کارت را خوب انجام داری پسرم. اما به سوراخهای حصار نگاه کن. حصار هیچوقت مثل روز اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی میگویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی برجای میگذارند. مهم نیست چند بار عذر خواهی کنی، چون اثر زخم همیشه باقی می ماند."

مراقب حرفهایتان باشید، چون می توانند بسیار آزار دهنده باشند و اثراتشان برای سالها باقی بماند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد